eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان شناسی 58.mp3
11.84M
۵۸ - چه اتفاقی می‌افتد که گاهی ناگهان چهره‌ی اعتقادات انسان عوض می‌شود؟ • چه عاملی، ریشه‌ی اصلی انحرافاتِ ناگهانیِ اعتقادی و عملیِ انسانهاست؟ - چه عاملی، سطح آرزوها و دغدغه‌های انسان را بطور ناگهانی، به زیر می‌کشند و نابود می‌کنند؟ • چرا بعضی‌ها بقدری محکم و ریشه‌دارند، که هیــــچ عاملِ بیرونی، توان نفوذ در جهان‌بینی آنها را ندارد؟ - چه کنیم از این مصیبت‌های ناگهانی، در امان باشیم؟
1_2286423486.mp3
9.08M
مَن‌دُعآي‌فَرج‌میخوآنَم‌بیـآآقـا؎ِمَن! ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@sabkeshohadaa🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز سکوی پرواز 17.mp3
2.55M
17 ❣صراط؛ همین جاست؛ وسط همین دنیا و نماز دستگیره امن ماست، تا از صراط، با امنیت وصلابت بگذریم. 🔻نماز رو جدی بگیریم؛ تا آرام و سالم،از دنیای پر از آتش، عبور کنیم
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.           🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                                    《 قسمت هفدهم》      ‌   آن شب شاید...🕊 🇮🇷 دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه. رفتم نشستم صندلی عقب. مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد. وقتی از بر گشتیم، چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم. مهمان ها دست زدند و کل کشیدند. مامان کاغذی را که بالای آن" " نوشته بود، دست به دست می چرخاند. مهریه ام روی آن نوشته بود: ۳۱۳ سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.🖊📄🌺 بزرگترهای فامیل امضا کردند. خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا رو به روی خانه ما بود. بی بی، مادربزرگت، را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد: "سجاد باهات کار داره. " بلند شدم رفتم داخل راهرو. سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: "وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون را بدیم بره؟"☺️🌸 🇮🇷 مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کند: "سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه می زنی؟" صحابه از اتاق بیرون آمد. سجاد به او نگاه کرد، در حالی که : "این یکی رو دیگه نمی دیم مامان! آدم باید آبجیش روکنارش نگه داره!" آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقدکوچک بود و سالنی بزرگ کنارش. خانم ها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفره و خنچه عقد. هوا گرم بود. نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قرآن را گذاشت روی دامنم. شروع کردم به خواندن سوره یوسف.📖💝 باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: "آقا مصطفی بیا تا رو برات بگم. "رفتی. صدایش می آمد: "همه شروط به نفع خانمه. حواست هست شما؟" - بله بله حاج آقا حله! آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:❤️💚 🇮🇷 "با اجازه و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!" صدای هلهله و دست بلند شد. نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمی دانستم بعدها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادرهایم: "سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این را هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!"😁🌺🌸 گرمای اتاق...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❗️ عڪس خودت رو با لباسای رنگی و کلۍ عشوه میزاری رو پروفایل، بعد ناراحتی‌ ڪه‌ مزاحمت‌ میشن؟! خب انتظار دارۍ با این عکسا، ذکر روزهاے هفته رو بفرستن برات؟ ؟! --------•|💚🌱|•------- @sabkeshohadaa
929K
شرح حکمت ۲۱ نهج‌البلاغه 😍🍃 زمان صوت: ۳ دقیقه و ۳۳ ثانیه
بسم الله رحمن الرحیم شروع کتاب دختر شینا و‌ رمان از روزی که رفتی 🤍☘✨
پارت 51
پارت 52
پارت 53
پارت 54
پارت 55
شروع رمان از روزی که رفتی🖐
پارت ۵۱
پارت ۵۲
پارت ۵۳
پارت ۵۴
پارت ۵۵
پایان رمان از روزی که رفتی🤍☘✨
بیاین پیوی ایدیشون رو بدم برید سوالاتون رو بپرسید🤌
فرداشب محفل داریم با موضوع یاد مرگ🤔