مولود کعبه
چرا تولد حضرت علی(ع) در کعبه برای ایشان فضیلت است؟
سؤال:
باتوجه به اینکه ولادت امیرالمومنین در کعبه از طرف خدا بوده، چرا این واقعه برای ایشان فضیلت شمرده میشود؟آیا این واقعه مختص به امام علی علیه السلام است؟
پاسخ:
فضیلت بهدنیاآمدن حضرت در کعبه بهواسطه عنایت خدای متعال بوده است و خداوند در این واقعه حکمتهایی قرار داده است که بر همگان لازم است به آن توجه نمایند.
فضیلتی که از جانب خدای متعال به شخصی داده میشود باید به نحوی باشد که ارزش و اثرش در اجتماع حفظ شود؛ ازاینرو اگر افرادی که آن فضیلت را دارا هستند زیاد باشند، از ارزش آن فضیلت کاسته شده و امری عادی تلقی خواهد شد، به همین دلیل ولادت در کعبه با کیفتی که در ادامه عرض میشود این ویژگی را داشته و مختص حضرت علی (ع) میباشد.
فضیلتی خدادادی در شخص نشان از بهرهمندی صاحب آن فضیلت از توانایی الهی، جایگاه بلندایمانی او و از مقدار مسئولیتی که در زمینه دین و دنیا برعهدهاش است خبر میدهد؛ از همین جهت متوجه میشویم که خداوند باریتعالی حضرت علی (ع) را به این فضیلت اختصاص داد تا از جایگاه ویژه ایشان نزد خود خبر دهد. برایناساس میبینیم عدهای برای این که از منزلت ولادت امام علی (ع) در خانه کعبه بکاهند گفتند: این از مختصّات و ویژگیهای ایشان نبوده است، بلکه دیگران؛ مثل حکیم بن حِزام بن خویلد نیز در این امر با او شریک هستند؛ زیرا که مادرش وارد کعبه شد و پسر خود را به دنیا آورد. بدیهی است این قضیه اگر هم درست باشد از فضائل شمرده نمیشود؛ زیرا باتوجهبه منابعی که از کیفیت تولد حضرت علی (ع) به ما خبر میدهند فرق بین این واقعه که بهصورت عادی رخداده و شخصی از درب وارد کعبه شده و بچهای را به دنیا آورده و سپس از درب خارج شده است با ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) در کعبه واضح است. کیفیت ولادت حضرت بدینگونه است که ابن شاذان میگوید گروهی از بنیهاشم و عبد العزّی در کنار خانه خدا نشسته بودند، در این هنگام فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین که در ماه نهم حاملگی بود و زمان وضعحملش فرارسیده بود وارد شد و گوشه پرده خانه را گرفت و بالا انداخت و عرض کرد: خداوندا من به تو و به چیزی که فرستادهات آورده و به همه پیامبران و همه کتابهایی که فرستادی و به سخنان جدّم ابراهیم که خانه عتیق را بنا نهاد، ایمان دارم، پس به حق این خانه و کسی که آن را بنا نهاد و به حق این فرزندی که در شکم دارم که با من حرف میزند و با صحبتهایش همدم شدم و من ایمان دارم که او یکی از نشانهها و حجتهای تو است، از تو میخواهم که این زایمان را بر من آسان گردانی. عباس بن عبدالمطلب و یزید بن قَعنَب گفتند: زمانی که فاطمه اینگونه سخن گفت و دعا نمود خانه را دیدیم که از پشتباز شد و فاطمه به درون رفت و از چشم ما ناپدید شد دوباره آن جا به هم آمد و بسته شد، ما خواستیم که درب را باز کنیم که برخی از زنان وارد شوند نتوانستیم، دانستیم که این امر خداوند است. فاطمه سه روز در آن جا ماند و اهل مکه و زنانشان همه از این سخن میگفتند بعد از سه روز خانه از همان محل که وارد شده بود دوباره شکافت و فاطمه درحالیکه علی را در بغل داشت خارج شد.
علاوه بر علمای شیعه شیوه ی ولادت حضرت در میان علمای اهلسنت نیز بهعنوان فضیلت یاد میشود کمااینکه آلوسی بغدادی، مفسر معروف سنی مینویسد: تولد علی (ع) در كعبه میان ملل جهان مشهور است و تا كنون كسی به این فضیلت دست نیافته است. همچنین حاکم از محدثان بزرگ اهلسنت در مستدرک الصحیحین مینویسد: اخبار یقینی و قطعی است که امیرمؤمنان درون خانه خدا متولد شده و عالمان بسیاری از اهلسنت تأکید کردهاند که این واقعه جز برای علی اتفاق نیفتاده است.
آنچه باید موردتوجه قرار گیرد، راز و فلسفه این ولادت در درون خانه کعبه است. مریم با آن عظمت که بهتصریح قرآن معصومه است و فرزند او از پیامبران اولوالعزم بود، وقتی درد زایمانش فرامیرسد، به او دستور داده میشود که محراب و عبادتگاه را ترک گوید و به نقطه دوردستی پناه برد؛ چرا که اینجا عبادتگاه است؛ ولی فاطمه بنت اسد را به درون مقدسترین عبادتگاه، یعنی کعبه فرامیخوانند و با معجزه دیوار شکافته میشود و فرزند خود را در آنجا به دنیا میاورد.
🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #عید_غدیر
🌻اعمال روز عید غدیر(2)
🎥 #موشن_گرافیک
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
19.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیانات #استاد_عابدی درباره #عید_غدیر
🔹 بزرگترین عید مسلمین
🔹 بالاترین نعمت !
🔹 غدیر در قرآن کریم
🔹 آیات نازله قبل، بعد و حین ابلاغ ولایت در #غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش عشقت عاقبت بخیرم میکنه...❣
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وچهارده ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وپانزده
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش،
پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس،
دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد
و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان ؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_وپانزده
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش،
پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس،
دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد
و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان ؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا