86.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترور جمهور
⭕️ حقایقی در مورد نفوذ عجیب اسرائیل در کشور آذربایجان
⚠️مسائل خطرناکی که تاکنون از آن بی اطلاع بودید
❓ چرا باید نفوذ اسرائیل در آذربایجان را جدی گرفت؟
❓چه عواملی موجب حساسیت پایین ایران نسبت به این مسئله حیاتی بوده است؟
❓تبعات حضور اسرائیل در آذربایجان برای امنیت ایران اسلامی و جبهه مقاومت چه بوده است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ مهم و قابل تأمل رائفی پور در مورد تضعیف پلیس...
#سلام_مولاجانم ❤️
🦋 سر شد بہ شوق وصل تو فصل جوانیَم
🌼هرگز نمےشود ڪه از این در برانیَم
🦋یابن الحسن براے تو بیدار مےشوم
🌼صبحٺ بخیر اے همۂ زندگانیَم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مہدوے 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
☘| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |☘
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
مداحی آنلاین - صفحه 44 قرآن کریم.mp3
1.41M
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از #قرآن_کریم
🍃صفحات 44 قرآن کریم
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_شانزدهم کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید _این #رافضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_شانزدهم کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید _این #رافضی
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هفدهم
سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود..
که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد..
و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد
_من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند..
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد
و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم..
که 🔥سعد🔥 آمد...
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود..
که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید
_چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید،به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد..
و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد
_چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید
_بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را
گرفت،...
او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند
_ #وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم
_همونی که عصر رفتیم در خونه اش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...
و او میدید..
برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد
_باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود،...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
📓📔📒📕📗📘📙
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_هفدهم سوال کرد _شما #ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آمده بود.. که
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هجدهم
دستان سعد سُست شده بود،..
همه بدنش میلرزید..
و دیگر #رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد
_من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد
_من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم،..
سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم..
که با اشک چشمانم به پایش افتادم
_من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!
از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید..
و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد..
که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت
_اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.
و فکری به ذهنش رسیده بود که #مثل_برادر از سعد خواهش کرد
_میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟
برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش #تمنا موج میزد و سعد صدایش
درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد..
و او بالفاصله از پرده بیرون رفت...
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم،..
هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد..
و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق هق گریه به جان 🔥سعد🔥 افتادم
_من دارم از ترس میمیرم!
رمقی برای قدمهایش نمانده بود،..پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد..
و حرفی برای گفتن نداشت که فقط...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفرج
📓📔📒📕📗📘📙
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_هجدهم دستان سعد سُست شده بود،.. همه بدنش میلرزید.. و دیگر #رجزی برا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_نوزدهم
فقط تماشایم میکرد...
با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم..
و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم
_خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید🔥 کیه که ما رو به این
آدمکُش معرفی کرده؟
لبهایش از #ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد
_ولید از ترکیه با من تماس میگرفت.گفت این خونه امنه...
و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم
_امن؟!...؟؟؟ امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!
پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و
نمیدانست با اینهمه #درماندگی چه کند که صدایش درهم شکست
_ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه #نقشه را از من #پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به
درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت
_این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه #کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که #به_تندی توبیخم کرد
_تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای #حریف این دیکتاتورها بشی باید #بجنگی! #مامجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!
و نمیدید در همین اولین قدم...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
📓📔📒📕📗📘📙
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛
✔️فرهنگ معذرت خواهی و نیز ظرفیت پذیرش عذرخواهی را بیاموزیم🙏🌺
♦️هنگامی که ابوذر به بلال گفت:
“حتی تو هم ای پسر زن سیاه اشتباه مرا میگیری؟.!!.”
بلال سرگشته و خشمگین برخاست و گفت:
“به خدا سوگند برای این توهین از تو نزد پیامبر خدا (ﷺ) شکایت خواهم کرد..”
♦️چهره پیامبر (ﷺ) از شنیدن این جریان دگرگون شد و گفت:
“ای ابوذر!.. آیا او را به خاطر مادرش سرزنش کردهای ؟
تو کسی هستی که هنوز آثار جاهلیت در تو دیده میشود…”
در این حال ابوذر به گریه افتاد و گفت:
“ای رسول خدا برایم طلب آمرزش کن ”
♦️سپس با حالت گریه از مسجد بیرون آمد و به نزد بلال رفت و در مقابل او چهرهاش را بر خاک گذاشت و گفت:
“ای بلال! به خدا سوگند چهرهام را از روی خاک بلند نمی کنم ، مگر آنکه تو با پایت آن را لگدمال کنی ، چون تو بزرگواری و من پست و بیارزش…
اشک از چشمان بلال سرازیر شد، نزدیک ابوذر آمد، خم شد و چهره ابوذر را بوسید و گفت:
” به خدا سوگند من چهره کسی که حتی یک بار هم در برابر خدا سجده کرده باشد را لگدمال نمیکنم…” سپس هر دو برخاستند همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند…
🌼🌷
✍ در میان ما کسانی هستند که دهها مرتبه به یکدیگر اهانت میزنند و... اما هرگز به یکدیگر نمیگویند: مرا ببخش…
🌿بعضی از ما احساس همدیگر را به خاطر عقاید، اصول و ارزشمندترین چیزهای زندگیشان عمیقاً جریحهدار میکنیم ولی هیچگاه پوزش نمیخواهیم و از گفتن آن شرمساریم…
🌿معذرت خواهی فرهنگی با ارزش و گرانقدر است، رفتاری بزرگ و ارزشمند که جز از بزرگان ادب و ایمان برنمی آید.
🌺⚘این، فرهنگی است که باید آن را گسترش داد….
┏━━━ 🍃 💞 🍂💞🍃 ━━━┓
@sabke_zendegie_mahdavi
┗━━━ 🍂 💞 🍃💞🍂 ━━━┛