#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوشش
هنگ کردم ، این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت ؟ خوبه دفعه قبل تته پته میکرد الان انقدر رو دار شده که رک میگه :
_ ببخشید چی گفتی شما ؟
_ چیز خاصی نبود گفتم بخاطر ظاهرتونه که هرکسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه
عصبی گفتم :
_ چی ؟ مگه ظاهرم چشه ؟ یعنی الان خودم رو یقه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟
_ شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم
_ مواظب حرف زدنتون باشید آقا
_ ابروی بالا پروند و گفت :
_ مگه این کار رو نکردن ؟
_ دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن
_ چرا اتفاقا شما خودتون به هرکسی اجازه قضاوت میدید
بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :
_ مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کنید
منو میگید اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهو عصبانیت جای تعجب رو گرفت :
_ به تو چه مگه من برای تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا .... اصلا .... چرا به موهای من نگاه کردی پوزخندی زد و گفت :
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوهفت
_ مگه ننداختی بیرون که ما ببینیم ؟؟
_ نخیر من برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم
دوباره ابرو بالا پروند :
_ اگر برای دل خودتون بود تو خیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتین مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتین
_ نخیر .... نخیر ...... اینطور نیست
_ ببیند خانم مجد شما هر طور بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر میکنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعا چرا باید به شما گیر بدن ؟
_ چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن ، باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن
_ به چه قیمت ؟ به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زنا و دخترا ؟
_ بی خیال بابا چرا شما بسیجیا انقدر امل هستید ؟ حالا مثلا تو تمام کشور های خارجی بی حجاب هستن مگه چیشده ؟ دیگه کسی به کاری هم به کسی دیگه نداره
_ واقعا ؟ یعنی الان دیگه اونجا تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست ؟
_ نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟
_ پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیمار های جنسی بالاست اینطور که شما میگید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_ حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبایی داده باید قایمش کنم ؟
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوهشت
_ برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبایی رو بپوشن مگر برای همسرت
_ بابا بی خیال واقعا املی
_ یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد یه پوزخندی زد :
_ بله شما درست میفرمایی ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندارن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و با کلاس بودن اینه خداروشکر من امل هستم من اگر حرفی زدم برای خودتون بود
وقتی حرفش تموم شد بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت ، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم
بیخیال کلاس شدم و رفتم تو فضای سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان
تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم آخرش هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از اینکه باهام دوست شدن غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن
وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن :
مریم _ برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه
شقایق _ بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوست پسر تو بشه ولمون کنه باو ؟
حالا میبنید
_ مریم : اصلا بیا شرط ببندیم
_ باشه سر چی
_ شقایق : بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها