eitaa logo
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
1هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
118 فایل
ولادت: 1363/10/30 ـــ🌺ــ شهادت:1390/6/13 اینستاگرام https://www.instagram.com/mohammad.ghafari.parsa محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان محل دفن:گلزارشهدای شهرهمدان 🔻 نظرات وپیشنهادات🔻 ⚘️ @shahedesaber⚘️ 🔻خادم کانال🔻 ⚘️ @shahid_mohamad_ghafari⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از ناحيه هاي مختلف زخمي شده بود و بالاجبار درخانه مانده بود ، امّا با آن حال وقت نماز به خواهرهايش مي گفت تا زير پهلوهايش را بگيرند و به او كمك كنند تا وضو بگيرد، من به ايشان مي گفتم كه حسين جان، شما الآن تمام سر و بدنت خوني است و اون مي گفت كه خدا با همين خون هم نماز من را قبول مي كند. 🔹وقتي ميخواست با همان حالتي كه زخمي بودند به جبهه برود به او گفتم كه الآن كه زخمي شدي نرو تا حالت بهتر شود، گفت : كه من نمي خواستم اين قضيه را به شما بگويم، حدود سه سال است كه من فرمانده هستم، نمي خواستم به شمابگویم و شما هم به كسي نگوئيد . 🔸نمیخوام از خودم تعریف کرده باشم اگر الآن من به جبهه نروم، كساني را كه تجربه كمتري دارند جايگزين من مي كنند كه اگر كارشان را خوب بلد نباشند افرادي كه زير نظر آنهاست را نمي توانند خوب هدايت كنند و جان بچه ها به خطر مي افتد. 🔹حالا ممكن است من چند روز ديرتر به جبهه بروم كه ممكن است در همين جا تصادف كنم و بميرم، پس بهتر است مرگ انسان به شهادت باشد، مادر جان احترام شما واجب است ولي خدا و پيامبر بالاتر از همه چيزها هستند و رضاي خدا مهم تر است و خلاصه با كلام خود ما را راضي نمودند و راهي جبهه شدند. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گروهان حر گردان امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت :۱۳۴۲ قم ●شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۲ شلمچه ، عملیات کربلای۸ ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
‼️رضا چراغی آن شب پیش ما ماند و دو سه ساعتی خوابید. اذان صبح که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی که در ساک‌اش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم «آقا رضا هیچ‌وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی، چی شده؟» ‼️با لب‌هایی خندان به من گفت «با اجازه شما می‌خواهم بروم خط مقدم» گفتم «احتیاجی نیست بری این جلو. همین جا بیشتر به شما نیاز داریم». ناراحت شد. به من گفت «حاجی جان می‌خوام برم جلو وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم الان اونجا بچه‌های لشکر خیلی تحت فشار هستن». ‼️در همین اثنا از طریق بی‌سیم مرکز پیام خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچه‌های ما انجام داده‌. ‼️رضا رفت جلو چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را می‌زند؛ همین خبر نشان می‌داد وضعیت آنجا برای بچه‌های ما تا چه حد وخیم شده. ‼️گوشی بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی؛ مدام می‌گفتم «رضا، رضا همت... رضا رضا همت» ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا»!‌ و من فهمیدم رضا شهید شده. ✍به روایت سردارشهیدمحمدابراهیم همت 📎فرماندهٔ لشگر۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۶ ساوه ، مرکزی ●شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۵ فکه ، عملیات والفجر۱ ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
یکبار به اوگفتم تو ۵ سال در جبهه بودی؛ دیگر بس است. گفت؛ عمر دست خداست، ممکن است در شهر به دلائل دیگری بمیرم پس چه بهتر که مرگم ختم به شهادت شود. در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود او را به اصفهان منتقل کرده بودند. برادرم از اصفهان زنگ زد و گفت علیرضا اینجا پیش ماست. گفتم دلمان برایش تنگ شده بگویید بیاید. وقتی آمدند متوجه شدیم علیرضا مجروح شده و با عصای زیر بغلش آمد. هنوز کاملا خوب نشده بود که مجددا به جبهه رفت. پس از چند روز زنگ زد و از جراحت‌هایش پرسیدم، گفت: خودشان خوب میشوند؛ جای مردان جنگ، جبهه است، این جراحت‌ها نباید ما را خانه نشین کند. همیشه گله مند بود و می‌گفت من از همه بیشتر جبهه بودم ولی لیاقت شهادت ندارم. هر وقت از او می‌پرسیدم در جبهه چکار میکند؟ برای اینکه من نگران نشوم، می‌گفت من در آشپزخانه خدمت می‌کنم. در صورتی که او فرمانده گردان رزمی ۴۱۳ لشکر ثارالله بود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان‌رزمی ۴۱۳ لشگر ۴۱ثارالله 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۲۶ فاو ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌹بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. ● از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌷 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
وقت اذان به اولین مسجد که می رسید می گفت : « اذانه ، همین جا نماز را می خوانیم » . در همدان که بود بیشتر وقت ها برای نماز جماعت می رفت مسجد میرزاتقی ، گاهی هم مسجد کولانج. اگر یک وقت جور نمی شد هر جا که بود نماز را به جماعت برگزار می کرد. حالا یا امام می شد ، یا مأموم . می گفت : «برای یک میهمانی یا هرکار دیگر نباید ثواب نماز جماعت را از دست داد . » 📎فرماندهٔ عملیات سپاه همدان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۸ همدان ●شهادت : ۱۳۵۹/۷/۵ سرپل ذهاب ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔹اخلاق خوب، نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و محبت به خانواده از خصوصیات او بود. کلاس اخلاق هم می‌رفت و وقتی می‌آمد خانه اگر نماز شبش قضا می‌شد یا نمازش را خیلی با صفای دل نمی‌خواند، می‌گفت: خانم اگر من کاری کردم یا فلان جا عصبانی شدم من را ببخشید. 🔸یا به بچه‌ها می‌گفت که اگر من این اشتباه را کردم و سرتان داد زدم من را ببخشید. می‌گفت: "طلب بخشش و گذشت کردن باعث می‌شود خدا به ما نگاه ویژه‌ای بیندازد تا مطمئنا بهتر بتوانیم خدا را بشناسیم. " 🌷 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
💠احترام به پدر 🔸در محوطه گردان به همراه او ايستاده بوديم در همين هنگام يكى از برادران كه از مرخصى برگشته بود رو به من كرد و گفت: «پدرت بيمار است و پيغام داده به شهر برگردى.» گفتم ان شاءاللَّه چند روز ديگر مرخصى مى‏ گيرم و مى ‏روم. بهداشت كه ناظر گفتگوى ما بود گفت: «چند روز ديگر نه! همين الان به ديدن پدرت برو.» چند لحظه مكث كردم و گفتم من تازه آمدم ان شاءاللَّه چند روز ديگر برمى ‏گردم. 🔹هنوز حرفم تمام نشده بود كه گفت: «من فرمانده تو هستم به تو مى ‏گويم به خاطر احترام به پدرت همين الان به مرخصى برو.» به هر حال به خانه برگشتم و وقتى ماجرا را براى پدرم بازگو كردم با آن حال بيمارش به ترمينال رفت و بليتى تهيه كرد و به من داد و گفت: «پسرم برايت بليت گرفتم فردا صبح به جبهه برو و سلام مرا به بهداشت برسان و بگو خداوند خيرش بدهد و من هميشه برايش دعا می کنم.» 📎فرمانده گردان حمزه سیدالشهدای لشگر ۲۵ کربلا 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۰/۴/۲۵ قائمشھر ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۴/۲/۱۸ محور مهران _ چنگوله ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
💠یک روز ظهر واردخانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود،آن روز ازصبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام وبی‌صدا به اتاقش رفت. 💠صدا کرد:مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم وبردم. وارد اتاقش شدم، روی تخت درازکشیده بود، من که رفتم بلند شدونشست. 💠پرسیدم: چه خبر؟در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ باآرم «الله» بیرون آورد.  پرچم خاکی و پاره بود.اول آن را به سرو صورتش کشیدوبعدبه من گفت: «این را یک جایی بگذارکه فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش» 💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری» اجازه ندادحرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است» 💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شدبا من دفنش کنیدتا خداوند به‌ خاطر آبروی شهیدبه من رحم کندواز گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند» 💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد ●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه ╔═. ♡♡♡.══🌺══💫══╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚═🌺══💫═══. ♡♡♡.═
💠در عملیات والفجر 4 از ناحیه ی کتف و در عملیات بدر از ناحیه ی پا مجروح شد. در زمان جنگ به طرف دشمن که می تاخت، فقط به جلو نگاه می کرد. در کارهای جمعی همیشه پیشقدم بود، بعد دیگران را به کار تشویق می کرد. اخلاق او طوری بود که دیگران او را دوست داشتند و به راهنمایی هایش گوش می دادند. 💠او خود را جدای از دیگران نمی دانست. حتی کوچک تر از آن ها خود را تصور می کرد. آرزو داشت که راه کربلا باز شود و می گفت: «چه می شود که راه کربلا باز شود، قبر اباعبدالله (ع) را زیارت کنیم و در کنار قبرشان نماز بخوانیم، اشک بریزیم.» 💠او به امام عشق می ورزید در دعاهای کمیل و توسل به طور منظم و مرتب شرکت می کرد و در کارها به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل می شد. 💠«قبل از شهادت می گفت: «من تا شهید نشوم، دست از انقلاب برنمی دارم.» قبل از شهادت به دیدن تمام اقوام و بستگان و خانواده های شهدا رفته بود. 💠همسر شهید👈: «خواب دیدم که برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سیاه شده، به او گفتم: چرا صورتت سیاه است؟ گفت: به خاطر دودهای خمپاره است و شهید را دیدم که به یک طرف افتاده است. صبح که از خواب بیدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتی؟ تازه که به جبهه رفته ای، که اشک در چشمانش جمع شد و فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.» 📎فرمانده گردان شهید بهشتی لشگر ۵ نصـر 🌷 ولادت : ۱۳۳۳/۹/۲۲ نیشابور ، خراسان رضوی شهادت : ۱۳۶۵/۴/۲۰ پاسگاه زید ، شلمچه ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
●مهمترین مسائل موجود از ابتدای زندگی بشر،  مشتبه بودن حق با باطل در بعضی زمانهاست و این مسئله باعث وارد کردن ضربه هایی بر پیکر انسانیت و اسلام گردیده است از آنجا که باید همیشه حق را شناخت و افراد را به حق سنجید نه حق را به افراد، و باید حرف حق را قبول کرد اگرچه از گروه باطل باشد و باطل را بر زمین کوبید اگرچه از گروه حق باشد. ●ولی مشاهده شده است که این مسئله در نزد عوام برعکس بوده است و عموماً افراد، ملاک حق و باطل را انسانها گرفته اند در حالیکه این اشتباه است و خطری است بزرگ، که در طول سه سال انقلاب هم نمونه های زیادی از این داشته ایم و ضربه هایی بس بزرگ خورده ایم. 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۹/۴/۲۵ بسطام ، شاهرود ●شهادت : ۱۳۶۱/۴/۲۵ شرق بصره ، عملیات رمضان ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
🔺بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» 🔺مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» 🔺خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...» ✍به روایت خودشهید 🌷 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#خاطرات_شهید 🔺بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توف
💠وقتی وزوایی گفت «علی و پیچک شهید می شن» تصمیم گرفتیم نگذاریم آن ها در این عملیات جلو بروند. حرف وزوایی، برای ما حجت شده بود. تا آن موقع، پیش بینی های او درباره ی شهادت بچه ها به واقعیت پیوسته بود. 💠آخرین باری که علی را دیدم، با پیچک همراه شده بود تا برای عملیات حرکت کند. برای خداحافظی بوسیدمش و در گوشش دعا خواندم. «الله حافظاً یا ارحم الرحمین» علی کلامم را قطع کرد و گفت : چه کار می کنی؟ این به جای اینه که دعا کنی شهید بشم؟! برای بار دوم و سوم هم که دعا خواندم، دعا را قطع کرد و گفت: دعا کن شهید بشم. 💠بادوستان گرداگردش را گرفتیم. از هر چیزی که فکر می کردیم ممکن است مانع جلو رفتنشان شود گفتیم و نتیجه گرفتیم که افراد ورزیده و مجربی مانند او، نباید به راحتی از دست بروند. 💠آن موقع هنوز قراردگاه تاکتیکی به وجود نیامده بود. اما حرف هایمان بی اثر بود. علی اسلحه اش را روی دوشش انداخت و با سرعت رفت. از وقتی که دست راستش قطع شده بود، اسلحه اش عوض شد. 💠به جای ژ-3 که همه بچه ها دستشان می گرفتند، او اسلحه ی MP40 1 حمل می کرد. اسلحه ی نسبتاً راحتی بود. بندش را می انداخت گردنش و می توانست با آن به صورت رگبار، تیراندازی کند. بعدها این اسلحه را هم کنار گذاشت و تنها به در دست گرفتن چوب اکتفا کرد. 💠زمان زیادی نگذشت که خبر رسید علی و پیچک در منطقه ی برآفتاب 2 مورد هدف دشمن قرار گرفته اند. یک تک تیرانداز با تیر کلاشینکف پیچک را زد که او در جا شهید شد. علی هم به فاصله ی چند ثانیه از شهادت پیچک، هدف تیر مستقیم تانک قرار گرفت و دست کم سیصد ترکش به بدنش اصابت کرد. 💠او از ناحیه سر، صورت،سینه، ریه، پا و دست به شدت مجروح شد. دست مصنوعی اش هم کاملاً سوراخ سوراخ شده بود. 💠علی خودش تعریف می کرد: با خودم گفتم حتماً این جا آخر خطه رو به قبله دراز کشیدم و منتظر ماندم. بعد فکر کردم یک لبخندی بزنم تا بعداً کسی آمد دید، بگه این شهید چه تبسم قشنگی هم داشته. حدود نیم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. دیدم نه، خبری نیست. 💠به خودم گفتم بلند شو بابا لیاقت نداری. تا بلند شدم، دیدم با هر نفسی که می کشم، هوا همراه باخون از دهنم بیرون میزنه. چفیه را باز کردم و بستم دور دهانم و یواش یواش راه افتادم به طرف پایین. 💠علی با همان حال توانسته بود چهار ساعت پای پیاده از کوه پایین بیاید. بالاخره یک نفر بر ارتشی که از آنجا می گذشته، او را می بیند، سوارش می کند و به سرپل ذهاب ، پادگان ابوذر می رساند. 💠علی به بیمارستان پادگان می رود. همان دکتری که چند ماه پیش دستش را عمل کرده بود، او را معاینه می کند. دکتر با دیدن علی، او را به خاطر می اورد و می گوید: باز هم که تو هستی؟ 💠علی جواب می دهد: بله، اون دفعه که اومدم پیش شما خوب عمل کردید، ما هم مشتری شدیم. دو روز در این بیمارستان بستری بود. بعد به بیمارستانی در تبریز فرستاده شد. از تبریز هم به بیمارستانی در تهران منتقل شد. بعد از بهبودی نسبی اش مجدداً به مرکز ارتوپدی مراجعه کردیم و دست مصنوعی دیگری برایش سفارش دادیم. 📎فرماندهٔ تیپ ۱۰ سیـدالـشهـدا 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷/۶/۲۷ تهران ●شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ حاج عمران ، عملیات والفجر۲ ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝