💢 وضو با وجود مانع (لاکِ ناخن)
❇️ با ارسال مطالب به صورت استوری و ارسال پست در روبیکا یا اینستاگرام یا واتساپ؛ در نشر احکام شریک باشید.
@ask_ahkam
🙏🙏شما هم ناشر احکام شرعی باشید 🌹
🔹 رسانه نشر احکام در شبکه های اجتماعی
@ask_ahkamm
💢 صرف هزینه حج برای فقرا
💠 سوال:
🔷 سالهای قبل جهت انجام فریضۀ حج ثبت نام کردم، آیا جایز است از تشرف انصراف داده و کل هزینۀ حج را جهت خرید جهیزیه فقرا هزینه نمایم؟
✍🏻 پاسخ:
◀️ اگر مستطيع هستيد، بر شما واجب است که به حج مشرف شوید هر چند بسیار شایسته است به مقدار توان، برای جهیزیۀ فقرا نیز کمک کنید.
🔺 بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
📎 #احکام
📎 #احکام_حج
📎 #استطاعت_حج
┄┅─✵🍁✵─┅┄
✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و...
🆔 @ask_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃به خاطر امام زمان گناه نکن
بگو به خاطر تو (امام زمان) گناه نمیکنم
#امام_زمان هم دستت رو میگیره و نجاتت میده،اراده ترک گناه میده...و راحتر برای اباعبدالله اشک می ریزی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حرف های از جنس طلا شهید مصطفی صدرزاده
اگر یه کاری کردی یه عملیاتی انجام دادی موفق بودی خودت می دونستی و خدا یه کاری کردی اگه یه نفر را زدی که فقط خودت می دونستی و خدا حالا اگر مرد بودی برای کسی تعریف نکن اینجاش جهاده نفسه...
#شهید_مصطفی_صدرزاده...🌷🕊
🔸 "چقدر به هم نزديک و مربوطند: « قربان »، « غدير »، « عاشورا »...!"
«قربان» : تعريف عهـد الهى
«غدير» : اعلام عهـد الهى
«عاشورا» : امتحان عهـد الهى
~چقدر آمار قبولى پايين است!~
💥"نه فهميدند عهد چيست ؟!"
💥"نه فهميدند عهد با كيست ؟!"
💥و "نه فهميدند عهد را چگونه بايد پاس داشت ؟!" ...
خدایا، ما را بر عهدمان با امام زمان مان استوار ساز تا "مرگمان جاهلی" نباشد
17.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام این قدر باید این فیلم دست به دست بشه
که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن
😭🏴😭🏴😭🏴
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وده
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی
#ادامه_دارد