دیروز خدا رحمم کرد
به معنای واقعی کلمه*
رفتیم توی یه روسری فروشی که مثلا برای دانشگاهم مقنعه بخرم، تا اومدم سرم کنم دستم رفت لای پنکه... در نداشت..
یه پرههاش شکست
خداروشکر که فقط یذره زخم شد، مگرنه یهو قطع... خب بسه. اینش هیچی
از این لجم گرفت که مرده به جای عذرخواهی و درست کردن اون بیصاحاب، شروع کرد به توجیه کردن و مظلومنمایی اینکه خودشم دست و کمرش ده بار به فنا رفته
بعد تازه😭😂 جالبیش اینجاست که بازم مامانم خودشو کنترل کرد و با خنده بهش گفت حالا که اینجور شد یکم تخفیف بدین حداقل. یارو اینجوری بود که: تخفیف؟!!! من الان دوبرابر این پولو باید بدم واسه تعمیر این پنکه..............
وای خنده دارتر از این اتفاق تو زندگیم ندیده بودم😀
بعدم فهمیدیم خیلی گرونترم بهمون فروخته و مغازه کناریش دقیقا همون مقنعه رو ۷۰ تومن ارزونتر میده🤣🤣 (اینجا دیگه فشارِ اصفهانی بودنمون اومد بالا)
اصلا یه سوال دارم من
چرا یه مرد باید روسری فروشی داشته باشه؟😔
آرایشی فروشی رو که دیگه واقعا درک نمیکنم
همیشه فکر میکردم آدمایی که خیلی شادن زیادتر هم عمر میکنن، ولی نه انگار اونا هم بخاطر یه اتفاق مسخره (مثلا سکته قلبی که متنففرم ازش) خیلی راحت میتونن بمیرن.
واقعا هیچ چیز منتظره نیست..
انگار همین دیروز بود با دختر دایی و خاله و پسر داییا میریختیم توی زیرزمین خونه دایی حسن و پارتی میگرفتیم با رقابت امید جهان و حامد پهلان، و غش غش میخندیدیم و سم بازی و ادا در میآوردیم
یا اون روزی که جلوی خونمون جشن بود و خیلی رندوم امید جهان اومده بود آهنگ هله دان دان دانه میخوند
و کلی خاطره خندهدار و مسخره بازی دیگه توی بچگیامون
من دیگه یادم نبود این آدم رو ولی خبر فوتش عجیب بود برام و کلی از خاطراتم مرور شد
کلا مرگ چیز عجیبیه