❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت پنجم
《ویلای جناب سرهنگ(۳) 》
🌷دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد، ازش پرسیدم: پادگان صفر_چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: می خوام از این #جهنم_درّه فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترینِ همه چیز را به تو می دن، #کیف_می_کنی.😉
🌷با غیظ گفتم: نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره بر گردم، #بی_خیال_آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد.
فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.🚐.....🚙
🌷آن روز هر طور بود، بالأخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد، آن خانه، خانهٔ یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب #سرهنگ_طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی #حریفم نشدند.🤨😐
🌷دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونهٔ ننه_ بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور #نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت.
نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند، قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی #همهٔ_توالتها را تمیز کنم.😳
🌷یک هفتهٔ تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سر هم. صبح روز هشتم ، گرم کار بودم که یک #سرگرد آمد سر وقتم. خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمانش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو #حالا_می_فهمی، نه؟
برّ و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری بر گردی همون جا، نه؟🤨
🌷عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً توی آن لحظه #خدا_و_امام_زمان (عج) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همهٔ این کثافتها رو خالی کن توبشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و #تا_آخر_سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم،😊🌸
🌷ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: #اگر_بکشیدم، اون جا نمی رم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم #گروهان_خدمات.☺️🦋
#ادامه_دارد...🔰