#شهید_مهدی_باکری
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
#باران_تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر #فرماندهی اجازه بگیرم برویم تو
#آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت « برو آقا_مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..
توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا #آقا_مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت « #آقا_مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟» ...
گفت « دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد...
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت یازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》
🌷من حامله شده بودم و #پدر_مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم #دنبال_قابله. 🏠
🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم #خانه. من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. #سریع رفت که در را باز کند.🥺🍃
🌷کمی بعد با #خوشحالی بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن.
#خانم_سنگین_و_موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. #خانم_قابله لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین #فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و #تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚
🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد #خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران #عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️
🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به #سرزنش.
صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، #عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃
🌷دیگر امان حرف زدن نداد به #مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و #گریه می کرد. 🕊😭
حیرت زده پرسیدم:🕊 ...
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》
🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریهاش برام غیر طبیعی بود. فکر میکردم شاید از شوق زیاد است. کمی که #آرامتر شد. گفتم: خانم قابله میخواست که ما اسمش رو #فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍
🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمیخواستن.
بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که #پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل میگرفت، دور از چشم ما گریه میکرد. میدانستم #عشق زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها دارد.🌺🥺
🌷 پیش خودم میگفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت میاُفته و گریهاش میگیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید میبردیمش حمام و قبل از آن باید میرفتیم دنبال قابله. هر چه به #عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمیخواد.
گفتم: آخه #قابله باید باشه.🛁👧
🌷 با ناراحتی جواب میداد: قابله دیگه نمیآد. خودتون بچه رو ببرین حمام.
آخرش هم نرفت. آن روز با #مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که #ان_شاءالله خوبه؟
گفتم: آره. برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، میخوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.🏡⁉️
🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا میخوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا #تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: میخوام خیلی #مواظب_فاطمه باشی.😳🥺💚
🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. #صاحبخانه وقتی فهمیده بود میخواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه میخوایم نه هیچی، چرا میخوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمیخواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸
🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله میمانست. هر کس میدیدش، میگفت: ماشاءالله! این چقدر #خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه میکرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، #خیلی_دوستش_دارم.🥰❤️
نمیدانم آن بچه چه سرّی داشت🕊...
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
-
ماعشقراپشتدرِاینخانهدیدیم...
زهرادرآتشبود؛حیدرداشتمیسوخت:)!💔
#مادرم