بھ قول حاج حسین یڪتا؛
شب اول قبر بہ خاطر فشارےڪه
از گناهانمون بھمون میاد !
بہ قدرے فشار هست ،
شیرے ڪه در بچگۍ خوردیم از گوش و
دهنمون میزنہ بیرون ..
اون جا اگه امامحسین علیہالسلام نیاد ،
و امامزمان علیہالسلام نیاد ،
و نگن اینا از ما هستن...
اگر شھدا نیان و واسطہ نشن
بیچارهایم
بیچاره..💔😭
•|@mazhabijdn|•
#تلنگر
میگماخیلیهاموناومدیمتویجبهہِ
فضایمجازیشهیدبشیمولیحواسمون
نیستوداریماسیرمیشیمحالاخوب
اومدیمبد نریم:)💔 . .
•|@mazhabijdn|•
یادتون باشه
سرباز امام زمان باید اهل تلاش و درس خوندن باشه
نه یه آدم تنبل و بی سواد🙂🌿
جدی تلسم شدیم رو همین 555؟!🙂
همسایه ها..
همراهی نمیکنید؟ :|
#فور
@rahefa_mh
🍃شهید احمد امینی:
اگر جسد من ناپدید شد افسوس مخورید که جسد هر کجا باشد روز قیامت برانگیخته خواهد شد و اگر تاسفی هست باید بر مظلومیت و ناپدید بودن تربت زهرا سلام الله علیها خورده شود.
🥀او در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید.
#شهیدانه 🕊
#فاطمیه 🖤
•|@mazhabijdn|•
دست و دل باز؎اش
از صدقه دادن پیدا بود.
مثلا وقتی میخواست صدقه بدهد،
میگفتم: آقا مہــد؎ آنجا پول خورد داریم.
میدیدم زیاد میاندازد،
از قصد پول خورد میگذاشتم آنجا
ڪه زیاد نیندازد تا صرفهجویی بشه.
اما او میگفت: برا؎ سلامتی امام زمان(عج)،
هر چقــدر بدهیم ڪم است.
اتفاقا یڪ روز ڪه
سر همین موضــوع حرف میزدیم،
رفتم زودپز را باز ڪنم ڪه ناگہــان،
منفجر شد و هرچه داخلش بود پاشید تو؎ صــورتم.
آقا مہــد؎ به شوخی جد؎ گفت:
به خاطر همین حرفــات هست
ڪه اینجور؎ شد،
منتہی چون نیتت بــد نبود
صورتت چیز؎ نشد.
هنوز هم رو؎ سقف آشپــزخانه
جا؎ منفجــر شدنش هست.
با هم همه جا را تمیز ڪردیم...
همیشه در ڪار خانه
ڪمڪم میڪرد، میگفت از گنــاهانم ڪم میشود.
همسرشهیدمهدیقاضیخانی🌱
•|@mazhabijdn|•
هدایت شده از Roya
هدایت شده از افـــــق
یه هل بدین بشیم 115 و پست جدید
همسایه ها #فورر؟
هدایت شده از افـــــق
دوستان
115 شدیم. و حالا تو ناشناس بگین چی بزارم
①فونت
②ابزار ادیت
③سوپرایز مداحی
④عکس فاطمیه پروفایل
هدایت شده از [ رفیقِ شھیدم ] .
سلامممم چطورین 👋🏻🌷
یه خبر داریم براتون😀
چخبری؟🤔
بزن رو پیوستن تا بهت بگم✌🏻👇🏻
@zdchukgeruiuiov
هدایت شده از افـــــق
شما از طرف امام حسین به کانال زیر دعوت شدی 😌👇
@Hobbol_Hossaiin
دلت میاد ردش کنی؟
انگار که به هییت دعوت شدی:)
#همسایه_غیرهمسایه_فور
#ولایت_مداری
🌷 سردار دلها؛حاج_قاسم :
برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند رهبری است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم. خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، ولایت_فقیه را تنها نسخه نجاتبخش این امت قرار داد؛ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه ولایت را رها نکنید.
#لبیک_یاخامنه_ای
•|@mazhabijdn|•
همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده که بهخاطر دیگران از جونش گذشته!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی،دلیلش هرچی که بود، برای من مسخرهست!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته!
_شاید عاشقش نبوده!
_برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن وسالها برای رسیدن به هم صبر کردن.
روزی که جنازهی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچهی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛ انگار دوست نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسهی خون بود اما هنوز صدای گریههاشو نشنیدم.
این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مرگ همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشهی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانهی حسرتهای ارمیا
خانهی آرزوهای ارمیا
حاج علی با همکاران مرد آیه بود. حواس آیه در پی َمردش بود. َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است، اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی
دستهایش یخ کرد. پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در
چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لالههای سرخم می آید!
" صدای لااله الاالله میآید. بوی اسپند میآید. آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند. "چگونه رفتهای که شهر را سیاهپوش کرده ای؟ چگونه دنیا را زیر و رو کرده ای؟این شهر به بدرقهی تو آمدهاند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن.
شهری سیاه پوشیدهاند! بیانصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بیپناهم نسوخت! بیانصاف! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاه پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا میآزمایی؟ من آیه ام. من زینب که نیستم! من که ایوب نیستم
درب آسانسور باز شد مردش نمایان شد. "بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهمان نوازی بلد بودی! تو که مهمان نواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مردبلند قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم! بلندشو مردمن! قرار نبود بیمن سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانهی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماسگونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد.
آیه دست بر صورت سفید شدهی مردش گذاشت:
_سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همیشه دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی.
👇🔔 ادامه دارد ......
✍نویسنده : سنیه منصوری
....#از_روزی_که_رفتی 🌺
نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخوردهها! دست روی قلب مردش گذاشت! تپش نداشت، سرد بود و خاموش! به دنبال امید سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباندَ میگشت، به دنبال صدای قلب مردش میگشت. آه کشید مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن یک نگاه دیگر!
"کجا مهدی من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه.
دخترت دلتنگ دختر بابا گفتناته!
ِ پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟ قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک"
رها هق میزد! حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود! ارمیا نگاه به مردی داشت که او را میشناخت. مردی که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود.اما هیچ شناختی از او نداشته."شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند. خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه مسخ وداع آیه بودند.
حاج علی که خم شد و صورت مهدی را بست، مردان کلاه سبز، بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند مسیح و یوسف با چند همکار خود
مشغول صحبت بودند. چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود.
صدای لا اله الاالله بلند شد، بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا.
آمبولانس را تا قم موتور سواران اسکورت میکردند آیه در کنار مَردش نشست. حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
_شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو
پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت. نگاه به چهرهی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود.
لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت"یعنی میشه تو هم مثل سید مهدی مرد باشی!؟تواممرد هستی صدرا زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه!آیه خانم هم تنهاست وبهت نیاز داره.
من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول پدرم، حالا هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
َ رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش. کنار آیه جا گرفت!
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که به قم رسیدند.
صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند
با شور و نوا، شهید آوردند
جمعیت زیادی آمدند ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت.
صدای ضجههای زنی می آمد. فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف تر مَردش را به خاک سپرده بودند.
حالا پسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َ آیه سخت راه میرفت. تمامراه را با مَردش بود. دلش سبک شده بود اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛ کاش میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
_تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست. "نگاه کن مَرد من! ببین هنوز مردم خوبی کردن را بلدند! دل به دل هم می میدهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود قبری که تنگ بودقبری که همه از سرازیری اش میگفتند و وحشت مرده!
آیه به وحشت افتاد! "خدایا مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا امان! خدایا امانم بده! امانم بده!
خدایا درد دارد این دانستهها از قبر.
نماز میّت خواندند.جمعیت زیادی آمدند و زیادتر هم شدند!
هر کس میشنید شهید آوردهاند، سراسیمه خود را میرساند. می آمد تا ادای دین کند! می آمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سید مهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد "یا حسین یا حسین! به فریادش برس تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشت زدهی ارمیا! سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیهای که زیر لب تلقین میخوند برای مردش عشقش فرق داشت یا مرگش؟
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازهی دامادش. خودش درون قبر رفت ولَحَد گذاشت و همنفس دخترش را در قبر خواباند. خودش تلقین خواند، و خاک ریخت. ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپتر میشی!
سید مهدی خندید:
_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال بعد من، خوستی شهید شو!
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه: "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: دنبال کی میگردی؟
_دنبال حاج علی!
مسیح: همین شیخ روبهروته دیگه! نشناختیش؟
ِبه مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه
مالید:
_خاک مرده سرده،داغ رو سرد میکنه
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد. سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
_من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
_نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیشمه خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک.
حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
_من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا!
بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود. چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه.
میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک،
نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه!
تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از این همه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سرخاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه.
مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره!
👇🔔 ادامه دارد ......
✍نویسنده : سنیه منصوری
🌺#از_روزی_که_رفتی🌺
_اگه مردم!نه وقتی مردم تو برام گریه کن!تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
_چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانواده ی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی.
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر شده اش:
_جانم سایه جان؟
_اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند. "چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام.
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
_حاج علی با سید محمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم.
ازمُردن خیلی میترسم نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود. آیهای که دیگر جان در بدن نداشت.
آخر شب بود که آیه را به خانه آوردند، جان دل کندن نداشت. حجلهای سر کوچه گذاشته بودند. عکسش را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که
آیه آمد.
برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید. رها دنبالش روان شد میدانست که ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
آیه عق زد خاطراتش را عق زد درد و غمهایش را عق زد دردهایش را عق زد نبودن های مردش را عق زد بوی مرگ پیچیده شده درجانش را.
رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان باز کن درو!
یادش آمد
سید مهدی: آیه آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو درو باز کن!
آیه لبخند زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوع هام شروع شد، حاال چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت خواباندش:
_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی.
آه خدایا! چه کسی نازش را میکشد حاال؟
نگاهی در آینه به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو باز کن دیگه!
رها هست. چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبست های زندگیات.
شام میخوردند که رها آیه را آورد. برایش برنج و قیمه کشید. بشقاب را مقابلش گذاشت و قاشق قاشق بر دهانش میگذاشت. شام را که خوردند، رها و سایه مشغول جمع کردن سفره شدند که فخرالسادات از اتاقش بیرون آمد.
فخرالسادات که نشست همه به احترامش نیمخیز شدند. آیه در خود جمع شده بود. این همان لحظهای بود که از آن میترسید.
_بچه چطوره آیه؟
_خوبه حاج خانم.
فخرالسادات آه کشید:
_بچه ت بی پدر شد، خودتم بیوه! این انتخاب خودت بود. بهت گفتم نذار بره! گفته بودم این روز میرسه!
همه تعجب کرده بودند از این حرفها. "چه میگویی زن؟ حواست هست که این بی پناه چه سختی هایی کشیده است؟"
حاج علی مداخله کرد:
_این چه حرفیه میزنید حاج خانم؟ این انتخاب خود سیدمهدی بود! آیه چه کار میتونست بکنه؟
فخرالسادات: حرف حق میزنم، اگه آیه اجازهی رفتن بهش نمیداد، اونم نمیرفت؛ اما نه تنها مانعش نشد که تشویقشم کرد. الان پسرم زیرخروارها خاکه...این انتخاب آیه بود نه مَهدی من!
آیه ی این روزها ضعیف شده بود. آیه ی امروز دیگر بیش از حدش تحمل کرده بود. آیه ی امروز شکسته بود. آیه ی امروز از مرز پوچی باز گشته چه می خواهید جان این زن؟
فخر السادات: بهت گفتم آیه! گفتم که اگه بره و جنازهش بیاد هرگز نمیبخشمت!
سید محمد کنار مادر نشست تا آرامش کند.
رها و سایه دستهای سرد آیه را در دست داشتند.
فخرالسادات: روزی که اومدیم خواستگاریت یادته؟ گفتم رسم خانواده ی ماست که شوهرت بمیره به عقد برادر شوهرت درمیای! گفتم نذار شوهرت بره! حالا باید عقد محمدم بشی! میدونی که رسم نداریم عروسمون با غریبه ازدواج کنه!
رنگ آیه رفت. رنگ رها و سایه و حاج علی هم رفت. صدرا اخم کرد و ارمیا سر به زیر انداخت.
سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر!
هنوز چند ساعت از دفن مَهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنی ها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از به دنیا اومدن بچه به عقد محمد درمیای." لااقل عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر راصدا زد:
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد
فخرالسادات رو به آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟
آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم. هنوز وصیتنامهی شوهرم باز نشده! هنوزبراش سوم و هفتم و چهلم نگرفتم! هنوزعزاداریام تموم نشده حرف از عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
_پس چرا شما بعد از مرگحاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ داشتم!
_اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا این روی آیه را دوست داشت. محکم و مقاوم! سرسخت و مودب!
حاج علی: این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: من حرفمو زدم! نباید ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: دختر من پدر داره! نیاز نداره کسی براش پدری کنه!
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه شد و گفت:
_زنداداش شب میرید خونهی پدرتون؟
زنداداش را گفت تا دهان ببندد!
آیه برایش حریم برادرش بود؛
سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت.
در راه خانهی حاج علی بودند.
ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه در
صندلی عقب جای گرفته بود.
رها با مردش همسفر شده بود!
صدرا: روز سختی داشتی!
_برای همه سخت بود، بهخصوص آیه!
_خیلی مقاومه!
_کمرش خم شده!
_دیدم نشسته نماز خوند.
_کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟
_من خوبم آقا!
_چرا بهم میگی آقا؟ اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
_من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم!
صدرا کلافه شد:
_بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم، فقط قبول کردم که تو زن عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد.
از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند.
صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم
👇🔔 ادامه دارد .......
✍نویسنده : سنیه منصوری
_بعد چند ثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:(خلیل جان ب گوشم)
مصطفي سرش را به صندلی تکیه داد.
آب دهانش را مثل زهر تلخ شده، قورت داد.
انگار یک مشت خاک خورده بود، صورت ش را درهم کرد و گفت: [حاجی منم مصطفي، خلیل کربلایی شد]
ابوحسنا با تشر پرسید: (درست حرف بزن، خلیل چیشده؟)
مصطفي با گریه گفت : [خلیل کربلایی شو، حاجی بدبخت شدیم]
https://eitaa.com/rahefa_mh
❣سلام_امام_زمانم❣
چشمهای دل من در پی دلدارۍ نیست
در فراق تو بجز گریہ مرا کاری نیست
سوختن درطلب یوسف زهرا عشق است
بنازم به چنین عشق که تکرارۍ نیست
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
•|@mazhabijdn|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا که الان روبروتونم🕊
من اینجام و زیارت نامه میخونم🕊
#ایام_فاطمیه💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🏴
🌙کربلا میخواهیم .
#السلام_علے_الحسین
لبها معطر است
سلامٌ علی الحسین
عالم معطر است
سلامٌ علی الحسین...🍃
🖤اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🖤وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🖤وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🖤وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلام_ارباب_خوبم✋
•|@mazhabijdn|•