•~❄️~•
『 #تلگرانه🌟』
#عشق یعنے:♥️
خدا با اینکه این 🗯️
همه گناه ڪردیم بازم ❌
مثلہ همیشه،🍂
انقدر آبرومون رو حفظ ڪرد🤍
ڪه همه بهمون میگن↓💔
#اݪتماسدعـا
@mazhabijdn
•~❄️~•
#استادپناهیان
آقا #امامزمان صبح به #عشق شما چشم باز میکنه..💕
این عشق فهمیدنی نیست...!!!🖇
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨
به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...!
بمیࢪم بࢪایت اقاجانم🥀🥀🥀💔
آقاشࢪمنده ام ڪہ مدام شࢪمندھ ام😔
#تلنگرانـہ💥
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
در قاموس شما
#عشق حرف اول را میزند
نه #سن و #سال ...
سایز لباس خاڪی ات
گـواهِ حـرف من اسـت
و نگاهــی که شایــد
هرگز نتوانم تفسیرش کنم
امـا سربند #لبیڪ_یا_خمینی
اتمـام حجـت تـو با مـن است ...
#بزرگ_مردان_کوچک🚶♂
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~•
در کربلاے #عشـق همیشہ حبیب بود
اصـلاً اگر #شهیـد نمےشد عجیب بـود
هـرگز نمےشـود که #شهیدانہ زیسـت و
از نعمت شهیـد شـدن بےنصیب بود
🔰امروز همه ما به خیابان ها می آییم✊
و بار دیگر با امام و شهیدانمان تجدید عهد می بندیم که تا آخرین قطره خون پای انقلاب و #رهبرمان بمانیم..
🌹سهم من و تو فقط چند قدم است و چند شعار
🇮🇷می آییم چون #مدیونیم
🇮🇷میآییم چون #موظفیم
🇮🇷می آیم چون #مکلفیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊
#شهیدانه♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》
🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریهاش برام غیر طبیعی بود. فکر میکردم شاید از شوق زیاد است. کمی که #آرامتر شد. گفتم: خانم قابله میخواست که ما اسمش رو #فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍
🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمیخواستن.
بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که #پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل میگرفت، دور از چشم ما گریه میکرد. میدانستم #عشق زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها دارد.🌺🥺
🌷 پیش خودم میگفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت میاُفته و گریهاش میگیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید میبردیمش حمام و قبل از آن باید میرفتیم دنبال قابله. هر چه به #عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمیخواد.
گفتم: آخه #قابله باید باشه.🛁👧
🌷 با ناراحتی جواب میداد: قابله دیگه نمیآد. خودتون بچه رو ببرین حمام.
آخرش هم نرفت. آن روز با #مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که #ان_شاءالله خوبه؟
گفتم: آره. برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، میخوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.🏡⁉️
🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا میخوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا #تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: میخوام خیلی #مواظب_فاطمه باشی.😳🥺💚
🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. #صاحبخانه وقتی فهمیده بود میخواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه میخوایم نه هیچی، چرا میخوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمیخواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸
🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله میمانست. هر کس میدیدش، میگفت: ماشاءالله! این چقدر #خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه میکرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، #خیلی_دوستش_دارم.🥰❤️
نمیدانم آن بچه چه سرّی داشت🕊...
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
•🌿• سلام منجی دلهای ما .💐..مهدی جان! خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد بر سرش سایه ی آرامش طوبا دا
.
حاج آقا پناهیان میگفت:
آقا #امام_زمان صبح
به #عشق شما چشم باز میکنه
این عشق فهمیدنی نیست...!!!
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم
بجایِ عرض ارادت به محضر آقا
گوشیامونو چک میکنیم‼️
#امام_زمان