❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دهم 》
دوید از اتاق رفت بیرون🕊...
#سجاد می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨
گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود #خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم #پایگاه، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید: آقای #صدر_زاده می شه این #در را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚
■□■□■□■□■
#چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺
#مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم #حوزه می رین!"🌱
_ بله!
_ سطح علمی اونجا چطوره؟
_ بد نیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙
_ آخ ببخشید. #پدرم اومدن!
دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای #شام بیرون نیامدم.🌸
بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب #مادرش را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰
۲۹فروردین بود که با #پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️
نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد #تصمیم بگیر!"☺️
آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐
از داخل کوچه صدا می آمد. #پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته #حوری/ همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁
صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای #معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦
در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از #چای کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️
سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، #پسر_خوبیه!"💚
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید."
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با #پیراهن سفید پوشیده بودی. 🌸
نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و #کنج دیوار نشستم.❤️
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی #نگاهت را به صورتم بدوزی.😔
آن روز نمی دانستم که تو هم .....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت سیزدهم 》
نشستم روی زمین و🕊 ....
🇮🇷زانوهایم را بغل کردم. سجاد هنوز به صفحهٔ #کامپیوترش نگاه میکرد. تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دو تا #پروانه. 🦋🦋 گفتم:" برو بگو آبجی من خیلی حساسه، دوست داره کسی که قصد داره باهاش #ازدواج کنه، خیلی آروم حرف بزنه، کم محلی و بی محلی هم نکنه، اهل #مشورت باشه. با اخلاق و با ایمانم باشه."🌸
سجاد خندید:" سؤالای دستورى ت رو بنویس خانم #معلم. چار جوابی یا تشریحی. گفتم که میشم #کبوتر نامه بر!"🕊
مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:" به دلم افتاده که از بین همهٔ #خواستگارا قرعه به نام این جوون میافته. حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین."☺️🍪
🇮🇷خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:" میتونیم برا #پنجشنبه ساعت شش عصر بیاییم خدمتتون؟ "
دیدم که بعد از جواب، #استخاره کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود، دستهایش را برد بالا و گفت:" خدایا #شکرت."🤲📿
اما من استخاره نکردم. با خودم میگفتم استخاره به دل است و دل من #رضایت داده بود.❤️
🇮🇷مامان خیلی #شاد_و_شنگول بود. گر چه مضطرب هم بود. به قول خودش، اولین فرزندش قرار بود #عروسی کند. میگفت:" این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت، هم #خونوادهش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره."😊🌺
ظاهراً به دل #مامان نشسته بودی. سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند، مخصوصاً سبحان. بابا هم که #سکوتش داد میزد راضی است. فقط میماند من اصل کاری؟ من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز #عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:" موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه. "💚💚
🇮🇷آمدی، به همراه پدر و مادرت با دسته #گلی_زیبا. آمدم و نشستم، با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم. نگاهم یک لحظه به #پدرم افتاد. چه سکوت سنگینی! 🌸🌼
با انگشت اشاره روی #گلهای قالی میکشید. صحبتهای مقدماتی شروع شد: آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی، و کمکم رفتند سر #اصل_مطلب. حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد، از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:" بگو بدم میاد دورهٔ عقد #طولانی بشه."💞💕
🇮🇷قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و #عروسی را برای تابستان. صحبت مهریه که شد پدرت گفت:" مهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س."
پدرم سکوت کرد. تو از جا پریدی :" ولی من اینقدر ندارم، فقط یکی دو تا #سکه دارم."😳
پدرت دستت را کشید:" #زشته مصطفی! "
_ آقاجون حرف حساب را باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم، بقیه میافته گردن خودتون!🌺
پدرت خندید:" شما کاری نداشته باش!"😊
نظر من چهارده سکه بود به نیت ....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹