🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۹
همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی
مبارزاتم را به رخم کشید :»حالا فهمیدی چرا میگفتم
اون روزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت
کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس
سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند
:»این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته،
از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین
بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که
خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونه های روشنش
از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می-
ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده
بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با
مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۰
رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت
بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه
و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم
فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده
و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای
سرنگونی بشّار اسد لحظهشماری میکند و اخبار این
روزهای سوریه هواییش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا
گرفت و آرزو کرد :»الان یه ماهه سوریه به هم ریخته،
حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار
اسد هم فرار میکنه! حالافکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل
بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!« از آهنگ محکم
کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم
جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :»مبارزه
#ادامه_دارد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۱
یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین!
باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی
که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر
اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر
مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان
مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی-
دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و
عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری
تکان خورد که کلامش را شکستم :»پس من چی؟«
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می-
شد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم
از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۲
کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و
نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا
پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته
میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از
همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به
دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری
سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با
قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
:»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن
نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل
کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را
حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم
حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالخره یه جایی باید ریشه
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۳
این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه
میشه شروع کرد، من آماده ام!« برای چند لحظه نگاهم
کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم
زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی
و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و
سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم
را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
:»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد،
مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا
شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم
این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار
اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی-
خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۴
داده ام که همان اندک عدالتخواهیام را عَلم کردم :»اگه
قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا
باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان
از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه
اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد
کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می-
کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به
سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت
میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع
مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و
هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که
با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۵
شهر لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت
مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده-
ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با
خونسردی توضیح داد :»امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم
چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند
و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم
:»خب چرا نمیریم خونه خودتون؟« بیتوجه به حرفم در
زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را
کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به
صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه
خودسری اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۶
اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با
کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد
کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر
دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین
اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام
احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی
میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی
نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام
بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز
عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان
با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از
#ادامه دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۷
حد قدش را بیقواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی
پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت
خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!« پس از یک سال
زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و
خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور
این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه
تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی
هستی؟« از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و
سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :»من که همه چی رو برا
ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۸
که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را
پاره کرد و اصلاًنفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با
همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :»اگه رافضی بود که من
عقدش نمیکردم!« و انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با
هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید
و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله
کرد :»من قبلاً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور
پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طلاق دادی،
برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر
میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه
پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_21
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۱۹
چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمی-
دانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را
بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :»این ولید کیه که تو
به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب
بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا مقصر میدانست که به جای دلداری با
صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش گفته بود زن
من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه
رو کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی
است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این
تفاوت مطرح نبود که اصلاًپابند مذهبمان نبودیم و تنها
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۰
برای آزادی و انسانیت مبارزه کردیم.حالاباورکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمده ام به
جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که
حیرت زده پرسیدم :»تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی
سادگیام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمی-
کنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه
جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو
شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
:»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی
ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!«
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که
در نگاهش پیدا بود، خبر داد :»فقط سه روز بعد استاندار
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۱
عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می-
تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت
و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام
را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در
شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای
نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از
بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه
جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا
برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر
اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست
به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با
درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۲
به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از
پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را
از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه هایم فراموشش شد
که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می-
کشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه
پرسیدم :»چرا نمیریم خونه خودتون؟« به سمتم چرخید و
در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم
:»خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم
چون باید میاومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که
عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بالیی سر
دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :»امشب میریم
مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!« دیگر در نگاهش ردّی
از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۳
لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله
نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به
صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم
اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان
اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه
گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل
کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را
کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش
گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم
روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۴
که از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم
میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها
نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می-
گوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان
جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند
کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از
حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به
هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از
درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی
قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده به
دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۵
چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را می-
دید که گرمای انگشتانش را روی گونه ام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه تا
گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم
روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده-
ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم
کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از
سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ
خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم
از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده و با
یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم
را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین!
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۶
من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۷
زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد
:»اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه
مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو
بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!« و
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی
نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد
بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم
یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این
مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد
مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم
کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم
کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه
خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۸
کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و
با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقالب تو
درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و
من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل
به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم،
با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
:»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا
بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟«
حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه
ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و
اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس
افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه
وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۲۹
چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به
سمت پرده رفت و یک جمله گفت :»میرم یه چیزی برات
بگیرم بخوری!« و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه
نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد. تازه
عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش
در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم
کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه
داخل شد. از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم
از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار
این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با
دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و
زیر گوشم خرناس کشید :»برای کی جاسوسی میکنی؟
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۳۰
ایرانی؟« دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان-
هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان
وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا
میزند :»زینب!« احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم
آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمی-
دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره
با مهربانی صدایم زد :»زینب!« قدی بلند و قامتی
چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و
با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این
قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان وحشی اش
همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و
حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۳۱
خود عربده کشید :»این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی
میکنه!« با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش
جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت
عشاء، فریادش در گلو پیچید :»کی به تو اجازه داده خودت
حکم بدی و اجرا کنی؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده
با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و
نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم
که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم. یک لحظه
دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم
چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از
هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ی نبود و میشنیدم
همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است. از
پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۳۲
پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم
تحقیرش میکرد :»هنوز این شهر انقدر بی صاحب نشده
که تو فتوا بدی!« سایه دستش را دیدم که به شانهاش
کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باورم نمیشد زنده
ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان
روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و
صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی
خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا
میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می-
لرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره
داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید
کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که
به نرمی میلرزید، سوال کرد :»شما ایرانی هستید؟« زبانم
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
#رمان_دمشق_شهر_عشق
#پارت_۳۳
طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم
التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با
لحنی مردانه دلم را قرص کرد :»من اینجام، نترسید!«
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند
و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم
که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان
آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب
پرسید :»چی میخوای؟« در برابر چشمان سعد که از
غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه
فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد
بیرحمانه پرخاش کرد :»چه غلطی میکنی اینجا؟« پاکت
خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش
#ادامه_دارد
#هر_شب_ساعت_۲۱
#به_سبک_شهدا_بپیویندید👌👇
^°@mazhabijdn°^
فراورد بهتره رفیق😉❤️