👌🏼
هر روز در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه واریز و تا شب به پایان میرسد.
هیچ برگشتی در کار نیست
و هیچ مقدار از آن هم
به فردا اضافه نمی شود.
بنابراین از لحظات زندگیتان
کمال استفاده و لذت را ببرید!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش بیست و ششم: کم میخوابید. من هم شب ها بیدار بودم. اگر میدانستم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۲۸:
به پدرم حق می دادم. زور می زدم با هئیت رفتن، پیاده روی و زیارت، سرگرم شوم اما این ها موضعی تسکینم می داد، دل تنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش می افتادم، حتی اگه منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگه غذایی بود که دوست نداشت، یا بر عکس خیلی دوست داشت. در مجلسی که می رفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی به او سخت می گذرد.
در زمان مرخصی اش، می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت، غذا می آورد، جمع می کرد، ظرف میشست، نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می کرد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتو کشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد یکی دو بار که دید گوشه ی دستم را سوزاندم، گفت:
«اگر تو اتو نکنی بهتره!»
مدتی که تهران بود، طوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش. از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز ما خانم ها با هم بودیم.
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. میگفتم:
«فکرشم نکن! عمرا اگه زیر بار بچه و بارداری برم!»
خیلی روضه خواند:
«الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید!»
میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند، بهش گفتم:
« اگه خیلی دلت بچه می خواد می تونی، دوباره ازدواج کنی!»
کارد بهش می زدی، خونش در نمی آمد. می گفت:
«چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟»
نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم. آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کند چون خوب میشود، اما زخم زبان ها را نه. زخم زبان ها به این زودیها التیام پیدا نمیکند.
دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پا پی شد، گفتم:
«به شرطی که من را ببری کربلا»
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند، اما آن قدر رفت و آمد که بالأخره روادید گرفت.
مدتی با هم خوش بودیم. با هم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا در آوردیم. دفعه اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلا رفته بود. آن جا خوردن گوشت را مراعات می کرد و نمی خورد. بیشتر با ماست و سالاد و برنج خودش را سیر می کرد.
تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم.
می گفت:
«حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف!»
از طرفی هم میگفت:
«بیشتر این اجناس تهران هم پیدا می شه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟»
حتی مشهد هم که می رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران میخرید.
همه همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد، در حرم بمانیم زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.
در کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش، هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دو نفره انجام میدادند، ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود. میخواست دو نفری با هم باشیم. می گفت:
«هر کی کربلا می ره از صحن امام رضا می ره»
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس (علیه السلام) فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم رفتیم مهمانسرای حضرت.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دست #طمع که پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌿🌿
دوستی میگفت:
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ میشد ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎنش رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ میکرد.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍون قدر ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ خرﺩ ﺷﺪﻩ،
ﺷﻤﺎ چهجوری ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ میکنی؟
ﮔﻔﺖ:
بی خودی ایراد نگیر، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ میشه، ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ:
چهجوری ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ:
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ
میکردم ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ، ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗَﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ کمکم ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ و ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍین که ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ.
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ، از ﺑﺲ ﮐﻪ دوستش ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم این جوری هستیم!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮن رو ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮن رو ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ نمیکنیم ﺗﺎ ﺍین که ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ میشن.
میگفت:
میخواید ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭگم رو ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ؟
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ بهدلیل ﺩﯾﺪِ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ از دنیا رفت.
ﻫﻤﯿﻦ عیبهامون یه روز ﺑﺎﻋﺚ نابودیمون میشن همین هایی ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬیریم.
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
༺🌱
🚫 هرگز از تلاش برای به دست آوردن
آنچه که در طلبش هستید، دست نکشید!
#صبور بودن سخت است اما حسرت، سخت تر!
༻🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۸: به پدرم حق می دادم. زور می زدم با هئیت رفتن، پیاده روی و زیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۲۹:
با خواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. می دانستم چه قدر منتظر است. مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، می خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت:
«قطع کردم برم نماز شکر بخونم!»
این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید. انتظارش را میکشید.
در مأموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود، ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه پنج ماهش نبود و همه ی آن دوران را خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمی زدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش میآمد هوس می کردم، در دهنم آب جمع می شد. پدر و مادرم می گفتند:
«نخور فشارت میافته!»
محمدحسین برایم می خرید. داخل اتاق صدایم می زد:
«بیا باهات کار دارم!»
لواشک و قره قورت ها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت:
« زن ما رو باش! باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم!»
نمیتوانستم زیاد در هیئتها شرکت کنم. وقتی میدید مراعات می کنم، خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد. پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی می خواند.
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل، امیرحسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیرمحمد. گفته بود:
«اسم محمد را بذارید روش تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره»
میگفت:
«اگر چهار تا پسر داشته باشم اسم هر چهار تاشون رو می گذارم حسین!»
با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم. راه افتاد. روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) را گذاشت، سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره ی امام حسین (علیه السلام).
زایمان در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمیزند. برعکس روی پایش بند نبود، هی قربان صدقه ام می رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود آدم مذهبی و این قدر تقلا و جنب و جوش! با گوشی فیلم می گرفت. یکی از پرستارها میگفت:
«کاش می شد از این صحنه ها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!»
قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر و پرستارها. روضه ی حضرت علی اصغر (علیه السلام) آن جایی که لالایی می خوانند، بعد هم کام بچه رو با تربت امام حسین (علیه السلام) برداشت.
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش می گفت:
«شما متوجه نیستین این جا بخش زنانه؟»
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده، دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم:
«روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم!»
راضی نشد. بهش گفتم:
«نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی، دلت نمی آد؟»
می گفت:
«حیفم می آد!»
امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب (علیها السلام) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت، شلوغ.
برایش دوبار عقیقه کرد: یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (علیها السلام).
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
☘الهی!
دلی ده که شوق طاعت افزون کند و
توفیق طاعتی ده که به بهشت خشنودیت رهنمون کند.
☘الهی!
نفسی ده که حلقه ی بندگی تو گوش کند و جانی ده که از حکمت تو نوش کند.
☘الهی!
دانایی ده که در راه باشیم و
بینایی ده که در چاه نیفتیم.
☘الهی!
دیده ده که جز تماشای ربوبیت نبیند و
دلی ده که غیر از مهر عبودیت تو نخواهد.
☘الهی!
پایی ده که با آن کوی مهر تو پوییم و
زبانی ده که با آن شکر آلای تو گوییم.
☘الهی!
روی بنما تا در روی کسی ننگریم و
دری بگشا تا بر در کس نگذریم.
☘الهی!
به حرمت ذاتی که تو آنی، به حرمت صفاتی که چنانی و به حرمت نامی که تو دانــــــی به فریاد رس که می توانی.
🤲🏼 #نیایش
💐---- @sad_dar_sad_ziba ----💐
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۲۹: با خواهرم رفتیم برگه ی جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۳۰:
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی. حرف هایی را که رد و بدل می شد، میشنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد، محمد حسین گفت:
«دو روز دیگه می رم مأموریت، حاج آقا دعا کنید شهید بشم!»
هُری دلم ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن. بعد که دعا تموم شد، گفتند:
«ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!»
داخل ماشین بهش گفتم:
«دیدی حاج آقا هم موافق نبودند حالا شهید بشی؟»
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می رفت سمت در و برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش.
وقتی می رفت مأموریت، با عکس های امیرحسین اذیتش میکردم. لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، می خواستم تحریکش کنم زود برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم، ذوق می کرد. هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم می پرسید:
«چی بهش می دی بخوره؟ چه کار می کنه؟»
وقتی گله می کردم این جا تنهایم و بیا. می گفت:
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچ کی پیشم نیست!»
می گفت:
«امیرحسین را ببر تموم هیئت هایی که با هم رفتیم!»
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم، چه یک ساک چه سه تا. به مادرم می گفتم:
«ببین چقدر قُده! نمی ذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیرحسین سروکله می زدم تازه یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم سخت تر می شد.
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم می ریختم. هم نگرانی امیرحسین داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم، چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود. می گذاشتم تا بهتر شود، آن موقع می گفتم:
«امیرحسین سرماخورده بود حالا خوب شده!»
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. میخواست ببیند امیرحسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که «خون، خون رو می کشه!»
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش می کرد از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس می زد. می گفتم:
«یه وقت نخوریش!»
همه اش می گفت:
«من و بابام و پسرم خوبیم!»
بی نهایت پدرش را دوست داشت.
تا در خانه بود خودش همه ی کارهای امیرحسین را انجام میداد، از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #شهید_سلیمانی از سردار سلیمانی برای دشمن خطرناک تر است!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 صبر یا شتابزدگی؟
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هرگز بر نگرد
به دنیای کسی که به زخم زدن عادت کرده است.
حتی اگر شاهرگ حیاتت را در دستانش یافتی
به یاد داشته باش که:
«هیچ کس ارزش شکستن ارزش هایت را ندارد!»
🍁 @sad_dar_sad_ziba
🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۰: برای خواندن اذان و اقامه در گوشش، پیش هر کس که زورمان رسید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش ۳۱:
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که «این نماهنگ را ببین» زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند.
می گفت:
«اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه و زاری نکن! مثل این زن محکم باش!»
آن قدر این نماهنگ را نشانم می داد که بهش حساسیت پیدا کردم. آخری ها از دستش کفری می شدم، بهش می گفتم:
«شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول می دم محکم باشم!»
نصیحت می کرد که بعد از من چه طور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود. در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد. می گفت:
«این که این قدر توی سوریه موندم و یا کم زنگ می زنم، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت:
«فلانی شهید شده و بچه ی سه ماهه اش رو گذاشتن روی تابوت!»
بعد می گفت:
«اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت بذار رو سینه ام!»
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید، بعد هم می گفت:
«محکم باش!»
سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم. به حرف هایش گوش نمی دادم و الکی گریه و زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت. وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و بنر این دو شهید را طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصف شب می نشست پای این کارها.
عکس های خودش را هم، همان هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود. روی یک فایل در رایانه اش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ. اذیتش می کردم می گفتم:
«پوستر خودت را هم طراحی کن دیگه!» در کنار همه کارهای هنری اش، خوش خط هم بود. ثلث، نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد:
پارچه ی جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هر چند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم در می آمد. به قول خودش فیلم هندی می شد و جمعش می کرد. گاهی برای اینکه لجم را در آورد، صدایم می زد:
«همسر شهید محمدخانی»
من هم حسابی می افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل میکردم. مثلا وقتی می رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می نشستم سرجایم و تکان نمی خوردم. حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که نگوید:
«همسر شهید محمدخانی»
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای جشن. ناسازگاری ام گل کرد که:
این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یک پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟»
باید می رفتم روی جایگاه و هدیه می گرفتم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت:
«چرا نرفتی بگیری؟»
آتش گرفتم با غیظ گفتم:
«ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم!»
گمان کردم قانع شد که دیگه من را نبرد سر کارش، حتی گفت:
«اگر شهید هم شدم نرو!»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄