eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
185 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
93 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋نماز به ۳ شرط، حداقل ۴ فایده دارد: 🌷نماز به شرطی که: دائمون ..دایمی باشد.۲۳معارج یحافظون..به وقت باشد.۹۲انعام،۹مومنون،۳۴معارج خاشعون...درست ومودبانه باشد.۲مومنون 🌷۴ فایده نماز: ۱.ازگناه بازمیدارد تنهی عن الفحشاء والمنکر.۴۵عنکبوت ۲.گناهان راازبین میبرد.۱۱۴هود ۳باعث آرامش میشود.۲۸رعد ۴.ایمان راتقویت میکند.۹۹حجر 🕋اگرنمازراضایع کنیم نتیجه میشودجهنم: اضاعوالصلاه...یلقون غیا.۵۹مریم 🌷اگر فقط بعضی وقتهانمازبخوانیم نتیجه،جهنم: عن صلاتهم ساهون...ویل للمصلین.۵ماعون 🌷اگرنمازنخوانیم نتیجه میشودجهنم: لم نک من المصلین...فلهم السقر.۴۳مدثر 🌷کسیکه نمازنخواند زندگیش بد وناگوارمیشود.۱۲۴طه 🌷کسیکه بانمازبه خداوصل نشودشیطان همدمش میشود.۳۶زخرف 🌷ترک نمازنشانه ضعف عقل است.۵۸ مائده
🌸🍃🌸🍃 (ع) خداوند متعال خضر را حجّتی قرار داد تا هر که دربارة طول عمر امام زمان(ع) دچار شکّ و تردید شود، به ایشان بنگرد و ببیند خداوند بندگانی از طایفة انسان‌ها دارد که چند هزار سال عمرشان از امام عصر(ع) بیشتر است. علاوه بر این، او در دورة غیبت و پس از ظهور به سان انیسی مهربان و همراهی دل‌سوز در خدمت امام عصر(عج) خواهد بود امام رضـا علیه السلام : «خضر (ع) از آب حیات نوشید و بنابراین تا روز قیامت زنده خواهد بود، او به نزد ما می‏آید و بر ما سلام می‏کند و ما صدای او را می‏شنویم، گرچه او را نمی‏بینیم و او در هر جا که یاد شود، حضور می‏یابد. پس هر کس از شما که او را یاد نمود به او سلام کند. او در هنگام حج در مکّه حضور می‏یابد و جمیع عبادات و مناسک را به جا می‏آورد و در عرفه، وقوف می‏کند و برای مؤمنان دعا می‏نماید و به زودی خداوند در هنگام ظهور قائم ما وحشت و تنهایی او را، به انس مبدّل می‏سازد و او در کنار حضرت مهدی(عج) حضور می‏یابد.» 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء بیست و پنجم 🌕 حب دنیا، مانع بودن در کنار امام زمان ارواحنا فداه ►┅═۞﴾📖﴿۞═┅◄ تندخوانی قرآن
🔴 زیارت آل یاسین بِسْم الله الرّحمن الرّحيم 🔹 سَلاَمٌ عَلَىٰ آلِ يَس 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللهِ وَرَبَّانِيَ آيَاتِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللهِ وَدَيَّانَ دِينِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللهِ وَنَاصِرَ حَقِّهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللهِ وَتَرْجُمَانَهُ 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَأَطْرَافِ نَهَارِكَ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللهِ ٱلَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ، 🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ 🔹 وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ 🔹 وَالْغَوْثُ وَٱلرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ، وَعْداً غَيْرَ مَكْذُوبٍ 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقوُمُ، 🔺ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَتُمْسِي، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي ٱللَّيْلِ إِذَا يَغْشَىٰ وَٱلنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّىٰ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا ٱلإِمَامُ الْمَأْمُونُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ، 🔺 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ ألسَّلاَمُ 🔹 أُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ 🔹 أَنِّي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَـٰهَ إِلاَّ اللهُ 🔹 وَحْدَهُ لاَ شَريكَ لَهُ، 🔹 وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ 🔹 لاَ حَبِيبَ إِلاَّ هُوَ وَأَهْلُهُ، 🔹 وَأُشْهِدُكَ يَا مَوْلاَيَ 🔹 أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ حُجَّتُهُ 🔹 وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ 🔹 وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ حُجَّتُهُ 🔹 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَموُسَىٰ بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ موُسَىٰ حُجَّتُهُ، 🔹 وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ حُجَّتُهُ، 🔹 وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ، 🔹 وَأَشْهَدُ أَنَّكَ حُجَّةُ اللهِ، 🔹 أَنْتُمُ ٱلأَوَّلُ وَٱلآخِرُ 🔺 وَأَنَّ رَجْعَتَكُمْ حَقٌّ لاَ رَيْبَ فِيهَا 🔺 يَوْمَ لاَ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمَانُهَا 🔺 لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَانِهَا خَيْراً، 🔺 وَأَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ، 🔺 وَأَنَّ نَاكِراً وَنَكِيراً حَقٌّ، 🔺 وَأَشْهَدُ أَنَّ ٱلنَّشْرَ حَقٌّ، 🔺 وَالْبَعْثَ حَقٌّ، 🔺 وَأَنَّ ٱلصِّرَاطَ حَقٌّ، 🔺 وَالْمِرْصَادَ حَقٌّ، 🔺 وَالْمِيزَانَ حَقٌّ، 🔺 وَالْحَشْرَ حَقٌّ، 🔺 وَالْحِسَابَ حَقٌّ، 🔺 وَالْجَنَّةَ وَٱلنَّارَ حَقٌّ، 🔺 وَالْوَعْدَ وَالْوَعِيدَ بِهِمَا حَقٌّ، 🔹 يَا مَوْلاَيَ شَقِيَ مَنْ خَالَفَكُمْ 🔹 وَسَعِدَ مَنْ أَطَاعَكُمْ، 🔹 فَأَشْهَدْ عَلَىٰ مَا أَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ، 🔹 وَأَنَا وَلِيٌّ لَكَ بَريءٌ مِنْ عَدُوِّكَ، 🔹 فَالْحَقُّ مَا رَضِيتُمُوهُ، 🔹 وَالْبَاطِلُ مَا أَسْخَطْتُمُوهُ، 🔹 وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، 🔹 وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ، 🔸 فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ 🔸 وَبِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ 🔸 وَبِكُمْ يَا مَوْلاَيَ أَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ، 🔸 وَنُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ 🔸 وَمَوَدَّتِي خَالِصَةٌ لَكُمْ آمِينَ آمِينَ.
1_2567118524.mp3
19.79M
🔵 زیارت آل یاسین 🎙با صداے : علی فانے 📖
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شعر طنز درد دلِ پیرزن یزدی با امام رضا علیه‌السلام
من فقط مُخوام برات کربلا امام رضا(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
رمان #جانم_میرود قسمت #نود_وسه اولی را دیلیت کرد... دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس
💠رمان رَوَد 💠 ادامه قسمت مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود.... اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش را نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
💠رمان رَوَد 💠 قسمت _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد...