🔆 #پندانه
🙍🏻♂️ پسری، با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
👴🏻 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم!
👨🏻🦱پسری پولدار اما بدکردار، به خواستگاری همان دختر میرود،
👴🏻 پدر دختر با ازدواج موافقت میکند، و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند!
🧕 دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد ؟!
🌸🌸🌺🍃
🔆 #پندانه
🔻نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد: پس از مرگم، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد...
🔸وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند!
🔹ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که...
🔹 ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند:
🔹 پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
🔸یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد....
🔹پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادهگان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است.
🌸🌸🌺🍃
🧡همه در تلاش برای پيدا كردن انسان درست هستند،
💜اما هيچ كس در تلاش برای انسانِ درست بودن نيست!
💛از خودمان آغاز كنيم
#پندانه
@arameshkade ❤️
✨﷽✨
#پندانه
✅ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟
✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت.
سپس پرسید:
کدامیک به نظر شما با ارزشترند؟
همه گفتند:
آب، چون مایۀ حیات است.
عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد.
دوباره پرسید:
پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟!
روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است.
برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.
🌸☘🌸🌺☘
🔅 #پندانه
✍ به یاد شهدا
🔹سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران، به نظرتون کار خوبیه؟ کیا موافقن؟ کیا مخالف؟
🔸اکثر دانشجویان مخالف بودن!
🔹بعضیها میگفتن:
کار ناپسندیه. نباید بیارن.
🔸بعضیها میگفتن:
ولمون نمیکنن. گیر دادن به چهار تا استخون. ملت دیوونن!
🔹بعضیها میگفتن:
آدم یاد بدبختیاش میفته!
🔸تا اینکه استاد درس رو شروع کرد. ولی خبری از برگههای امتحان جلسه قبل نبود!
🔹همه سراغ برگهها رو میگرفتن، ولی استاد جواب نمیداد.
🔸یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:
استاد برگههامون رو چیکار کردید؟ شما مسئول برگههای ما بودید؟
🔹استاد روی تخته کلاس نوشت:
من مسئول برگههای شما هستم.
🔸سپس گفت:
من برگههاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم.
🔹همه دانشجویان شاکی شدن.
🔸استاد گفت:
چرا برگههاتون رو میخواین؟
🔹گفتن:
چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم.
🔸هر چی که دانشجویان میگفتن استاد روی تخته مینوشت.
🔹استاد گفت:
برگههای شما رو توی کلاس بغلی گم کردم، هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
🔸یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگهها برگشت. استاد برگهها رو گرفت و تکهتکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد.
🔹استاد گفت:
الان دیگه برگههاتون رو نمیخواین! چون تکهتکه شدن!
🔸دانشجویان گفتن:
استاد برگهها رو میچسبونیم.
🔹برگهها رو به دانشجویان داد و گفت:
شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید. پس چطور توقع دارید مادری که بچهاش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ، الان منتظر همین چهار تا استخونش نباشه!؟ بچهاش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.
🔸چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن!
☘🌺🌸🌺☘
🔅#پندانه
✍ بهترین کاسب قرن
🔹مرشد چلویی در بازار تهران چلوکبابی داشت و بهدلیل رفتار خوبش با مشتریانش به بهترین کاسب قرن معروف شده بود.
🔸روزی چند نفر جلوی مرشد را گرفتند و به او گفتند:
پول دخل امروزت را رد کن بیاد.
🔹مرشد گفت:
محال است بدهم.
🔸گفتند:
میکشیمت.
🔹گفت:
بکشید!
🔸گفتوگو ادامه پیدا کرد و مرشد گفت:
به یک شرط پول دخل امروز را به شما میدهم.
🔹آنها گفتند:
چه شرطی؟
🔸گفت:
به شرطی که بیایید به منزل من و یک چایی باهم بخوریم.
🔹آنها قبول کردند و رفتند و چای خوردند و مرشد پولها را به آنان داد.
🔸از مرشد پرسیدند:
چرا همان اول در کوچه پول را ندادی؟
🔹مرشد گفت:
آن موقع اگر پول را میدادم آن پول دزدی میشد. ولی الان شما مهمان من هستید و من دوست دارم به مهمانم هدیه بدهم.
🔸سالها گذشت و آن سه نفر از معتمدین بازار شدند.
🌸🌸🌺🍃
🔅 #پندانه
✍ فقط بهدنبال رضایت خداوند باش
🔹پیری سالک الی الله بود و شاگردان بسیاری در مسیر معرفت بر گرد حلقه آتش وصل خویش از رحمت حق تعالی داشت.
🔸شاگردی از او، به مقامی بالاتر از او در معرفت رسید، ولی شاگرد اصلی او که خالصانه پا در جای پای استاد میگذاشت، به چیزی نرسید.
🔹شاگردی که به مرتبهای از وصل رسید، استاد هممکتبی خود شد که بیش از او در این راه تلاش کرده بود.
🔸استاد به شاگرد گفت:
رمز موفقیت من یک چیز است، و رمز ناکامی تو نسبت به تلاشهایت هم در یک چیز است. من هرچه میکردم بهدنبال رضایت خدا بودم و چیزی از او جز رضایتش نمیخواستم.
🔹تو هم کارهایت برای رضای خدا بود، ولی هدفت شبیهشدن به استادت و در نتیجه کسب فضایل او بود تا روزی شبیه او شوی.
🔸بدان! هر خواستهای از خدا که به دنیای تو برگردد پس هوای نفست، تو را در این راه میفریبد و از این راه چیزی جز شاگردی کسب نمیکنی.
🟠🔵🔴
🔅 #پندانه
✍ قناعت یا خاک گور
🔹شنیدم بازرگانی ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد.
🔸یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
🔹به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشانگویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان. این قباله و سند فلان زمین میباشد. فلان چیز در گرو فلان جنس است. فلان کس ضامن فلان وام است. در آن اندیشهام به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
🔸رفیق! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشهنشین گردم و دیگر به سفر نروم.
🔹پرسیدم:
آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشهنشین میشوی؟
🔸در پاسخ گفت:
میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گرانی دارد. از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم. در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم. در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم. در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم. و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم.
🔹بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم.
🔸او اینگونه اندیشههای دیوانهوار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتاری نداشت.
🔹در پایان گفت:
رفیق! تو هم سخنی از آنچه دیدهای و شنیدهای بگو.
🔸گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافلهسالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد؟
🔹چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: قناعت یا خاک گور.
⚫️⚫️⚫️
🔅#پندانه
✍ رسم بندگی بیاموز
🔹درويشی بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهای ابريشمين بر كمر میبندند.
🔸روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت:
خدايا! بندهنوازی را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم.
🔹زمان گذشت و روزی شاه، خواجه را دستگير كرد و دستوپايش را بست. میخواست ببيند طلاها را چه كرده است؟
🔸هرچه از غلامان میپرسيد آنها چيزی نمیگفتند.
🔹يک ماه غلامان را شكنجه كرد و میگفت:
بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را میبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون میكشم.
🔸اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل میكردند و هيچ نمیگفتند.
🔹شاه آنها را پارهپاره كرد ولی هيچيک لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.
🔸شبی درويش در خواب صدايی شنيد كه میگفت:
ای مرد! بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
⚫️⚫️⚫️
🔅#پندانه
✍ راز زندگی
🔹پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد.
🔸چشم در چشمش دوخت و به او گفت:
من میدانم که شما خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، میخواهم راز زندگی را از زبان خودتان بشنوم.
🔹پیرمرد پاسخ داد:
من سرد و گرم زندگی را چشیدهام و به این نتیجه رسیدهام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه میشود.
1⃣ اولین کلمه اندیشیدن است؛ یعنی همیشه به ارزشهایی فکر کن که دلت میخواهد زندگی را بر پایه آن بسازی.
2⃣ دومین کلمه باورداشتن است؛ یعنی وقتی همه آن ارزشها را مشخص کردی خودت را باور کن.
3⃣ سومین کلمه در سر داشتن رویا است؛ یعنی رؤیای رسیدن به خواستههایت را در سر داشته باش.
4⃣ چهارمین و آخرین کلمه شهامت است؛ یعنی وقتی که خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت پی بردی، حال نوبت به آن میرسد که با شهامت، رویایت را به واقعیت تبدیل کنی.
⚫️⚫️⚫️
#پندانه
🔴 در کار خیر با خدا معامله کن
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان میکند.
🔸تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه میزند.
🔹آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت.
🔸تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است.
🔹پس بهدنبال او رفت و گفت:
با من کاری داشتی؟
🔸شخص گفت:
برای هرچه آمده بودم بیفایده بود.
🔹تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسهای سکه زر به او داد.
🔸آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانهزدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
🔹تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوشحساب است.
⚫️⚫️⚫️
✨﷽✨
#پندانه
✍ هم دلت پاک باشه هم عملت
🔻ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ میگن:
ﺩﻟﺖ که ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، کافیه. نماز هم نخوندی نخون. روزه نگرفتی نگیر. به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره. فقط سعی کن دلت پاک باشه!
🔻ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ:
ﺁنکس ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ، میگفت: «ﺁﻣﻨﻮﺍ».
🔻ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﮔﻔﺘﻪ:
«ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ»
🔹ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎشه.
💢اگه ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭو ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭو ﺑﮑﺎﺭﯼ، ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽشه. ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭو ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽشه. ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎشه.
🌿🍁🍁🌿