eitaa logo
صادقانه
56 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
12.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مولاوردی از جاسوس بازداشت شده دفاع کرد، پست مصیح علینژاد رو لایک کرد، نظریه عقیم سازی کارتن خواب‌ها رو داد، تو کانال شخصیش همجنسگرایی رو تبلیغ کرد، به دشمن اطلاعات زنان بی‌سرپرست ایرانی رو داد و کلی اتهامات دیگه که همین الان تو دادگاه درحال رسیدگیه... حالا فکر میکند واکنش رئیس جمهور چی بوده؟ بله روحانی در حکمی شهیندخت مولاوردی را به مدت ۳ سال دیگر به عنوان «نماینده رئیس جمهور در شورای فرهنگی- اجتماعی زنان و خانواده» منصوب کرد!!! معمولا کسی رو در مسئولیتش ابقا میکنن که عملکرد قابل قبولی داشته و انتظارات رئیسش رو برآورده کرده
خاطره جالب سعید اوحدی رئیس محترم جدید بنیاد شهید از دوران اسارتش در زمان صدام ملعون: کاظم! مأمور صدام! از شکنجه اسرای ایرانی تا شهادت به عنوان مدافع حرم در سوریه! خبرگزاری فارس: آقای سعید اوحدی خاطره جالبی هم از اسارت دارد که اینگونه روایت می کند: «سال ۶۷ و در دوران اسارت، ما را محاکمه کردند و به مسیری فرستادند که آن را نمی‌شناختیم. در نهایت به زندان الرشید بغداد با سلول‌های ۸ متری بدون پنجره رسیدیم که شرایط سختی داشت. پس از مدتی از سلول آزاد شدیم و به اردوگاه تکریت زادگاه صدام رفتیم. وارد اتاق شدیم و دیدم ۹۰ نفر در اردوگاه هستند که شناسایی و دستچین شده بودند. حجت‌الاسلام ابوترابی سید آزادگان نیز در این اردوگاه بودند که وجودشان نعمت بود. دو نگهبان به نام‌های حسین و کاظم در آنجا بودند که کاظم بدترین رفتار را با ما داشت. گاهی آقای ابوترابی را چنان کتک می‌زد که ایشان تا مرز شهادت می‌رفت. آرزوی ما این بود که کاظم مرخصی برود. یک هفته رفت مرخصی، ولی دو روز زودتر به اردوگاه برگشت و دیگر یک آدم دیگر شده بود. دیدیم کنار روشویی چند دقیقه با آقای ابوترابی صحبت می‌کرد. از ایشان پرسیدیم کاظم چه می‌گفت؟ ایشان گفتند کاظم می‌گفت سر صبحانه با مادرم نشسته بودم که پرسید تو در اردوگاه اسرا آنها را شکنجه می‌کنی؟ کاظم تعجب می‌کند. دوباره مادرش می‌پرسد آیا سیدی در بین اسرا هست که تو او را شکنجه کرده باشی؟ دیشب حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که می‌گفت چرا فرزندت اسیری از قافله اسرای ما را آزار و اذیت می‌کند؟ مادرش می‌گوید شیرم حلالت نیست اگر آنها را اذیت کنی. کاظم متحول و از این رو به آن رو شد. جنگ تمام شد و پس از سقوط صدام، کاظم به ایران آمد و از تک‌تک ۹۰ نفر اسیران حلالیت طلبید. به مشهد رفت و سر خاک آقای ابوترابی از ایشان حلالیت خواست. در جنگ سوریه، کاظم به عنوان مدافع حرم به سوریه رفت و در حرم حضرت زینب (س) با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید.»
🔴ربیعی: اگر این دولت نبود وضع صد برابر از این خراب‌تر می‌شد. مثلا ممکن بود گوشت صد هزار تومان شود؟ ممکن بود عزت پاسپورت ملی نابود شود؟ ممکن بود دلار ۱۸۰۰۰ تومان شود؟ ممکن بود هسته‌ای تعطیل شود؟ ممکن بود سکه۷میلیون شود؟ ممکن بود... باور کنید دولت چیزی برای خرابتر شدن باقی نذاشته! 🔗 علیرضا گرائی
‌‌‌🌹 ﴾ ﷽ ﴿ 🌹 🌕سیر و عسل را می توانید با یکدیگر ترکیب کرده تا درمانی شگفت انگیز براي مبارزه با 🔹سرماخوردگی و آنفلوآنزا 🔹سمزدایی بدن 🔹تقویت سیستم ایمنی 🔹و بسیاری موارد دیگر داشته باشيد 💞💞💞
✍امام صادق (ع) فرمودند : نزدیکترین حالت بندگان به خدا و خشنودی او از آنها هنگامی است که حجت خدا در میان آنها نباشد و برای آنها ظاهر نشود و آنها محل او را ندانند. ولی در عین حال معتقد باشند که حجت خدا هست ، در این زمان شب و روز در انتظار فرج باشند.  📚بحارالانوار جلد۵۲ ، ص۱۴۵ سالروز شهادت امام صادق علیه السلام تسلیت باد.
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍روز بهلول مردی را دید که زار زار گریه می‌کرد به او گفت چه شده است . آن مرد گفت بازرگانی هستم که با مقدار پول به این شهر آمدم از ترس این پولم را گم نکنم آن را نزد عطار به امانت گذاشتم و به گشت و گذار مشغول شدم بعد از چند روز که پیش او آمدم می‌گوید کدام امانت! بهلول گفت نشانی عطار را به من بده فردا یک ساعت مانده به اذان ظهر در مغاز ه عطار هستم تو هم بیا. بازرگان گفت من چه کار باید بکنم؟ بهلول گفت: وقتی مرا آنجا دیدی اصلا آشنایی نده و حرفی با من نزن به عطار بگو آمده‌ام امانت خود را بگیرم. بهلول فردا نزد عطار رفت و گفت خیال دارم که سفری به سرزمین خراسان داشته باشم. عطار گفت انشاءالله خیر است. بهلول گفت خودم نیز چنین امیدوارم و یک ناراحتی دارم و آن اینکه مقداری جواهر دارم که قیمت آن معادل سی هزار دینار طلا است. باید آن را جایی امانت بگذارم تا زمانی که برگشتم آن را پس بگیرم. عطار چیزی نگفت ولی بهلول گفت در این شهر از هر کس پرسیدم امانتدارتر از شما کسی را معرفی نکردند. عطار گفت به دیده منت دارم که امانتدار شما باشم. بازرگان در آن موقع وارد مغازه شد بهلول کیسه سربسته‌ای را روی پیشخوان گذاشت. بازرگان گفت عطار آمده‌ام امانتم را پس بگیرم . عطار که ترسید خیانت در امانتش افشا شود به شاگردش گفت کیسه این بازرگان در فلان جای انباری است آن را بیاور و به او بده. بازرگان امانتش را پس گرفت و از مغازه خارج شد و بهلول هم بعد از او خارج شد. 📚کتاب قصه‌های بهلول نوشته رضا شیرازی ‌ ‌ ‌
⚡️طراحی یک انقلاب رنگی در ایران با تکیه بر تجارب انقلاب‌های رنگی در اقمار شوروی سابق، از سال ۱۳۸۳ آغاز شد. به مدیریت خانم الهه کولایی -که بعدها مسئولیت بخش زنان ستاد آقای میرحسین موسوی را به عهده گرفت- در دانشگاه تهران سلسله‌نشست‌هایی برای استخراج الگوی انقلاب‌های رنگی برگزار، و نتیجه آن مرداد ۱۳۸۴ در کتاب "افسانه انقلاب‌های رنگی" به چاپ رسید. این کتاب را می‌توان دستورالعمل "انقلاب سبز" در ایران دانست که سال ۱۳۸۸ مو به مو اجرا شد. ▫️اما از همان ابتدای طرح این بحث در سال ۱۳۸۳، کسانی در میان اصلاح‌طلبان وجود داشتند که معتقد بودند الگوی انقلاب‌های رنگی در ایران برای براندازی نظام کارآیی ندارد. خردادماه ۱۳۸۴ سمیناری در دانشگاه تهران با عنوان "گذار به دموکراسی" برگزار شد که آقای حمیدرضا جلایی پور طی آن به "ارزیابی استفاده از رویکرد انقلاب‌های رنگی در ایران" پرداخت. جلایی‌پور درباره علل ناکارآمدی این الگو در جامعه ایران گفت: "جامعه ایران، جامعه‌ای توده‌ای نیست که هر کس، هر از گاهی، برای آن نسخه بپیچد و نباید این اشتباه را مرتکب شد. در ایران... یک جنبش مردمی، اسلامی و ضدآمریکایی وجود دارد که محافظه‌کاران، هرگاه بخواهند، در کمتر از چند ساعت می‌توانند آن را فعال و بسیج کنند". ▪️سال ۱۳۸۷ یعنی یک‌سال پیش از فتنه نیز در فصلنامه "مطالعات راهبردی" مقاله‌ای منتشر شد که سرنگونی جمهوری اسلامی با انقلاب رنگی را ناممکن می‌دانست: "وجود برخی ساختارهای فراانتخاباتی، هژمونی گفتمانی جمهوری اسلامی در برابر گفتمان‌های رقیب، روح بیگانه‌ستیزی موجود در میان قاطبه مردم ایران و مقابله با جنبش‌های اعتراضی از طریق ایجاد جنبش‌های اجتماعی از سوی جمهوری اسلامی، بیانگر امتناع این‌گونه تغییر رژیم در فضای سیاسی-اجتماعی ایران است".همه این فعالیت‌ها له و علیه استفاده از الگوی انقلاب‌های رنگی حکایت از آن داشت که فتنه‌ای در راه است. ▫️اما هم تحلیل جلایی پور درست بود و هم تحلیل فصلنامه مطالعات راهبردی. تیم طراح انقلاب رنگی در ایران اشتباهی را که نباید، مرتکب شد و مو به مو دستورالعمل‌های انقلاب رنگی را که استخراج کرده بود، در جریان فتنه ۸۸ پیاده کرد. با خیزش عظیم مردم در نهم دیماه اما آتش فتنه جریان لیبرال خاموش و بساط براندازان جمع شد. 🖋برشی از کتاب "سودای سکولاریسم". @syjebraily
ترفند سیاسی و ماهرانه امام صادق(ع) در وصیت نامه اش : وصیت خاص امام صادق(ع) تدبیری برای حفظ جان امام هفتم شیعیان امام جعفربن محمد الصادق (ع) فرزند امام محمد باقر (ع) و مادر ایشان فاطمه بنت قاسم بن محمد بن ابی بکر مکنی به «ام فروه»، در تاریخ 17 ربیع الاول سال 83 ه. ق و در عهد عبدالملک بن مروان اموی، در مدینه متولد گردید. کنیه آن حضرت، «ابو عبدالله» و لقبش «صادق» است. امام صادق(ع) برای خنثی کردن توطئه های خلیفه وقت (منصور دوانیقی) در قتل امام هفتم شیعیان امام موسی کاظم(ع) دست به ابتکار جالبی زدند و در وصیت نامه خود تدبیری کردند که به نجات جان امام کاظم(ع) منتهی شد. «ابوایوب نحوی» که یکی از درباریان منصور حاکم وقت بنی عباس بود، نقل می نماید که نیمه شبی، منصور مرا نزد خود فراخواند. من هم روانه شده و او را دیدم که بر صندلی نشسته و نامه ای را با استفاده از نور شمع می خواند و هنگامی که به او سلام نمودم، نامه را به سمت من انداخته و به من گفت که این نامه محمد بن سلیمان (حاکم مدینه) است که خبر وفات جعفر بن محمد (ع) را به من داده است ... آیا دیگر، می توان شخصی همانند او را یافت؟! (اما با این وجود و با این که بسیار ابراز ناراحتی می نمود)، به من گفت که جواب نامه حاکم مدینه را این گونه بنگارم: "اگر او (امام ششم) فرد مشخصی را به عنوان وصی خود قرار داده، او را نزد خویش بخوان و گردنش را بزن!" اما مجددا جواب نامه از طرف حاکم مدینه برگشت که "ایشان پنج نفر را وصی خود قرار داده است که یکی از آنها خود شما، خلیفه عباسی بوده و یکی دیگر هم من هستم! و سه نفر دیگر عبارت اند از: (همسرش)حمیده و (دو فرزندش) عبدالله و موسی!
🔶خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت "امیر" شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پرواز‌های قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می گرفتیم. و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:" با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم." به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می زنیم! 🔶من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد. و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت "جت وی" که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید... بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این "در" تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم. 🔶از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین ها پیاده شدند و پله ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند. برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان را گفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را
از سمت کابین پرت کنم. سه چهار نفرشان که دوربین های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافر ها زوم می کردند.رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره ی مسافران پرواز را اسکن می کردند و با چهره‌ای که از حاج قاسم داشتند تطبیق می دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی ها دست از پا درازتر رفتند و عراقی‌ها ماندند. تا اینکه گفتند: زود در "کارگو" را باز کن تا بار رو چک کنیم. نفسم بند آمد. خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می کردم؟! این را که دیگر نمی شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می لرزید، منم بلد نبودم. دیدم چاره‌ای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن... سعی کردم اصلا نگاش نکنم. قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می زد. حس می‌کردم رنگ به رویم نمانده. دست بردم به سمت جیب شلوارم، کیف پولم را بیرون کشیدم و درش را باز کردم و دلارهای داخلش را مقابل چشمش گرفتم. لبخند محوی روی لبش آمد و چشمکی حواله ام کرد. نمی‌دانم چند تا اسکناس بود همه را کف دستش گذاشتم، او هم چند عکس گرفت و گفت بریم... 🔶روی باند فرودگاه دمشق که نشستیم، هوا گرگ و میش بود. حاجی رو به من گفت: امیر پیاده شو. پیاده شدم و همراهش سوار ماشینی که دنبالش آمده بود شدیم. رفتیم مقرشان توی فرودگاه. وقت نماز بود. نمازمان را که خواندیم گفت: کاری که بامن کردی کی یادت داده؟ گفتم: حاج آقا من ۶۰ ماه توی جنگ بوده ام این جورکارها رو خودم از برم... قد من کمی از حاجی بلندتر بود، گفت: سرت رو بیار پایین. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگرمن رئیس جمهور بودم مدل افتخار گردنت می انداختم. گفتم: حاج آقا اگه با اون لباس میگرفتنتون قبل از اینکه بیان سراغ شما، اول حساب من رو می‌رسیدند، اما من آرزو کردم پیشمرگ شما باشم... تبسم مهربانی کرد و اشک از گوشه ی گونه هاش پایین افتاد. ♦️راوی کاپیتان امیر اسداللهی خلبان هواپیمای ایرباس شرکت هواپیمایی ماهان.
معجزه ی چای زعفران صبح ناشتا 🔸نشاط آور 🔸 ادرار آور 🔸 خنده‌ آور 🔸 خِلط آور 🔸 آرام بخش 🔸 پاکسازی کبد 🔸 استحکام دندان 🔸 تسکین آسم،ضدسرفه ___________
درباره مصاحبه اخیر آقای احمدی‌نژاد با شبکه آمریکایی آقای احمدی نژاد گفته دولتهای ایران و آمریکا یکدیگر را به رسمیت بشناسند و آمریکا استقلال ایران را به رسمیت بشناسد و ایران هم از تخریب آمریکا دست بردارد و دو دولت بنشینند در یک فضای سرشار از عدالت و احترام گفتگو کنند. از مواضع آقای احمدی‌نژاد جدا متاسف شدم. آقای احمدی‌نژاد آیا نمی‌بیند آمریکا حتی به حقوق مردم خودش هم احترام نمیگذارد؟ نمی‌بیند آمریکا حتی به قرارداد برجام امضا شده توسط خودش هم احترام نگذاشت و پاره‌اش کرد؟ آقای احمدی‌نژاد نمیداند سیاست جهانی جای بحثهای سانتیمانتال و شیک و مجلسی مثل «گفتگوی تمدن‌ها» و «تنش‌زدایی» نیست؟ آقای احمدی‌نژاد نمیداند سیاست جهانی بحث قدرت و‌ زور و منافع است. نمیداند با آمریکا تا وقتی از فروش سالانه صدها میلیارد دلار اسلحه به فاسدان سعودی و اماراتی و قطری سود میبرد، تا وقتی با هشتصد پایگاه نظامی زانویش روی گلوی جهانیان است، تا وقتی با دهها پایگاه نظامی در منطقه و حضور اشغالگرانه در عراق و افغانستان و خلیج فارس زانویش روی گلوی منطقه ماست و تا وقتی با تحریم زانویش روی گلوی ملت ماست،، نمیشود گفتگویی محترمانه و مساوی داشت؟ نمیدانید گفتگو در شرایط نابرابر عین تسلیم است؟ آقای احمدی‌نژاد! شما زمانی نماد مقاومت علیه آمریکا بودید. از کی شما هم به خیل اصلاح‌طلبان پیوستید و در رابطه با سلطه‌ستیزی تجدیدنظرطلب شدید؟ نه آقای احمدی‌نژاد! آمریکا فقط زبان زور و قدرت را میفهمد و ما هیچ چاره‌ای نداریم جز اینکه با افزایش توان نظامی و تلاش برای اخراج تیروهای آمریکایی از منطقه از یکسو و از سوی دیگر مبارزه با فساد و تبعیض در داخل قویتر شویم. راه یک چیز است آقای احمدی‌نژاد. مقاومت. مقاومت توامان علیه آمریکا و علیه تبعیض و فساد و اشرافیت داخلی. ✍علی علیزاده