eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
762 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ سوانح و حوادث، از آنچه تصور می کنیم به ما نزدیکترند! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
🌳 /گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
اهل پرواز، آسمانی 🕊 اما خاکی! 🌷 «خلبان شهید عباس بابایی» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿 بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست مرا ببخش، اگر این غزل برای تو نیست بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست نسیم با هوس رخت های روی طناب به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست کنــــار این همه مهمـان چه قدر تنهایم!؟ میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست به شیشه می خورد انگشت های باران، آه شبیه در زدن تــــو، ولـــــی صدای تـــو نیست تــــو نیستی دل این چتــــر، وا نخــــواهد شد غمی است باران وقتی هوا هوای تو نیست «اصغر معاذی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌺 پاسخ محبت ها را به موقع بدهید! محبت های تاریخ گذشته ، عطر و طعم اصلی را ندارند. 💧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوازدهم: - چرا. - سبحان الله! تو مسلمونی؟ این همه مسلمون توی این
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سیزدهم: ...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد طرف رو اصلاً نبینه و خودش هم داروی سرماخوردگی مصرف می کرد تا جلوی هر احتمالی رو برای مریضی بگیره! خیلی کارای دیگه هم انجام می داد که بر عکس بقیه به نظر من اگر چه در اون حد عجیب بود، مسخره نبود. ملیکا داشت فُرم من رو می خوند، یه دستش به گردنبندش بود و آویزش رو هی این ور و اون ور می کرد. آقای غوآیه با اشاره به اسم نوشته شده روی یه تیکه ورق گفت: «ملیکا! از بین پرونده ی دانشجوهای ارشد، پرونده ی این آقا رو بده. نمی دونم چرا کارای این دانشجو این قدر گره خورده این هم جزء بدشانسای روزگاره.» ملیکا سرش رو بلند کرد و با اشاره به من گفت: «برای این که افسردگی نگیری، بهت می گم که عوضش کارای ایرانی کوچولو لابراتور اون قدر سریع پیش می ره که باور کردنی نیست. حتی برای پیچیده ترین کارا هم یه روز وقتش تلف نشد. ایناها... این هم فرمی که از اِکُل دکترا براش فرستادن... کاراش تموم شد... به همین سرعت... واقعا این دختر خوش شانسه.» آقای غوآیه به فُرمای من نگاه کرد و گفت: «ببینم تو شاید جادوگری بلدی یا این که روزا، وقتی از در خونه می آی بیرون، وِرد می خونی خب به من هم یاد بده وِردت رو.» خندیدم و گفتم: «آره، خدا رو شکر کارام خیلی راحت و سریع پیش می ره. ما ایرانیا یه مثل داریم که می گه: «شکر نعمتت نعمتت افزون کند» فقط هر کدوم از کارام که انجام می شه خیلی خدا رو شکر می کنم. این هم از ورد.» آقای غوآیه با یه خنده ی بلند و تمسخر آمیز گفت: «هاها... من که خدایی نمی بینم ملیکا رو می بینم... اونی که باید ازش تشکر کنی ملیکاست نه خدا.» گفتم: «یقیناً از ملیکا هم برای همه ی کمکاش ممنونم. اما پشت کُمکای ملیکا اراده خدا رو می بینم.» گفت: «اوه... یه کم این چیزایی رو که می بینی به من هم نشون بده، بلکه ما هم این خدا رو دیدیم.» کی با تلفن تماس گرفت تا تو بدونی کجا باید بری مدارکت رو تحویل بدی؟ ملیکا! کی خوابگاه تو رو پیگیری کرد؟ ملیکا! کی اومد دنبال تو، روزی که از شهر «توغ» اومده بودی، و بعد به قول خودت اون قدر راحت و بی زحمت همه ی وسایلت رو منتقل کردی خوابگاه؟ ملیکا! ملیکا این کارا رو برای هیچ کس انجام نمی ده این مدت این خدایی که می گی کجا بود؟» گفتم: «کی از اساس ملیکا رو سر راه من قرار داد؟ کی این حس محبت به من رو در ملیکا گذاشته تا به قول شما کارایی رو که برای هیچ کس انجام نمی ده برای من انجام بده؟» - شانس - شانس چیه؟ شانس یعنی چی؟ چه کاره است توی زندگی؟ قدرتش چه قدره؟ محدوده ی نفوذش تا کجاست؟ - و تو می گی که این خداست؟ - من معتقدم همه چی دست خداست و دقیقاً این خدا بوده که همه ی این کارا رو به واسطه ی ملیکا انجام داده هیچ شکی هم در این مسئله ندارم. - اما من معتقدم «خدایی» وجود نداره. این مزخرفات رو آدما ساخته ن برای این که از مرگ می ترسن. با دهن کجی و خیلی بی ادب ادامه داد: «می خوان فکر کنن بعد از مرگ هنوز زنده هستن و می رن پیش خداشون و از این چرت و پرتا. شما همه تون از مرگ می ترسید که این حرفا رو می زنید.» با حالت عصبی حرف می زد و هر دو دقیقه یه بار با دهن کجی، مثل بچه ها از قول ما معتقدان به خدا، جملاتی سر هم می کرد و می گفت. پرسیدم: «شما چی؟ شما از مرگ نمی ترسید؟» - نه! از چی باید بترسم؟ - دوست ندارید همیشه توی این دنیا باشید؟ - چرا دوست دارم. برای همین دارم نهایت لذت رو می برم. مثل تو هم خودم رو اسیر یه سری باید و نباید بی خود نمی کنم. - و با این همه علاقه روزی که بمیرید... - کی گفته که من می میرم؟ - نمی میرید؟ ضد مرگید؟ نامیرایید؟ - می تونم باشم (!) من اهل مطالعه م. ضمن این که خودم یه شیمیدانم. آدما در اثر بیماری یا حوادث می میرن. من اگه مواظب سلامتی خودم باشم و جوانب احتیاط رو رعایت کنم، وقتی هیچ علت برای مرگم نباشه، چه طور و چرا باید بمیرم؟ شما فکر می کنید چون همه می میرن، پس شما هم می میرید. اما این ناشی از عادت شماست. چنین حرفایی از یه آدم به اون سن خنده دار بود! گفتم: «پس این شما هستید که از مرگ می ترسید. وقتی بمیرید، دیگه هیچ کدوم از لذّت های این دنیا رو ندارید. اصلا دیگه شما وجود ندارید، دلتون هم نمی خواد بمیرید؛ پس دارید همه ی تلاشتون رو می کنید که هیچ وقت مریض نشید و اتفاقی هم براتون نیفته تا نمیرید. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
من ضرر کردم و تو معتمدِ بازاری بارِ ما را نخریدند، تو بر می‌داری؟! امام‌ رضای‌ دلم 💚 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌱
💧 نیمه ی پر لیوان رو ببین! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
و هر دو در بحران هستند 📚 اولی از مصرف کم، 💧دومی از مصرف زیاد. 💠 @sad_dar_sad_ziba 🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سیزدهم: ...اگر یکی از اطرافیان سرما می خورد، چند روز سعی می کرد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهاردهم: ...ضمن این که شما هم خودتون رو اسیر یه مشت باید و نباید کردید؛ نباید نمک زیاد خورد اگر چه غذای بی نمک خوشمزه نیست، نباید شیرینی و شکلات خورد اگر چه علاقه ی خیلی زیادی بهش دارید، نباید قهوه خورد چون ممکنه مشکل قلبی پیدا کنید. این همه باید و نباید واسه خودتون تعریف کردید واسه این که نمی میرید. حالا بگذریم از این که با این وضع شما هم از نهایت لذتی که ازش صحبت می کنید بهره ای ندارید. شما یه سری محدودیت و بیم و امید برای خودتون تعریف کردید از ترس این که بمیرید؛ ما هم یه سری محدودیت و بیم و امید داریم از ترس این که وقتی مُردیم نتونیم جواب کرده هامون رو پس بدیم. حالا فرض کنیم جفتمون نمیریم. هر دو به هر حال توی این دنیا یه سری محدودیت داشتیم. شاید هم بمیریم و هیچ حساب و کتابی بعدش نباشه. باز هم من و شما، هر دو خودمون رو از بخشی از لذّت ها محروم کردیم. اما اگه بمیریم و ببینیم که ای داد بیداد حالا باید جواب کارمون رو پس بدیم، اون وقته که من برنده م. ضمن این که در دو حالت اول و دوم هم به کسی که وجود خدا رو قبول داره بیشتر می شه اطمینان کرد تا کسی که چنین عقیده ای نداره» - تو می خوای بگی به من نمی شه اطمینان کرد؟ ملیکا با لبخندی از سر تعجب و ناباوری به من نگاه می کرد و همون طور که نگاهش به من بود گفت: «نه آقای غوآیه معلومه که منظورش این نیست.» گفتم: «چرا دقیقا منظورم همین بود به همین دلیل هم از این به بعد هیچ کدوم از وسایلم رو نمی تونم پیش آقای غوآیه بذارم. برای این که اگه یه زمانی کسی توی اتاق نباشه، ایشون هیچ کسی رو ناظر اعمالش نمی بینه و ممکنه وسایلم رو برداره.» دانشجویی که قبل از من فقط برای یه امضا توی اتاق ملیکا بود ته خودکار رو توی دهنش کرده بود و انگار که داره فیلم کمدی می بینه نیشش تا بناگوش باز بود. به هیچ قیمتی هم حاضر نبود اتاق رو ترک کنه. آنتونی هم فقط نگاه می کرد و هیچ نظری نمی داد اما چیزی که واضح بود این بود که هیچ کدوم از اهالی اتاق تا اون لحظه توی چنین وضعیتی قرار نگرفته بودن و اون حرف ها جز برای غوآیه که عصبی به نظر می اومد، برای همه خیلی جذاب بود. غوآیه گفت: «من هیچ وقت این کارو نمی کنم چرا باید وسایلت رو بردارم؟» گفتم: «این فقط یه مثال بود برای این که بهتون بگم مهم اینه که اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلافی باشید همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای این که دیگه نشه بهتون اعتماد کرد.» غوآیه شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: «من به همچنین چیزی معتقد نیستم.» - پس به چی معتقدید؟ آنتونی گفت: «آقای غوآیه لاییک ان» غوآیه گفت: «نه خیر من به لاییسم اعتقادی ندارم من به هیچی اعتقاد ندارم. مثل شما هم نیازی ندارم به چیزی اعتقاد داشته باشم.» شما هم اتفاقاً اعتقاداتی دارید با عصبانیت گفت: «نه خیر به هیچی اعتقاد ندارم.» گفتم: « پس دو ساعته دارید از چی دفاع می کنید؟» - حداقل عبارتی رو که گفتید قبول دارید؟ این که به چی اعتقاد ندارید؟ - آره، این رو من گفتم. - همین بی اعتقادی اعتقاد شماست. می بینید توی چه تناقض بزرگی به سر می برید؟ دانشجویی که خودکار به دهن اون طرف وایساده بود گفت: «ایشون به غوآیه غیسم معتقدن.» آقای غوآیه دیگه کلافه به نظر می اومد. بدون هیچ جوابی از اتاق بیرون رفت. ساعت ۱۲ شده بود باید می رفتم. ملیکا با خنده رو به آنتونی گفت: «فکر کنم این ایرانی کوچولوی لابراتور اومده که این جا رو به هم بریزه! اولین باریه که این جور بحثا مطرح می شه. این جور بحثا ممنوعه این جا.» ازش عذر خواهی کردم و گفتم که من اصلا همچین قصدی نداشتم و آقای غوآیه بحث رو شروع کرد. راه افتادم که از اتاق برم بیرون. دانشجویی که دیگه از سر خود کارش چیزی نمونده بود گفت: «خانم ایرانی» -بله -خیلی جالب بود ممنون -؟ سیمن توی رستوران خبرش رو با آب و تاب و میون کف زَدنای مکرر استادا و دانشجوهای دکترا اعلام کرد: «ما آخرین امتحان رو با موفقیت گذروندیم. ژوری تصمیم نهایی ش رو اعلام کرد: خانم ها! آقایون! کیفیت و سطح علمی ما تایید شد! لابراتور ما از امروز به مجموعه ی اِکل های انسم پیوست و ما لابراتوار جدیدمون رو با نام «ارائه و نو آوری» به ثبت رسوندیم. به همه ی شما استادان و دانشجویان جدید از صمیم قلب این پیروزی رو تبریک می گم. برای تشکر از باعثینش... الحمدالله شکر لله چه قدر بزرگی عزیز دل! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ چه کسی باور می کند میان «سیزده، صفر یک» تا «چهارده، صفر یک» این همه فاصله باشد؟ 🗓 /ما می توانیم @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃 سختی ها انسان را سرسخت می‌کنند 🔨 میخ هایی در دیوار، محکم تر می مانند كه ضربات سخت تری را تحمل کرده باشند! : ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ☕ @sad_dar_sad_ziba ☕ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌