#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوهشت
_ برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبایی رو بپوشن مگر برای همسرت
_ بابا بی خیال واقعا املی
_ یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد یه پوزخندی زد :
_ بله شما درست میفرمایی ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندارن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و با کلاس بودن اینه خداروشکر من امل هستم من اگر حرفی زدم برای خودتون بود
وقتی حرفش تموم شد بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت ، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم
بیخیال کلاس شدم و رفتم تو فضای سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان
تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم آخرش هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از اینکه باهام دوست شدن غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن
وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن :
مریم _ برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه
شقایق _ بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوست پسر تو بشه ولمون کنه باو ؟
حالا میبنید
_ مریم : اصلا بیا شرط ببندیم
_ باشه سر چی
_ شقایق : بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها