eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.           🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت هفتم  《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۲)》 🌷خانه ها را یک به یک می رفتند و را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند،دعوت می کردند بروند مسجد. توی همین وضع و اوضاع یکدفعه سر و کلهٔ پیدا شد. نگاهش،هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم. چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟! گفت: آره، بگو نیستم.اگر هم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.😳🦋 🌷این چند روزه، بفهمی _ نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه ؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین‌ بگیرن، شما قایم می شی؟! جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در . آمده بودند پی او. گفتم: نیست. رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از آمدند، گفتم،: نیست. هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.🍃😔 🌷تا کار آنها تمام نشد، خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالأخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده، بیا برو بگیر. گفت: نمی خوام. گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید باشی ها. گفت: هیچ عیبی نداره. هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین‌ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودت را داری. 🤨 🌷آخرین نفری که اومد پیش عبدالحسین صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خو استند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین را بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از برات حلال تر. تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه را با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. 🥺🌺 🌷کم کم می فهمیدم چرا را قبول نکرده. بالأخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی را که بده، نجس در نجسه، من هم همچین چیزی را نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم به فکر خیر و صلاح ما نیستن.😔 ...🔰
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.           🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت نهم       《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》 🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده. بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚 🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت: آره. زود پرسیدم: چه کاری؟ گفت: سر همین کوچه یک هست، فعلاً اون جا مشغول شدم. پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸 🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره. پرسیدم چرا؟ با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔 🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم. گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟! گفت: نباش،خدا کریمه. فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم. گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟ گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷 🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟! گفت: به یاری خدا و علیهم‌السلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر. چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. می‌دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃 🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره. گفتم چطور؟ گفت میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه‌ خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم،  باید از این کارا بکنی!🌺🦋 ...🔰