🍀صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🍀
#پرسش
❓️چرا باید زن در هر کاری از شوهرش اجازه بگیره. حتی بیرون رفتن و...
اما مرد آزاد است اجازه نیازی نیست از زن بگیرد... آیا منطقیه؟
#پاسخ
✅️ براساس آیه شریفه «الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّسَاءِ»مدیریت و ریاست خانواده بر عهده مرد است و براساس همین آیه شریفه در قانون مدنی ماده ۱۱۰۵ چنین آمده است:
در روابط زوجین ریاست خانواده از خصایص شوهر است. در حقیقت اسلام نظام خانواده را به منزله جامعه کوچکی دانسته که مدیریت آن بر عهده مرد است. دو دلیل برای این امر در آیه شریفه بیان شده است:
یکی اینکه سرپرستی و مدیریت نیازمند توان فکری و بدنی است و مردان به دلیل توانایی بیشتری که در تصمیمگیریها دارند، مدیریت خانواده را بر عهده دارند.
دوم اینکه چون مسئولیت مالی و اقتصادی خانواده بر عهده مرد است؛ لذا مدیریت خانواده هم بر عهده اوست.
بر این اساس در روایات متعددی اجازه زن از شوهر به عنوان یکی از وظایف زن و حقوق مرد قرار داده شده است.
ولایت مرد بر زن در برخی از امور مانند تفکّر و تدبّر در اداره زندگی و تحمّل کارهاى سخت، همچنین به جهت دارا بودن مسئولیت پرداخت مهریه و تأمین مخارج زندگی، سبب اعطای ولایت در سرپرستی و ریاست در کانون خانواده به آنان از سوی پروردگار حکیم گردیده است. زن نیز با قبول ازدواج و زندگی مشترک با مرد، تمام لوازم و مقررات دینی و شرعی مربوط به ازدواج را پذیرفته است که مدیریت مرد در زندگی نیز از جمله آن لوازم و مقررات است.
بنابراین، همانگونه که در یک اداره برای ترک پست اداری باید از مدیر و سرپرست آن اداره و مرکز اجازه گرفت، برای بیرون رفتن از منزل که به منزله یک اداره است باید از مدیر آن، که شوهر باشد اجازه گرفت. و این مسئله نیز امر عجیبی نیست تا جای سؤال و تعجب باشد! چطور همین خانم برای خروج از یک ادارهای که مسئول و رییس آن اداره نسبت به او دغدغه عاطفی و فردی ندارد بلکه فقط در ساعات اداری با او یک رابطه کاری و نسبت به کار او جنبه ریاست و مسئولیت دارد خود را ملزم به اجازه و درخواست مرخصی میداند، اما بخواهد برای خروج از منزل، نسبت به کسی که خداوند حکیم او را رئیس و مسئول خانه و خانواده در تمام ساعات و لحظات زندگی مشترک قرار داده است و حتی دغدغه عاطفی و فردی نیز برای او نسبت به همسر و سلامت او وجود دارد، خود را موظف به اجازه و اطلاع و کسب تکلیف نداند؟
🔰 @p_eteghadi 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋ماه رجب بود...
دررحمت خدا خیلی بازبود...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#ماه_رجب🌙
💠 امام هادى عليه السلام :
🔹️مَن أَطاعَ اللّه َ لَم يُبالِ سَخَطَ المَخلُوقِينَ
كسى كه از خدا اطاعت مى كند، از خشم مردم باكى ندارد.
📖 بحار الانوار، ج۷۱،ص۱۸۲
🔹️ مَنِ اتَّقَی اللهُ یُتَّقی وَ مَنْ اَطاعَ اللهُ یُطاعُ
هر که از خدا پروا کند، از او پروا می کنند
و هر که از خدا اطاعت کند، اطاعتش می کنند.
📖تحف العقول، ص ۴۸۲
🔹️ إذا أخلَصتَ فی طاعَةِ اللّهِ، وَاعتَرَفتَ بِرَسولِ اللّهِ(ص) وبِحَقِّنا أهلَ البَیتِ، وسَأَلتَ اللّهَ ـ تَبارَک وتَعالی ـ شَیئا لَم یحرِمک.
هر گاه مخلصانه خدا را اطاعت کردی و به [حقّانیت ]پیامبر خدا و به حقّ (حقّانیت) ما اهل بیت اعتراف نمودی و از خداوند ـ تبارک و تعالی ـ چیزی خواستی، تو را محروم نخواهد کرد.
📖الأمالی للطوسی: ص ۲۸۶
💠 مسح مجدد سر یا پا
♻️ سوال:
هنگام مسح سر یا پا، اگر اطمینان حاصل نکنیم که عمل مسح به خصوص مسح سر به صورت درست و کامل انجام شده است و مجدد مسح بکشیم وضو صحیح است؟
✍🏻 پاسخ:
اگر شک از روی وسواس نباشد مسح را دوباره بکشید، ولی باید توجه داشته باشید که محل مسح باید خشک باشد.
--------------
سایت آیت الله خامنه ای
💥 به پایگاه تخصصی فقه و احکام بپیوندید
www.askahkam.ir
💦⛈💦⛈💦⛈
#بخش_بیستم
♥️عشق پایدار♥️
حال که هر دو خانواده وهر دو بازمانده ی عبدالله تصمیم به ترک دیار گرفتند,دیگر تعلل کردن صلاح نبود ,غلامحسین واحمد انچه را که میشد بفروشند وبه پول تبدیل کنند فروختند وهرچه را که نمیشد فروخت,بخشیدند وچند تکه از زمینهای خوب وحاصلخیز عبدالله را که گل زمین هایش به حساب میامد به دست یکی از اقوامشان به اسم خداداد سپردند که اگر روزی روزگاری گذارشان به دیار پدریشان افتاد ,حداقل چند پارچه زمین برای گذران زندگی داشته باشند,کبری وصغری که داغ خواهر ومادرشان هنوز التیام نیافته بود اما هر کدام با سرخوشی تازه ای ,این درد را پنهان میکردند,یکی با عشق ورزیدن به فرزند تازه رسیده اش ودیگری با خیال اینده وزندگی درشهری بزرگ....عصر پنج شنبه وشب جمعه بود وطبق وعده ی,قبلی قرار بود خرسخوان فردا کاروان کوچک قصه ی ما مهاجرتشان رابه شهر اغاز کنند.
صغری طبق روال هر عصر پنج شنبه,سینی حلوا اماده کرددرحالیکه مریم کوچک را به سینه میفشرد راهی قبرستان کوچک ابادی شد,قبرستانی که عزیزانش را چون مرواریدی در صدف دلش ,نگه داشته بود,صغری میدانست که این اخرین باریست که بر سر مزار عزیزانش حاضر میشود,شیشه,ای گلاب را در دبه ای با اب قاطی کردوابتدا سنگ مزار عبدالله را شست وسپس مزار مادر را معطر نمود ودر اخر بر سر مزار بتول امد ,همزمان با شستن سنگ مزار,با خواهر جوانمرگش واگویه ها کرد ودر اخر مریم را بر روی سنگ مزار نشاند واز ته دل به خواهرش قول داد تا زنده است برای مریم از مادر مهربان تر باشد ومادری کند برای دخترک خواهرش وهر وقت عزیز وعباس را پیدا کردند,اگر مریم از,خاله اش دلکند,خاله اورا به پدرش واگذارد....مریم کوچک که تازه راه افتاده بود با پاهای نحیفش بر روی سنگ قبر مادر تاتا میکرد ونمیدانست که این اخرین باریست که بر روی سنگی اشنا که بوی مادر را میداد,جست وخیز میکند.
صبح جمعه,همگی با باروبنه ای بسته ,سوار بر الاغ وقاطری تازه نفس در سکوتی سنگین که هزاران حرف در خود پنهان داشت ,با یاد خدا سفرشان را شروع کردند.....
ابادیی که تابود برایشان غم داشت ورنج داشت ودرد داشت را ترک کردند وروبه شوی شهری غریب واینده ای مبهم حرکت نمودند...
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست و یکم
♥️عشق پایدار♥️
دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند.....
روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند.
همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد.
کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید....
ادامه دارد........
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿