🍀🍀🍀
زندگی لنگر می خواهد.
چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، چیزی که نگذارد فاصله ی آدم از ساحل
آرامش زیاد شود.
چیزی که نگذارد امواج، آدم را بکشاند به ناکجا.
حالا لنگر آدم، گاهی یک آدم دیگر است
گاهی کار است
گاهی عادات روزانه،
گاهی چهار تا کتاب،
گاهی یک فکر و اعتقاد،
گاهی یک مشت خاطره،
گاهی یک جمع دوستانه،
گاهی یک دوره خانوادگی،
گاهی یک باشگاه ورزشـی.
لنگر هر کس هر چه هست فاصله ی اوست با سرگردانی در دریای روزگار،
فاصله اوست تا گم شدن،
فاصله اوست با آوارگی.
همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هرروز
یک لنگر داشته باش.
🍀 ...و هیچ لنگری همچون یاد خدا نیست و امید به او
جای دیگر نگرد!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
تا #آب شدم، سراب دیدم خود را
#دریا که شدم، حباب دیدم خود را
#آگاه شدم، غفلت خود را دیدم
#بیدار شدم، به خواب دیدم خود را
🪐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۶: /ادامه ی فصل ۵: «دانشجوی معنوی خردمندان» .
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۷:
فصل ۵ :
«دانشجوی معنوی خردمندان»
پاسخ صریح آمد که:
«شاگرد که آماده باشد، معلم از راه میرسد. تو و خیلیهای دیگر در جامعه ی ما، برای دریافت دانشی که به من ارزانی شده، آمادگی دارید. هر کدام از ما باید فلسفه ی خردمندان را بدانیم. هر کدام از ما باید از آن بهره مند شویم. هر کدام از ما باید کمالی را که حالت طبیعی آنهاست، بشناسیم.
قول میدهم که دانش کهن آنها را با تو قسمت کنم. صبور باش. فردا شب میبینمت، این دفعه در خانه ی تو. آن وقت، هر آنچه لازم است بدانی، به تو خواهم گفت تا واقعاً زندگی کنی. خوب است؟»
با ناامیدی جواب دادم:
«بسیار خب، اگر تا حالا توانستهام بدون دانستن آن سر کنم، ۲۴ ساعت دیگر انتظار مرا نمیکشد.»
این را که گفتم، وکیل مدافع خبره رفت و مرا با ذهنی مملو از سؤالهای بی جواب و افکار ناتمام تنها گذاشت.
همین طور که در سکوت در دفتر کارم نشسته بودم، فهمیدم که واقعاً چه قدر دنیای ما کوچک است. به اقیانوس وسیعی از دانش، فکر کردم که هنوز حتی به قطرهای از آن دست نیافتهام؛ به احساسی فکر کردم که از بازیافتن اشتیاقم به زندگی، ممکن است داشته باشم و به کنجکاوی دوران جوانیام اندیشیدم. دوست داشتم احساس سرزندگی بیشتری کنم و انرژی مهارنشدنی را به زندگیام وارد کنم. شاید من هم باید شغل وکالت را رها میکردم. شاید من هم برای تعالی بخشیدن به زندگیام دعوت شده بودم. با این افکار سنگین در ذهنم، چراغها را خاموش کردم و در گرمای شدید شبی تابستانی، قدم زدم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba☘
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند؛
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها...
پیشی می گیرند از یک دیگر
برای فرش کردن مسیرت
🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂
برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیر خودت حساب نکن!
دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند.
از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را
نداشته باش!
⚜ @sad_dar_sad_ziba ⚜
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۷: فصل ۵ : «دانشجوی معنوی خردمندان» پاسخ صریح
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۸:
فصل ششم :
« دانش دگرگونی فردی »
«در زندگی کردن هنرمندم.
اثر هنریام زندگیام است.»
...جولیان طبق قولی که داده بود، عصر روز بعد، حدود ساعت هفت و پانزده دقیقه، به خانهام آمد. چهار ضربه پشت سر هم بر در جلویی خانه شنیدم. درِ جلویی خانه شبیه به دماغه ی ماهی روغن با کرکرههای صورتی افتضاح بود و به نظر همسرم، عقل هیچ معماری به طراحی خانه ی ما نمیرسید. جولیان کاملاً نسبت به روز قبل متفاوت شده بود. هنوز سلامتیاش تلألؤ داشت و احساس آرامشی عجیب از او تراوش می کرد.
چیزی که پوشیده بود، کمی معذبم میکرد.
چالاکی آشکار بدنش را با لباسی بلند و قرمز رنگ زینت داده بود که بالای آن، یک شال آبی گلدوزی شده و پرزرق و برق بود. با اینکه یکی از شبهای گرم ماه جولای بود، ولی سرش را با شال پوشانده بود.
جولیان با اشتیاق فراوان گفت:
«سلام رفیق! حالت چه طور است؟»
_«سلام!»
_«دلخور نشو، انتظار داشتی چه بپوشم؟»
اولش به آرامی، هر دو شروع کردیم به خندیدن. طولی نکشید که لبخندمان به قهقهه تبدیل شد. جولیان شوخ طبعی شیطنت آمیزش را که سالها قبل سرگرمم میکرد، اصلاً از دست نداده بود.
در اتاق نشیمن شلوغ ولی راحتم که نشستیم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و درباره ی گردنبندش سؤال نکنم، گردنبند چوبی پرزرق و برقی از دانههای تسبیح که برای عبادت، از گردنش آویزان بود.
_«اینها چه هستند؟ واقعاً زیبایند.»
انگشت شست و اشارهاش را به دانههای تسبیح مالید و گفت:
«درباره ی اینها بعداً می گویم. امشب چیزهای زیادی برای صحبت کردن داریم.»
_«بیا شروع کنیم. امروز تقریباً نتوانستم کاری انجام دهم. به خاطر ملاقات امروزمان بسیار هیجان زده بودم.»
جولیان فوراً چیزهای زیادی برایم گفت درباره ی تغییرات فردی و آرامشی که این تغییرات در بر داشت؛ درباره ی تکنیکهای کهنی گفت که آموخته بود، تکنیکهایی برای کنترل ذهن و حذف کردن عادت نگرانی که خیلی چیزها را در جامعه پیچیده ی ما خراب کرده است؛ از دانشی گفت که یوگی رامان و راهبان دیگر، برای زندگی هدفمند و باارزش در اختیارش گذاشته بودند؛ از بعضی روشها برای رها ساختن چشمه ی جوانی و انرژی گفت که عمیقاً درون همه ی ما آرمیده است. با اینکه به وضوح، با یقین صحبت میکرد، ولی کم کم حالت ناباوری به من دست داده بود. آیا قربانی شیطنتش بودم؟
چرا که این وکیل تحصیل کرده ی هاروارد قبلاً در شرکت، به خاطر شوخیهایش معروف بود. این داستانش هم دست کمی از داستانی خیالی نداشت. فکرش را بکن: یکی از معروفترین وکلای دادگستری این کشور تسلیم شده، تمامی متعلقات دنیای اش را فروخته و برای سیروسلوک معنوی، عازم سفری به هندوستان شده و در مقام پیغمبری عاقل از هیمالیا بازگشته است. این داستان نمیتواند حقیقت داشته باشد.
با اینکه ترسیده بودم، لبخندی زدم و گفتم:
«جولیان بس کن، سر به سر من نگذار. تمامی این داستان یکی دیگر از شوخیهایت است. شرط میبندم این لباس را از مغازه ی روبروی محل کارم اجاره کردی.»
انگار که انتظار ناباوری مرا داشته باشد، سریع پاسخ داد:
«در دادگاه چه گونه پروندهای را اثبات میکنی؟»
_«شواهد قانع کننده ارائه میدهم.»
_«بسیار خب. به شواهدی نگاه کن که به تو ارائه دادم. به صورت صاف و بی چین و چروکم، به جسمم نگاه کن. نمیتوانی انبوهی از انرژی را که در من وجود دارد، حس کنی؟ به آرامشم نگاه کن. مطمئناً میتوانی ببینی که تغییر کردهام.»
راست میگفت. انگار واقعاً چیزی در چنته داشت. این مرد کسی بود که همین چند سال پیش، دهها سال پیرتر به نظر میرسید.
_«پیش جراح پلاستیک که نرفتی، هان؟»
خندید:
«نه، آنها فقط بیرون آدم را عوض میکنند. من میخواستم از درون شفا پیدا کنم. به خاطر روش زندگی نامتعادل و آشفتهام، رنج و فلاکت زیادی را متحمل شدم. چیزی که از آن رنج میبردم، بیش از یک حمله ی قلبی بود. انگار هسته ی درونیام از هم گسیخته بود.»
_«اما داستان تو خیلی ... مرموز و غیرعادی است.»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️
نظری کن ای توانگر،
که به دیدنت فقیرم
💫 @sad_dar_sad_ziba 💫
🔻 فساد
🔺 گرفتاری
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
🤲🏼 اِلهى کَیْفَ اُخَیّبُ و َاَنْتَ اَمَلى!
خدايا من چه گونه نااميد شوم و در حالی كه تو آرزوى منى! 💫
🌿 @sad_dar_sad_ziba 🌿