eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت اول》 🇮🇷 یک آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸 آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚 🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید ! ❤️🌷 اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر ، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷 🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺 دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم !"❤️ 🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر ، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️ به مامان که گفتم و پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔 _ چرا فکر می کنی تنها؟ _ پس با کی؟ _ آقا مصطفی! 🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺 لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با برو، خیالم راحت تره!" اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل . ⛈ 🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی به گردنت هست و غیب می شدی.💞 حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها دارد.🥺 🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد باز نیامد"💚 هوا نمور است،اما..... ...‼️ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هفتم》 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 .... 🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋 راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به برسد،🧎 🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔 ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا !👵 جلوی صحن که رسیدم دو تا به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍‍♂🦽 🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها به‌سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊 آره ، به نماز صبح رسیدم و بعدها . ❤️ آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به . همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم‌." 🌸 🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟ _ مشهد دیگه! _ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳 _ اومدیم . الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱 _ روبه روی حرم؟ با کی؟ _ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _ مردتون کیه؟ _ آقای راننده.🧔‍♂ 🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡 آن قدر سر وصدا کرد که بدون گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚 🇮🇷 اما وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! بود.😔 🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️ فقط آخر شب ها مال بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های و التماس دعا و خواستن و بچهٔ هایی .❤️ 🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، بود.🤲 از مشهد که آمدیم🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هشتم 》 از مشهد که آمدیم🕊.... 🇮🇷ایام شروع شده بود. از قم استادی را به خانه‌مان دعوت کردیم که خارج از کشور بود. در این ایام، گاه تا هشتصد نفر را در پايگاه غذا می‌دادیم.🏴🥺 رئیس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود، اما چون کارم بودم، هم به درس و حوزه می‌رسیدم هم به .💚 🇮🇷روزی یکی از بچه‌های پایگاه گفت:"خبر داری چی شده؟" _ نه چی شده؟ _ یه نفر از پایگاه برادران، نیمه شب جمعی از پسرا رو می‌بره توی یکی از کوچه‌های حاشیۀ منطقه می‌کنن، بعدم می‌بردشون ! 😳 خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن . چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه دربه‌در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.📝😊 🇮🇷آن روزها طبقهٔ بالای بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده. چه کسی بوده که علیه گزارش داده.⁉️ اما هم راهش را بلد بودیم! هم راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را! بعدها که ازدواج کردیم در نگاه کردی و پرسیدی :" تو می‌دونی خبر شبانه رو کی داده بود؟"❓ 🇮🇷نگاهت کردم و گفتم:" ناراحت نمی‌شی بگم؟" _ نه به جان تو! _ من بودم! دهانت از تعجب باز ماند:"نه!"😲 _ بله! به سرفه افتادی:" من رو، اون روزا کلی به کسی که ما رو لو داده بود، فحش دادم!"😔 _ یادت رفته چی کار کرده بودین؟ سه شب پشت سر هم سر و راه انداخته بودین، اونم چه جور! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه‌ها رو برده بودی روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.💥⚡️ 🇮🇷خندیدی، از همان معصومانه:" چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز، بی اونکه بدونم کی هستی! یقهٔ مسئول رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر، تعجب کردم!"😳 ما عاشق و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه‌های . طوری که مادرم می‌گفت:" سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی."🛏😊 🇮🇷سبحان می‌گفت:" نمی‌دونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!" سجاد می‌گفت:" اگه خوب نبود جای تعجب داشت، کسی من باشه و خوب نباشه؟!" سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند. آن‌قدر که با سبحان بودم با کس دیگری نبودم. ما فقط یک سال با هم داشتیم. برای همین حرف او برایم حجت بود. ❤️ 🇮🇷چند روز قبل از ، دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم. آماده شده بود، اما در آمده بود.🚪 نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد. بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود. دوستم گفت:" ، اون برادر رو می‌بینی؟ 🌷 اسمش مصطفی صدرزاده س.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوازدهم 》 _ نه شغلش .....🕊.... 🇮🇷شغله، نه رفته! _ طلبه س. تا وقتی درس می‌خونه که نباید سربازی بره! در عوض !🌸 هیئت داره و برای بچه‌هاش از دل و جون مایه می‌ذاره! تکلیف خودت رو با دلت کن؟❤️ خانم نظری حکم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚 _ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه و نماز خون. بچه‌ای با تقوا و با عُرضه !🛐💜 🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمی‌خوام، می‌خوام بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به توهین نمی‌کنه خانم.🌷💚🌷 دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونه‌هایم می‌بارید. 🔥 _ تا اونجا که من می‌شناسمش آدم درستیه! درست را خیلی گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺 🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی می‌داد و را واکس می‌زد. هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم‌ نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. می‌کنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺 به خانه که آمدم بود. مادر گلدان‌های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" چی کار کنم، شما بگو؟ً" _ خونوادهٔ خوبی ان ! _ خونواده رو چی کار دادم! خودش، نرفتنش! _ درسش که تموم بشه می‌ره . سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷 نگاه به بالا انداختم و دیدم اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم." 🇮🇷از پله‌ها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به بگو. تکلیف این بنده خدا چی می‌شه؟ "🥺❓ سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من !" _ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف می‌زنیم؟ _ بله. مصطفی! . 😊🌺 مامان گله‌مند گفت:" هی بالا و پایین می‌کنه. ، یا رومی روم یا زنگی زنگ!" 🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو داری باشه منم..." مامان ذوق‌زده گفت:" خب، این رو از اول می‌گفتی، برم بزنم؟"😍📞 سجاد گفت:" صبر کن مامان!" رو به من کرد:" هر چی ازش داری، بنویس می‌برم می‌دم بخونه و جواب بده." رو به کامپيوتر چرخید:" می‌شم !"🕊💌 مامان ذوق زده گفت:" برم براتون بیارم!"☕️🍪 نشستم روی زمین و .... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹