eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
بشـڪند‌پـای‌‌ڪسیڪه‌لگدش‌‌سنگینبود تـاڪهزد؛سلسلہی‌آلعبـاریخٺبہـم🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم......
السلام علیک یا فاطمه الزهرا ( س )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... خیلی زخم روی زخم نشسته این سال ها! از زخم کوچه های مدینه گرفته تا زخم کوچه های خودمان!!! امسال عزادار مادر شماییم و عزادار بی غیرتی بعضی ها! زبان چگونه گشایم که درد طولانی است عدو میان "خانه ی ما" بدِ تو می گوید ... @mazhabijdn
°| 🏴اطلاعیه • استوری 🏴|° ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باید عزای مادرمان محترم شود باید بساط داغ و عزایش علم شود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [مراسم عزاداری شهادت ام الائمه] "حضرت فاطمه زهرا(س)" ``به روایت ۷۵ روز`` ▪ •| •| •| 📱 عکـس دانـلود شـود 🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩ ▪️ | @MONTAZERZOHOR313313
🌺 🌺 رها هیچ نگفت. خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود. _دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده‌ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی! _چی شده رویا جان؟ رویا پوزخندی زد: _اومده بودم هووم رو ببینم! _این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم. _صحبت چی؟ اسم این دختره توشناسنامه‌ی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ _آروم باش رویا، این حرفا چیه میزنی؟! ما قبلا دربارهی این موضوع صحبت کردیم! رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کرده‌اند. _زندگیمونو خراب کردی! _این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه! _من طبقه‌ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ _ که همه‌ش جلوی چشمت باشه؟ _رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم! با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قلبش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها. شبی که سخت بود، اما گذشت. صدرا: چرا بیداری؟ _هنوز کارام تموم نشده. _باقیشو بذار صبح انجام بده. _تموم میکنم بعد میخوابم. _به‌خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود. رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان است مردی است که عاشق است درِد سربار شدن روی زندگی دیگران هیچ‌نگفت نگفت از دردهایش... _چند سالته رها؟ _بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ _نامزد داشتم. _نامزدیت به‌هم خورد؟ _نه! _پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟ _چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟ رها آه کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! _من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _منو مجبور کردن! _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم! _منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب میکنه که اصال فکرشم نمیکردی! _اصلا نمیفهمم چی میگی! _مهم نیست! گذشت. _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ _دو روز دیگه. _مرخصی گرفتی؟ _نه، تعطیله. _باشه. شب خوش! صدرا رفت و رها در افکارش غوطه‌ور شد. روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت. _دکتر با اجازه، من دیگه برم. دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید: _به این زودی ساعت 2 شد؟! رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد: _بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده. دکتر صدر خندید بلند و مردانه:
_ناهار با خانواده! -خانم مرادی؟! صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روان پزشکی اش! _بله؟ _من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟ _فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم! صدای منشی مرکز بلند شد: _دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن. مریم را دید که به مردی اشاره میکند: _اونجا هستن! بعد رو به رها ادامه داد: _بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه! رها نگاهی به مرد انداخت. چهره‌اش آشنا نبود: _بفرمایید آقا! -اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم! رنگ رها پرید. صدا را میشناخت این صدای آشنا و این تصویر غریبه کسی نبود جز همسرش! تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانه‌ی زند بود. خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد. سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت. _رها معرفی نمیکنی؟ دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت: _صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران. _صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو ببینم. دکتر صدر نگاه موشکافانه‌ای به رها انداخت تبریک میگم، چه بیخبر! _ یه‌ کم عجله‌ای شد؛ به‌خاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم. _تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به همسرتون نشون بدید؟ رها لکنت گرفت: _ب... ب... ل... ه _فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم. رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب میخواست. همه از او جواب میخواهند! رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت: _پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟ به‌جای رها، صدرا جواب داد: _قضیه ی سه شنبه چیه؟ دکتر مشفق به چهره‌ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال ترس انداخته: _من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به‌جای من بیان، من مسئول طبقه‌ی بالا هستم. بخش بستری. _رها که سه شنبه‌ها تعطیله! _منم به‌خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به‌خاطر مرخصی یکی از همکارامون یه‌کم کارا به‌هم ریخته. رها میان حرف دکتر مشفق رفت: _گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم. صدرا رو به رها کرد: _اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش برمیای؟! مشفق جواب صدرا را داد: _ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون! صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی‌تفاوت گذشت. صدرا با همان اخم: _میخوام محل کارتو ببینم. رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه میکرد. _اینجا چیکار میکنی؟ _مشاوره میدم! _از خودت بگو، تو کی هستی؟ با دقت به چهره‌ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش عجیب بود. _چی بگم؟ _دکتری؟ رها اصالح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ _روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود. _پس دکتری! _بله. _چرا به من نگفتی؟ _نپرسیده بودید. _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی رویا و این شرایط کمک کنه. رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ _من خودم یک طرف این معادله‌ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره‌ی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله! رها سکوت کرد... حرفی نداشت؛ اماصدرا عصبانی شده بود. از نگاه گریزان رها، از بهانه‌گیریهای رویا، از نگاه همکاران رها! صدرا صدایش را بالا برد: _از روزی که دیدمت اینجوری‌ای، نه به قیافه‌ی خانوادهم نگاه کردی نه من... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ -معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟ صدای دکتر صدر بود: _صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. _معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست: _بشینید! صدرا و رها روی صندلی‌های مقابل دکتر صدر نشستند. _میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن! _مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون. _من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت بیای که خودش اومد. به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند. _مجبور شدیم ازدواج کنیم. _این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست ادامه دارد..