eitaa logo
پاتوق نوجوان
333 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
54 فایل
بھ نــٰام حق🌱 براۍ شڪل گیری هـویت جوان مهدوۍ در تنگنــٰاهای هویت نوجوانے ، در ڪنار شمــٰاییم🙃🌸 - خادم ڪانال؛ @Alil60 ۶۰۰.....🚗........۵۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بابت عذر خواهی میکنم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی؛ امروزمان آغازی باشد برای شکر بیکران از نعمت های بی پایانت. قلبمان فقط جایگاه مهربانی، زندگیمان سر شار از آرامش و روحمان غرق در محبت و عشقی☺️❤️ {پاتوق نوجونهای باحال}@sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 کریم 📚 طه ✅سوره مبارکه ، صفحه3، آیات 6-16 {پاتوق نوجونهای باحال}@sabkebandegi
003.mp3
545K
🔊 کریم 🎤توسط استاد ✅سوره مبارکه ، صفحه3، آیات 16_6 {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبی رحمت(صلی الله علیه و آله) ☑️هنگام بارش باران، درهای رحمت الهی باز می‌شود و دعا مستجاب است.🌧 نهج الفصاحه،ح1168 {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
sh1-5.mp3
9.33M
🍃قلبم‌ تو‌ رو‌ میخواد ... 🍃ابی‌عبدالله .. ❤️ {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان واقعی ❤️ با من بمان❤️ این زمان، به سرعت گذشت … با همه فراز و نشیب هاش … دعواها و غر زدن های من … آرامش و محبت امیرحسین … زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد … . اصلا خوشحال نبودم … با هم رفتیم بیرون … دلم طاقت نداشت … گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم … . چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم … گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . پریدم توی حرفش … در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای … اینجا دارن برات خودکشی می کنن … پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی … . چشم هاش پر از اشک بود … این همه راه رو نیومده بود که بمونه … خیلی اصرار کرد … به اسم خودش و من بلیط گرفته بود … . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود … چشمش اطراف می دوید … منم از دور فقط نگاهش می کردم … . من توی یه قصر بزرگ شده بودم … با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم … صبحانه ام رو توی تختم می خوردم … خدمتکار شخصی داشتم و … . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود … نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم … توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود … فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود … . هواپیما پرید … و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … . کپی کردی؟؟ اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
{پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi