eitaa logo
سبزپوشان
277 دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
20.9هزار ویدیو
111 فایل
فرهنگی اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 @sabzpoushan
ما کتاب کهنه ای هستیم سرتا پا غلط! خواندنی ها را سراسر خوانده ایم امّا غلط! سال ها تدریس می کردم خطا را با خطا سال ها تصحیح می کردم، غلط را با غلط! بی خبر بودم دریغا از اصول الدین عشق! خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط! دین اگر این است ! بی دینان زِ ما مؤمن ترند این مسلمانی ست آخر؟  لا غلط الّا غلط ! روز اوّل درس مان دادند، یک دنیا فریب روز آخر مشق ما این بود: یک عُـقـبا غلط! گفتنی ها را یکایک هر چه باد و هر چه بود شیخــنا فرمود امّا یا خطا شد یا غلط! گفتم از فرط غلط ها دفتر دل شد سیاه! گفت می دانم غلط داریم آخر تا غلط ! روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت دیده ی من یک غلط می دید و او صدها غلط! یا رب از تو مغفرت زیباست، از ما اعتراف یا رب از تو مرحمت می زیبد و از ما غلط! 🇮🇷 @sabzpoushan
بفرمایید چای عصرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل مغرضانه و احمقانه برد ایران در برابر آمریکا
پوست تخم مرغ را دور بریزید کلسیم سریع الجذب:90% منیزیم:6% فسفر:1% خواص درمانی پوست تخم مرغ: 1-درمان کامل استخوان پوکی 2-سابیدگی مفاصل 3-نقرس 4-دیسک کمر 5-دندانها 6-دستگاه گوارش و...👇 پزشکان سوئیسی به تازگی کشف کردند که خواص پوست تخم مرغ بیش از آنچه بوده که تا کنون می پنداشتند. آنها معتقدند که کلسیم موجود در پوست تخم مرغ بدلیل شباهت به کلسیم موجود در استخوانها و دندانها به سهولت جذب بدن میشود و بهترین منبع برای تامین این عنصر ضروری در بدن است، ضمن اینکه پنج درصد قرصهای کلسیم موجود در بازار جذب بدن میشود البته همراه با عوارض فراوان که برای کلیه ها دارند برای استفاده پیشنهاد میشود که ابتدا پوست تخم مرغها را 3دقیقه در آب جوش قرار دهید سپس آنها را بااستفاده از بخاری یا فر خوب خشک کنید و در نهایت با هاونگ یا آسیاب برقی پودر کنید حالا میتوانید پودر را همراه هر نوع نوشیدنی میل کنیدو بدلیل تغییر ندادن مزه و بوی غذا داخل نمکدان ریخته و روی انواع غذاها بپاشید میزان مصرف روزانه هم دقیقا به همان اندازه که نمک مصرف میکنید یعنی یک دوم قاشق چایخوری مطمعن باشید ظرف مدت چند روز تغیرات را در اسکلت اندامی خود حس میکنید.
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست سوی طلب دانه پر و بال بیاراست از راستی بال منی كرد و چنین گفت که امروز همه ملک جهان زیر پر ماست بر اوج چو پرواز كنم از نظر تیز بینم سر مویی هم اگر در ته دریاست بسیار منم گفت و ز تقدیر نترسید بنگر كه ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست ناگه ز كمینگاه یكی سخت كمانی تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست بر بال عقاب آمد و آن تیر جگر سوز از اوج برابر ز بر خاک فرو كاست آنقدر بغلتید و بغلتید و بغلتید وانگه پر خود را بکشید از چپ و از راست سختش عجب آمد كه زچوبی و زآهن این تندی وتیزی و پریدن زكجا خاست؟ بر تیر نگه كرد پر خویش در آن دید گفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست
گشت غمناک دل و جان عقاب  چو ازو دور شد ایام شباب  دید کش دور به انجام رسید  آفتابش به لب بام رسید  باید از هستی دل بر گیرد  ره سوی کشور دیگر گیرد  خواست تا چاره ی نا چار کند  دارویی جوید و در کار کند صبحگاهی ز پی چاره ی کار  گشت برباد سبک سیر سوار  گله کاهنگ چرا داشت به دشت  ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت  وان شبان ، بیم زده ، دل نگران  شد پی بره ی نوزاد دوان  کبک ، در دامن خار ی آویخت  مار پیچید و به سوراخ گریخت  آهو استاد و نگه کرد و رمید  دشت را خط غباری بکشید  لیک صیاد سر دیگر داشت  صید را فارغ و آزاد گذاشت  چاره  مرگ ، نه کاریست حقیر  زنده را  دل نشود ازجان سیر صید هر روزه به چنگ آمد زود  مگر آن روز که صیاد نبود  آشیان داشت بر آن دامن دشت  زاغکی زشت و بد اندام و پلشت  سنگ ها از کف طفلان خورده  جان ز صد گونه بلا در برده  سا ل ها زیسته افزون ز شمار  شکم آکنده ز گند و مردار  بر سر شاخ ورا دید عقاب  ز آسمان سوی زمین شد به شتاب  گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد  با تو امروز مرا کار افتاد  مشکلی دارم اگر بگشایی  بکنم آن چه تو می فرمایی ››  گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم  تا که هستیم هوا خواه تو ییم  بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟  جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟  دل ، چو در خدمت تو شاد کنم  ننگم آید که ز جان یاد کنم ››  این همه گفت ولی با دل خویش  گفت و گویی دگر آورد به پیش  کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون  از نیاز است چنین زار و زبون  لیک ناگه چو غضبناک شود  زو حساب من و جان پاک شود  دوستی را چو نباشد بنیاد  حزم را باید از دست نداد  در دل خویش چو این رای گزید  پر زد و دور ترک جای گزید  زار و افسرده چنین گفت عقاب  که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب  راست است این که مرا تیز پر است  لیک پرواز زمان تیز تر است  من گذشتم به شتاب از در و دشت  به شتاب ایام از من بگذشت  گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست  مرگ می آید و تدبیری نیست  من و این شه پر و این شوکت و   جاه  عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟  تو بدین قامت و بال ناساز  به چه فن یافته ای عمر دراز ؟  پدرم نیز به تو دست نیافت  تا به منزلگه جاوید شتافت  لیک هنگام دم باز پسین  چون تو بر شاخ شدی جایگزین  از سر حسرت بامن فرمود  کاین همان زاغ پلید است که بود  عمر من نیز به یغما رفته است  یک گل از صد گل تو نشکفته است  چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟  رازی این جاست،تو بگشا این راز››  زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری  عهد کن تا سخنم بپذیری  عمرتان گر که پذیرد کم و کاست  دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست  ز آسمان هیچ نیایید فرود  آخر از این همه پرواز چه سود ؟  پدر من که پس از سیصد و اند  کان اندرز بد و دانش و پند  بارها گفت که برچرخ اثیر  بادها راست فراوان تاثیر  بادها کز زبر خاک و زند  تن و جان را نرسانند گزند  هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر  باد را بیش گزندست و ضرر  تا بدانجا که بر اوج افلاک  آیت مرگ بود ، پیک هلاک  ما از آن ، سال بسی یافته ایم  کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم  زاغ را میل کند دل به نشیب  عمر بسیارش ار گشته نصیب  دیگر این خاصیت مردار است  عمر مردار خوران بسیار است  گند و مردار بهین درمان ست  چاره ی رنج تو زان آسان ست  خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی  طعمه ی خویش بر افلاک مجوی  ناودان ، جایگهی سخت نکوست  به از آن کنج حیاط و لب جوست  من که صد نکته ی نیکو دانم  راه هر برزن و هر کو دانم  خانه ، اندر پس باغی دارم  وندر آن گوشه سراغی دارم  خوان گسترده الوانی هست  خوردنی های فراوانی هست ››  آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ  گندزاری بود اندر پس باغ  بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور  معدن پشه ، مقام زنبور  نفرتش گشته بلای دل و جان  سوزش و کوری دو دیده از آن  آن دو همراه رسیدند از راه  زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه  گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست  لایق محضر این مهمان ست  می کنم شکر که درویش نیم  خجل از ما حضر خویش نیم ››  گفت و بشنود و بخورد از آن گند  تا بیاموزد از او مهمان پند  عمر در اوج فلک بر ده به سر  دم زده در نفس باد سحر  ابر را دیده به زیر پر خویش  حیوان را همه فرمانبر خویش  بارها آمده شادان ز سفر  به رهش بسته فلک طاق ظفر  سینه ی کبک و تذرو و تیهو  تازه  و گرم شده طعمه ی او  اینک افتاده بر این لاشه و گند  باید از زاغ بیاموزد پند  بوی گندش دل و جان تافته بود  حال بیماری دق یافته بود  دلش از نفرت و بیزاری ، ریش  گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش  یادش آمد که بر آن اوج سپهر  هست پیروزی و زیبایی و مهر  فر و آزادی و فتح و ظفرست  نفس خرم باد سحرست  دیده بگشود به هر سو نگریست  دید گردش اثری زین ها نیست  آن چه بود از همه سو خواری بود  وحشت و نفرب و بیزاری بود  بال بر هم زد و بر جست ا زجا  گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا  سال ها باش و بدین عیش بناز  تو و مردار تو و عمر دراز  من نیم در خور این مهمانی  گند و مردار تو را ارزانی 
گر در اوج فلکم باید مرد  عمر در گند به سر نتوان برد ››    شهپر شاه هوا ، اوج گرفت  زاغ را دیده بر او مانده شگفت  سوی بالا شد و بالاتر شد  راست با مهر فلک ، همسر شد  لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود  نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود