eitaa logo
🇸🇩 زندگی مهدوی 🇸🇩
431 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
10هزار ویدیو
92 فایل
🌹وقت تولدم که مؤذن مرا گرفت 🌹درگوش من به جای اذان گفت یاحسین 🌹درمکتب تو غیر دو واژه نخوانده ام 🌹در ابتدا حسین و در انتها حسین 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ على عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ علی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ علی اَصْحابِ الْحُسین
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ادامه دارد...✒️ 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣ در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!» یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!» ادامه دارد...🖋 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!» گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.» پرسیدم: «ساعت چند است؟!» گفت: «ده صبح.» نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!» نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: «چیزی خورده ای؟!» گفتم: «نه، نان نداریم.» گفت: «الان می روم می خرم.» گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.» دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣ می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. ادامه دارد...✒️ 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ نشانه های اصلی ظهور ✅ 🔴🔵 نشانه های اصلی ظهور 5 مورد است : ♦️ خروج سفیانی: 10 رجب (6 ماه قبل ظهور) ♦️ خروج یمانی: 10 رجب ( 6 ماه قبل ظهور ) ♦️ صیحه آسمانی: شب جمعه 23 رمضان حدود سه ماه و 17 روز قبل از ظهور ♦️ قتل نفس زکیه: 25 ذیحجه یعنی 15 روز قبل از ظهور ♦️ فرو رفتن لشکر سفیانی در مکانی به نام بیداء بین مکه و مدینه در 15 محرم یعنی 5 روز بعد از ظهور ✅ تذکر: 🔷 بعد از رخ داد اولین نشانه اصلی ظهور ایرادی ندارد که وقت ظهور را تعیین کنیم و بگوییم ظهور 6 ماه دیگر رخ میدهد. 🔷 فرو رفتن لشکر سفیانی در زمین تنها نشانه ظهور است که بعد از ظهور حضرت رخ می دهد. 🔷 حضرت در 10 محرم ظهور میکند اما خروج نمیکند. 🔷 خروج حضرت مشروط به رخ دادن نشانه پنجم است که البته امام عصر در زمان ظهور و خواندن خطبه ظهور این نشانه را به همه مردم وعده میدهد و به تعبیری پیش گویی میکند و همه جهان منتظر می مانند تا نشانه پنجم رخ دهد. 🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ نشانه های اصلی ظهور ✅ 🔴🔴 سفیانی کیست ؟ 🔴🔴 1-نامش:عثمان 2-نام پدرش:عنبسه 3-از نسل ابوسفیان است(پسر هند جگر خواره) 4-صورتی وحشتناک دارد 5-مردی متوسط القامه است 6-سر ستبر 7-آبله رو 8-کورنما 9-سرخ رو 10-بور (زرد مو) 11-زاغ چشم 12-خون آشام است 13-هرگز خدا را نپرستیده 14-در آسمان لعنت شده است 15-در زمین لعنت شده است 16-از نظر نسب پلیدترین مخلوقات است 17-از نظر نیاکان ملعون ترین مردمان است 18-هرگز وارد مکه و مدینه نشده 19-از نظر ظلم و ستم ، ستم کارترین انسان هاست 20-از دمشق خروج می کند 21-روز جمعه ای بر فراز منبر دمشق قرار می گیرد 22-از اهل شام بیعت می گیرد که هرگز او را نافرمانی نکنند 23- در 10 رجب (6 ماه قبل از ظهور) خروج می کند 24-منطقه خروج او وادی یابس است 25-همه پیروانش از تیره کلب است 26-به سرزمین ذات و قرار معین وارد می شود(منظور نجف کوفه) 27-و بر فراز منبرآن قرار میگیرد 28-همواره گوید: خدایا خون و انتقام،خون و انتقام، آنگاه آتش (غیبت نعمانی ص 306) 29-شکم زنان را پاره می کند 30-کودکان را از دم شمشیر می گذراند 31-هنگامی که بر 5 ناحیه شام: دمش-حمص-فلسطین-اردن-قنسرین-سیطره پیدا کند منتظر ظهور باشید 32-مدت سیطره او بر 5 منطقه شام دقیقا 9 ماه می باشد 33-سپاهی به سوی مدینه می فرستد و 3 شبانه روز آنجا را غارت می کنند.(عقد الدرر ص 73) 34-آنگاه به سوی مکه رهسپار میشود و در بیداء در کام زمین فرو می رود 35-شش ماه می جنگد 36-نه ماه حکومت میکند 37-ازآغاز قیام تا سرنگونی اش دقیقا 15 ماه طول میکشد 38-او پلیدترین انسان روی زمین است 39-همسرش را زنده به گور می کند تا جای او را به کسی نگوید 40-اولین نشانه اصلی ظهور است که محقق می شود. ✅ ادامه دارد....✅ 🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ نشانه های اصلی ظهور ✅ 🔴🔴🔴 سفیانی کیست ؟🔴🔴🔴 41-در روایات به 2 سفیانی اشاره شده است : سفیانی اول و سفیانی دوم 42-سفیانی اول چند سال قبل از سفیانی دوم خروج میکند و جنایت های خود را انجام میدهد 43-به سفیانی اول شیصبانی هم گفته می شود 44-جایگاه سفیانی اول از تکریت است 45-خصوصیاتی که در موارد 1 تا 40 گفته شد احتمال دارد بعضی از موارد آن مربوط به سفیانی اول باشد 46-هر چند این کانال قصد تطبیق هیچ کدام از شخصیت های مرتبط با ظهور را ندارد اما بسیاری از مردم سفیانی اول را با صدام تطبیق دادند چرا که مشخصات او نزدیک به روایات سفیانی اول بود به ویژه اصالت تکریتی صدام 47-سفیانی دوم شاه کلید ظهور امام عصر می باشد 48-بعد از ظهور سفیانی دوم افرادی ادعای مشاهده و ارتباط داشتن با امام عصر را دارند که حرف آنها صحیح است و دروغگو نیستند 49-این رابطین امام عصر و مردم نقش سازمان دهی سپاه حضرت قبل از ظهور را دارند 50- خود امام عصر در آخرین توقیع خود به آخرین نائب در دوران غیبت صغری فرمود: بعد از این دوران هر کس قبل از خروج سفیانی و صیحه آسمانی ادعای مشاهده بکند دروغگو است 51-توجه نمایید ادعای مشاهده را امام عصر به ظهور موکول نکرده بلکه به خروج سفیانی و صیحه که البته سفیانی 6 ماه قبل از ظهور خروج می کند. و بعد از خروج سفیانی رابطین حضرت با مردم ارتباط را آغاز میکنند 52-در فرو رفتن سپاه سفیانی در بیداء خود سفیانی در سپاهش حضور ندارد و برای او اتفاقی نمی افتد 53-در اولین مواجهه سفیانی با امام عصر حضرت در ابتدا با استدلال منطقی سفیانی را قانع میکند که در حال اشتباه است و بعد از شکست سفیانی در مناظره با حضرت سفیانی هم با امام عصر بیعت میکند 54-در بازگشت به سپاهیان خود مجددا غربی ها و به ویژه یهودیان سفیانی را منصرف میکنند و او رسما بیعت خود با امام عصر را پس میگیرد 55-نه ماه بعد از ظهور سپاهیان امام عصر بعد از شکست دادن لشکر سفیانی سر او را از تنش جدا میکنند 56- هر چند این کانال قصد تطبیق هیچ کدام از شخصیت های مرتبط با ظهور را ندارد اما بسیاری از مردم سفیانی اصلی را با عبدالله پادشاه اردن تطبیق دادند چرا که مشخصات او نزدیک به روایات سفیانی اصلی می باشد 57-استاد علی کورانی اعتقاد دارد که پادشاه اردن کوچکتر از آن است که در حد سفیانی باشد 58-استاد علی اکبر رائفی پور بدون تطبیق پادشاه اردن با سفیانی اعتقاد دارد او نقش موثری در ظهور دارد چرا که تمام اجداد پادشاه اردن ماسون وشیطان پرست بوده اند 59- برخی انسان های نا آگاه ترامپ رئیس جمهور فعلی آمریکا را مصداق سفیانی می دانند که یک تطبیق کاملا غلط هست و اصلا با پارامترهای سفیانی مطابقت ندارد 60-چون هنوز سفیانی خروج نکرده هر گونه ادعا پیرامون رویت امام عصر از اساس دروغ هست و همین روایت ذکر شده در ردیف 50 باطل بودن جریان احمد الحسن را اثبات میکنه. ✅ شرح نشانه های اصلی ظهور ادامه دارد....✅ 🔓🍎کپی به هر شکل آزاد است🍎🔓 📡هدف ما تبلیغ امام عصر و ترویج وگسترش مطالب حوزه مهدویت در فضای مجازی است📡 🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1 (1).mp3
6.22M
هدیه ۵ نوروز ۹۹ 🔷 ۸۰ دستور دینی برای جلب رزق و روزی 🔶 هدیه نوروزی سه شنبه پنجم فروردین ۹۹ ♦️
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣ خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣ گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!» گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.» رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.» التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.» سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!» سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد. ادامه دارد...✒️ 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣ اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣ بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. ادامه دارد...🖋 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 مهمترین عوامل مؤثر در تربیت و تعادل روحی فرزند 🔻تعادل روحی و روانی به عوامل زیادی ربط پیدا می‌کند اما دو تا از کلیدی‌ترین عوامل تعادل روحی فرزندان در خانواده عبارتند از اینکه: «رابطه پدر با مادر از سر محبت و رحمت باشد» و «رابطه مادر با پدر سرشار از تواضع و احترام باشد». البته هر دو خوب است به یکدیگر احترام و محبت داشته باشند ولی بر اساس اقتضائات خاص روحی زن و مرد احترام برای مرد و محبت برای زن اولویت پیدا می‌کند. وقتی بچه ها اینگونه روابطی را می‌بینند گویی هر چیزی سر جای خودش قرار گرفته و تعادل در خانه برقرار خواهد شد. 🔻بچه‌ها وقتی در خانه تعادل روحی پیدا می‌کنند که ببینند «پدر "ستون" خانه است و مادر "زیبایی" خانه» به تعبیر دیگر، پدر رئیس حقوقی خانه است و مادر رئیس عاطفی خانه است. خانم باید مراقب باشد که غرور شوهرش را نشکند و به فرزندانش هم یاد بدهد که غرور پدرشان را نشکنند و به او احترام بگذارند. مرد هم باید مراقب باشد که دل همسرش را نشکند و به فرزندانش یاد بدهد که دل مادرشان را نشکنند. در این خانواده هر چه مادر دوست داشته باشد و هر چه پدر فرمان بدهد، بچه‌ها طبق آن عمل خواهند کرد و به این ترتیب تعادل در خانه برقرار خواهد شد. چون این دو رفتار مطابق فطرت و طبیعت پاک انسان است و دختر و پسر در چنین خانواده‌ای پاسخ‌های طبیعی اقتضائات روحی خود را می‌بینند و محیط خانه برای آنها آرامش‌بخش می‌شود. 👤علیرضا پناهیان 👈🏻متن کامل: 📎 Panahian.ir/post/1207
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5893328122392085741.mp3
15.72M
درک اراده خداوند دامنه اختیار ما چه قدر است و خداوند تا چه اندازه در زندگی ما اثر میگذارد؟ استاد پناهیان
1_57824549.mp3
6.34M
وداع با ماه رجب_میثم مطیعی
عاشقانه ای از جنس شعبان.mp3
5.49M
💌 ✨ مناجات شعبانیه یعنی ؛ من و خدا و دیگه هیــچ کس ... خدایا من فـرار کردم از خودم به سویِ تو.. رمز رسیدن من، به توست! 🎤
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده از امروز در کانال سبک زندگی مهدوی می توانید روزی چهار قسمت از این کتاب زیبا رو مطالعه کنید 🙏 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣ خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.» چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!» دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!» صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!» خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!» مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.» با تعجب پرسیدم: «کجا؟!» مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.» ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣ گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.» گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد. ادامه دارد...✒️ 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃 🌼🍃 🍃 ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣ به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» ادامه دارد...✒️ 🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 کانال سبک زندگی مهدوی @sabke_zendegie_mahdavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃