🔴 #وحدت_جریان انقلابی؛ بموقع و ارزشمند
🔸 جریان انقلابی با جلسه و گفتوگو نهایتاً به فرمولی مرضیالطرفین برای وحدت و ارائه لیستی با حداکثر اشتراکات دستیافت.
🔸اگر جریان انقلابی به وحدت برسد، این خود #بزرگترین_پیروزی است. چه افرادی از دولیست در لیست مشترک نهایی باشند و چه نباشند. اصل، نگاه به مصالح نظام و آمادگی برای گذشت و ایثار در این مسیر است.
🔸 برخی خواسته و یا ناخواسته درصدند تا القا کنند که وحدت جریان انقلابی به معنی شکست یا عقبنشینی یکی از طرفهاست. این ادبیات و نگاه، نسبت به مصالح نظام و دستاوردهای این وحدت، بیاندازه کوتاه و کمافق است و نباید تحت تاثیر این حرفها قرار گرفت.
🔸 آنچه در وحدت جریان انقلابی بهدست میآید، #دستاوردی بزرگ برای این طیف است که ارزشی بسیار فراتر از سخنان تفرقهانگیز دارد.
🔸 امروز جریان انقلابی بشدت منتظر دستیابی به این لیست مشترک است و مناسب است دوستان و دغدغهمندان نیز تا پایان امروز از ارائه لیستهای متفرقه خودداری کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادقت به جملات رهبری گوش بدید وبعد تصمیم بگیرید.
الان ببینیم رهبری چه میفرمایند که اگه بعدا منتخبین ما خراب کردند نگیم چرا رهبری کاری نمیکنه و...
#امام_خامنه_ای
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چرا حواسمون نیست امام زمان داریم؟
✔️ کلیپ تاثیر گذار در مورد حضرت ولیعصر (عج)
#استاد_رائفی_پور
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃سرخوش آن روزے ڪه آن بانے نور
🍂از ڪنار ڪعبه بنماید ظهـور
🍃قلبها را مُهر هم عهـدے زند
🍂از حرم بانگـــ #انا_المهدے زند
🌷اللّهمـ عجّل لولیّڪ الفرج🌷
مهدی جان تا کی ازت بنویسیم و بخونیم؟!... بخدا منتظریم یا امام زمان زودتر بیا آقاجان که دلمان گرفته قربونت بشم الهی😭
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
از امروز در کانال سبک زندگی مهدوی
می توانید روزی چهار قسمت از این کتاب
زیبا رو مطالعه کنید 🙏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃
🌼🍃
🍃
🌼🍃 ✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
ادامه دارد..
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃
کانال سبک زندگی مهدوی
@sabke_zendegie_mahdavi
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃