eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم دم چادر اجازه بگیرم برویم تو توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.» صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت « برو آقا_مهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم.. توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا را پیدا کنم. یکی بهم گفت « حالش خوب نیست؛ خوابیده.» گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت یازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》 🌷من حامله شده بودم و هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟ گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم . 🏠 🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم . من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. رفت که در را باز کند.🥺🍃 🌷کمی بعد با بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن. بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش  برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺 یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین ، اسم خیلی خوبیه. قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم.  مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚 🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️ 🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به . صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃 🌷دیگر امان حرف زدن نداد به . زود آمد کنار رختخواب بچه‌، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و می کرد. 🕊😭 حیرت زده پرسیدم:🕊 ... ...🔰
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دوازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》    🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریه‌اش برام غیر طبیعی بود. فکر می‌کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که شد. گفتم: خانم قابله می‌خواست که ما اسمش رو بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍    🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن. گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن. بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می‌گرفت، دور از چشم ما گریه می‌کرد. می‌دانستم زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلام‌‌الله علیها دارد.🌺🥺     🌷 پیش خودم می‌گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می‌اُفته و گریه‌اش می‌گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می‌بردیمش حمام و قبل از آن باید می‌رفتیم دنبال قابله. هر چه به گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی‌خواد. گفتم: آخه باید باشه.🛁👧    🌷 با ناراحتی جواب می‌داد: قابله دیگه نمی‌آد. خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که خوبه؟ گفتم: آره. برای چی؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، می‌خوام بند و بساط رو جمع کنیم ‌و بریم اون جا.🏡⁉️    🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می‌خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره. گفت: نه این بچه خیلی گریه می‌کنه و شما اینجا ، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می‌خوام خیلی باشی.😳🥺💚    🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. وقتی فهمیده بود می‌خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می‌خوایم نه هیچی، چرا می‌خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی‌شیم. گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی‌خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸    🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله می‌مانست. هر کس می‌دیدش، می‌گفت: ماشاءالله! این چقدر . صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، .🥰❤️ نمی‌دانم آن بچه چه سرّی داشت🕊... ...🔰
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
-
ماعشق‌راپشت‌درِاین‌خانه‌دیدیم... زهرادرآتش‌بود؛حیدر‌داشت‌میسوخت:)!💔