❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سیزدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۳)》
🌷نمیدانم آن بچه چه #سرّی داشت. خاطرهاش هنوز هم واضح تر روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظههای آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم #فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: #فاطمهٔ_ناکام_برونسی.😭❤️
🌷چند سالی گذشت. بعد از #پیروزی_انقلاب و شروع جنگ ، عبدالحسین راهی جبههها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادی میگذشت و ازش خبری نمیشد. گاه گاهی میرفتم سراغ همسنگری هاش که میآمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجیها، عکس نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید #حاج_خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف میکردن.😳❤️
🌷یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها میکنه! کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی #عصبانی شده بودم. همهاش میگفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی #زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!🤨😔
🌷خندید و گفت: شما میدونی من از کدوم مورد حرف میزدم. بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه. خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان #دخترم_فاطمه حرف میزدم. یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته.
سالها از فوت دختر کوچکمان میگذشت، خاطرهاش ولی همیشه همراه من بود.
بعضی وقتها حدس میزدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پیاش را نمیگرفتم. 🤔🌺
🌷بالأخره #سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آنطوری که من میخواستم.
گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونهٔ خودمون. سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همونطور که داشتم میرفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمیشد کاریش کرد. #توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! میدونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین.🤦♂💚
🌷 زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی #مادر شما گفت قابله رو میفرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید #سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش #خیس_اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: میدونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم.
نگاهش خیره شده بود به بیرون خانه و به سمت آسمان. گفت: ماجرای اون شب ربطِ به #عالم_غیب داشت؛ اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما.🥺💚❤️