انسان شناسی 58.mp3
11.84M
#انسان_شناسی ۵۸
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
- چه اتفاقی میافتد که گاهی ناگهان چهرهی اعتقادات انسان عوض میشود؟
• چه عاملی، ریشهی اصلی انحرافاتِ ناگهانیِ اعتقادی و عملیِ انسانهاست؟
- چه عاملی، سطح آرزوها و دغدغههای انسان را بطور ناگهانی، به زیر میکشند و نابود میکنند؟
• چرا بعضیها بقدری محکم و ریشهدارند، که هیــــچ عاملِ بیرونی، توان نفوذ در جهانبینی آنها را ندارد؟
- چه کنیم از این مصیبتهای ناگهانی، در امان باشیم؟
1_2286423486.mp3
9.08M
مَندُعآيفَرجمیخوآنَمبیـآآقـا؎ِمَن!
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@sabkeshohadaa🍂
نماز سکوی پرواز 17.mp3
2.55M
#نماز 17
❣صراط؛ همین جاست؛ وسط همین دنیا
و نماز دستگیره امن ماست،
تا از صراط، با امنیت وصلابت بگذریم.
🔻نماز رو جدی بگیریم؛
تا آرام و سالم،از دنیای پر از آتش، عبور کنیم
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《 قسمت هفدهم》
آن شب شاید...🕊
🇮🇷 دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. یازده صبح مامانت آمد دنبالم تا برویم آرایشگاه. رفتم نشستم صندلی عقب. مواظب بودم از تو آینه نگاهم به نگاهت نیفتد. وقتی از #آرایشگاه بر گشتیم، چادرم را روی صورتم کشیده بودم تا دیده نشوم. مهمان ها دست زدند و کل کشیدند. مامان کاغذی را که بالای آن" #بِسْمِ_اللَّهِ_الرَّحْمَنِ_الرَّحِیمِ" نوشته بود، دست به دست می چرخاند. مهریه ام روی آن نوشته بود: ۳۱۳ سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان، حلقه، انگشتر و سرویس جواهرات.🖊📄🌺
بزرگترهای فامیل امضا کردند. خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا رو به روی خانه ما بود. بی بی، مادربزرگت، #انگشتر_سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد، النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد: "سجاد باهات کار داره. " بلند شدم رفتم داخل راهرو.
سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش: "وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم! وای خدا حیفه این ماه پیشونی! ببین چقدر خوشگله! چرا باید دسته گلمون را بدیم بره؟"☺️🌸
🇮🇷 مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کند: "سجاد هیس! زشته. این حرفا چیه می زنی؟"
صحابه از اتاق بیرون آمد. سجاد به او نگاه کرد، در حالی که #اشک_می_ریخت: "این یکی رو دیگه نمی دیم مامان! آدم باید آبجیش روکنارش نگه داره!"
آمدی و برای عقد مرا محضر بردی. تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقدکوچک بود و سالنی بزرگ کنارش. خانم ها آمدند داخل اتاق. نشستم پای سفره و خنچه عقد. هوا گرم بود. نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قرآن را گذاشت روی دامنم.
شروع کردم به خواندن سوره یوسف.📖💝
باید آقا خطبه را می خواند، اما قبل از آن تو را صدا زد: "آقا مصطفی بیا تا #شروط_عقد رو برات بگم. "رفتی. صدایش می آمد: "همه شروط به نفع خانمه. حواست هست شما؟"
- بله بله حاج آقا حله!
آمدی و نشستی. اتاق گرم تر از گرم شده بود. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. عاقد خطبه را خواند. دفعه اول رفتم گل بچینم. دفعه دوم می خواستم گلاب بیاورم و دفعه سوم گفتم:❤️💚
🇮🇷 "با اجازه #امام_زمان_و_رهبر_عزیزم و بزرگ ترایی که اینجا هستن و پدر و مادرم بله!"
صدای هلهله و دست بلند شد. نقل و سکه ریخته شد روی سرمان. نمی دانستم بعدها همین چیزی که گفتم می شود سوژه دست تو و برادرهایم: "سمیه، یادت رفت بگی با اجازه آقا مصطفی و کل فامیلامون! این را هم یادت رفت بگی با اجازه از امام و همه ملت ایران!"😁🌺🌸
گرمای اتاق...🕊
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
#تلنگر❗️
عڪس خودت رو با لباسای رنگی و
کلۍ عشوه میزاری رو پروفایل،
بعد ناراحتی ڪه مزاحمت میشن؟!
خب انتظار دارۍ با این عکسا،
ذکر روزهاے هفته رو بفرستن برات؟
#بهکجاچنینشتابان؟!
--------•|💚🌱|•-------
@sabkeshohadaa
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
فرداشب محفل داریم با موضوع یاد مرگ🤔
رفیقاتونو دعوت کنید