فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اجرای سرود سلام فرمانده، در موصل عراق ، توسط اطفال شیعه شَبَکی
یادآوری : قومیت شَبَک که خود را ایرانی میدانند، در دربار صفوی بعنوان "شاه بیک" خوانده میشدند ولی بعدا بتدریج به شبک یا همان شاه بیک ملقب گشتند، آنها در خلال فتح موصل توسط نادر (هنگامیکه سردار صفوی بود) همراه او بودند و بعد از انعقاد صلحنامه با عثمانی جهت پدافند (حفظ حدود مورد توافق) در بخش شرقی موصل ماندند واکنون بعد از سیصد سال واندی اخلاف آنها اینگونه دلدادگی خود را به امام زمان علیه السلام و جمهوری اسلامی ایران نشان می دهند.
05 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05).mp3
17.87M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه پنجم
* معنای سلام در نماز را به من القا کردند.
* نورانی ترین قطعه سلام در نماز
* سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟
* به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری.
* شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر
* نور شما را طاهر میکند.
* با روضه خانههایتان را نورانی کنید.
* محل ریختن خون شهدا و مزار آن ها نورانی تر است.
* چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟
* کربلا، اوج نور افشانی خدا
* چگونه به نور برسیم؟
* ادامه داستان: واقعه چهارم
* حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد.
* حیوانات وحشی به من حمله کردند.
* با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد.
* با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند.
* از زنبور میترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد.
* فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر
* تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی
* دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم
* فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم.
* تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آی سیو و پیرمرد روحانی
* تاثیر شیطان در تصمیمگیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان
* رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان
* شوخی و خندههای پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران میشد.
* بیمارستان، بدترین مکان برای جان دادن!!
⏰ مدت زمان: ۴۴:۰۴
📆 1401/03/09
#نور
#اذکار
#کربلا
#شنود
❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=6561
06 Mostanade Soti Shonood (1401-03-05) (1).mp3
17.57M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه ششم
* ادامه واقعه چهارم.....
* ماموریت ویژه شیاطین
* شیاطین، از هیچ میتی نمی گذرند.
* دیدم؛ لحظه مرگ پیرمردی که شرابخوار بود
* وفور تاثیر شیاطین در زندگی انسان
* شیطان به چه شکلی در می آید؟
* شکارگاه شیطان
* فایده ذکر اهل بیت در لحظه مرگ
* چه کسانی مورد عنایت اهل بیت هستند؟
* روایتی که تکانم داد.
* ثمره کدام اتصال بهشت است؟
* فرق اهل نجات واهل حق
* مصادیق اصحاب یمین
* تصاویر طوایف شیطانی
* روایتی که حقیقت آن را دیدم.
* گناهانی که عادی شده همان منجلاب است.
* اصل عمل را می دیدم نه کاور آن را
* بهترین جای جهان برای زندگی
* چه کسانی دشمن شیعیان هستند؟
* تاثیر شیاطین در تصمیم انسان
* هرکس می خواهد مدافع حق باشد، خود را برای بدترین اتفاقات آماده کند.
* راهی برای خلاصی از شیطان
* شیطان از دو طریق انسان را می زند؟
* تاثیر مال مخلوط به حرام در زندگی
⏰ مدت زمان:۴٢:۵١
📆1401/03/10
#طهارت
#شیطان
#گناه
❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
🌐 https://aminikhaah.ir/?p=6561
#مناظره
◾️پاسخ های زیبای #امام_رضا علیه السلام به شبهات #مامون_عباسی درباره #آیه_مباهله
💥ببینید و انتشار دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تحلیل یک طلبه کشمیری از گسترش سلام فرمانده در کشمیر و هند و...
⭕️ در اقتصاد مفهومی هست به نام هزینه فرصت؛ یعنی هزینه جایگزینی یک انتخاب مشخص با انتخابهای دیگر. یعنی اگر الان در جاهای مختلفی از جهان تشیع یک ترانه مذهبی و فارسی را اجرا میکنند، برای اینکه قدر این اتفاق را به منطق اقتصادی بفهمی نگاه کن ببین آمریکا چقدر باید خرج میکرد که همین بچهها بجای سلام فرمانده، یک ترانه آمریکایی بخوانند؟
یعنی مثلا هزینههای یواساید USAid را در همین (منطقه) گِلگِت و بَلتِستانی که این بچهها دارند فارسی زمزمه میکنند جمع بزنید و ببینید که چقدر میشود و اگر قرار بود به همین موقعیت فرهنگی تمدنی که ایران دارد برسند چقدر دیگر باید خرج میکردند؟
⭕️ ما البته برای رسیدن به اینجایی که هستیم خیلی هزینه دادیم که نمیشود به آنها اتیکت قیمت دلار و ریال زد اما بعضی وقتها خوب است برای دانستن قدر داشتههایمان خودمان را جای رقبا و دشمنانمان بگذاریم. شهید دکتر نقوی، شهید رحیمی، شهید عارف حسینی و ... اینان جان دادند تا چنین عمق راهبردیای ایجاد بشود.
بکشید بیرون از دعواهای سیاسی داخلی و کمی افقهایتان را بلند کنید رفقا؛ بلند به بلندای کوههای گِلگِت و بَلتِستان!
⭕️فریب مخاطب توسط جریان تحریف
🔻چطور میشه مخاطب رو فریب داد؟!
🔹هیچی، فقط کافیه وقتی آیت الله علم الهدی میگه: [جنبه هایی از ولنگاری و بی بند و باری در مسئولیت پذیری ها که منجر به حوادث میشود خطرناک است]
‼️تو تیتر بزن: عوامل حوادث قطار و متروپل بی بندوباری است.
#اصلاحات
#جریان_تحریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سلام فرمانده» اینبار به زبان هندی. سربازان هندی سید علی هم قیام کردند
یکی از ویژگیهای سرود سلام فرمانده این است که مرزهای جغرافیایی تمدن نوین اسلامی را که همچون برادههای آهن گرد مغناطیس انقلاب جمع شدهاند، نمایان ساخته است.
🌴سوره حمد :
هرکس هر صبح و شام و با اعتقاد تمام سوره حمد را ۷ مرتبه به اب بخواند و بخورد دچار امراض جسمی نمیشود ..
☘🍃آنکس که هر صبح ۷۰ مرتبه سوره حمد را به آب بخواند و بخورد ....فرشتگان بدن آن شخص را زیارت میکنند ...
سوره حمد کل هستی ماست ...
سوره حمد اصول و فروع دین ماست ..
اصول دین :
توحید وعدل و معاد است .
معاد دو شاخه دارد :
نبوت و امامت
☘ سوره حمد یا فاتحه ، گشایش عمل انسان است ،
3 آیه اول راجع ب اصول دین :
🌱توحید 🌱 عدل 🌱 معاد 🌱
و 4 آیه بعد راجع ب فروع دین ماست :
🌱 نماز 🌱روزه 🌱 خمس 🌱زکات 🌱حج 🌱جهاد 🌱امر ب معروف 🌱نهی از منکر 🌱تولی 🌱تبری🌱
☘ شبها که سوره حمد را میخوانیم ب الرحمن الرحیم که میرسیم دعای تلقین را برای خود بخوانیم که اگر بخوانیم شب اول قبر نیازی ب تلقین نداریم
در آخر الزمان که بلا بسیار است دست از سوره حمد برنداریم .
هر آیه از آن را با 70 بسم الله الرحمن الرحیم ب آب بخوانیم بدهیم بیمار بخورد .
امام صادق علیه السلام میفرمایند :
🍃 تعجب نکنید اگر بر مرده ای 70 حمد خواندید و زنده شد 🍃
🌴سوره حمد میفرماید توحید ۴ شاخه است :
توحید ذاتی
توحید صفاتی
توحید افعالی
توحید عبادی
انسان ابتدا باید ذات خود را درست کند تا بتواند خودسازی داشته باشد باید به ذات خداوند نزدیک شود .
ذات انسان یعنی ریشه اخلاق انسان ..
تا ریشه درست نباشد نمیتوانیم ساقه و شاخ و برگ را درست کنیم ..
دوم صفات خود را درست کنیم ..
صفات یعنی :
اخلاق نیک
رفتار نیک
گفتار نیک ...
متاسفانه از توحید بعضی فقط عبادی آنرا عمل میکنند درحالیکه باید ۳ اصل اول را درست کنیم تا عبادت ما درست باشد .
همه اینها ک درست شود عبادتهای ما هم پذیرفته خواهد شد ..
نمازی که در آن اخلاق نباشد ...
نمازی که در آن آزار و رنجش دیگران باشد .
نمازی که درآن سخنان لهو و لعب باشد .
نمازی ک در آن صدق گفتار نباشد ...و با خواندن چنین نمازی عمل به فریضه نکرده ایم .
شبها هنگام خواب دست را برگوش راست بگذاریم و سوره حمد را بخوانیم تا صبح نفس ما ارام باشد و تسبیح خداوند بگوید.
با توجه و توسل به سوره حمد به هر مقامی که بخواهیم میرسیم ..علما بزرگ برای طریق سیر و سلوک از سوره حمد مدد میگرفتند .
🌴اعتقاد و عمل به سوره حمد یک حج اکبر است ..
دل بریدن از غیره خداست ..
عمل به سوره حمد دل بریدن از تعلقات دنیاییست ...
حج ظاهری زیارت کعبه و خانه خداست ولی بسیار مهمتر از آن حج باطنیست و حج باطنی سر بریدن نفس و وابستگیهاست .
هنگام قرائت سوره حمد در معنای آن تدبر کنیم .
هنگامی که شروع به خواندن سوره حمد میکنیم با تمام وجود باید بگوییم ..خداوندا ما هیچیم و همه چیز تویی ..در معنای سوره حمد تدبر کنیم ..یکی از نشانه های حضور قلب در نماز توجه به معانی آن است ..هنگامی که پیشانی را که بالاترین جای بدن است بر مهر میگذاریم خود را در بالاترین طبقه آسمانی یعنی آسمان هفتم که حتی جبرئیل امین هم به آن نرسید تجسم کنیم ...
🌴پس در نماز سوره حمد که میخوانیم باید کل اصول دین و فروع دین را در آن رعایت کرده باشیم .🍃
اگر از قرآن تنها به سوره حمد هم عمل کنیم یعنی به کل قرآن عمل کرده ایم ..
🍀ارزش سوره حمد را پاس بداریم🍃
باید ب آیات قرآن اعتماد و اعتقاد داشته باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لب وا نکرده حاجتِ یک عمر میدهد
بیهوده نیست خنده به روی لبِ گداست
ولادت با سعادت امام رضا علیهالسلام مبارک😍🌹
👤 #کلیپ زیبای " سرود به زبان آبادانی" با صدای کربلایی #حسین_طاهری
🌺 ویژهٔ ولادت #امام_رضا
📥 دانلود با کیفیت بالا
نتیجهای که میتوان از ایستادگی و موفقیت دو ملت #ایران و #ونزوئلا گرفت، این است که تنها راه علاج در مقابل فشارها، ایستادگی و #مقاومت است. ضمن آنکه باید همکاریها و ارتباطات میان جمهوری اسلامی ایران و دولت بولیواری ونزوئلا بیش از پیش مستحکم و نزدیک شود.
"KHAMENEI.IR"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالیه حتما ببینید.
*روایت عجیب نویسنده کتاب خاطرات شهید زنگی آبادی از ظهور دوباره شهید پس از شهادتش/ عجیب و از بی نظیر ترین شهیدان دوران دفاع مقدس*
صدای زنگ تلفن من را به خود آورد. بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. باز هم صدای زنگ. ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. بازهم صدای زنگ تلفن. روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. بازهم صدای زنگ تلفن. از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. باز هم زنگ تلفن. آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. باز هم زنگ تلفن. آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. بازهم زنگ تلفن. برگه ها مجموعه ای از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. بازهم زنگ تلفن. با مطالعه برگه ها وا رفتم. باز هم زنگ تلفن. نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد. بازهم زنگ تلفن. از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند.باز هم زنگ تلفن. میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. بازهم زنگ تلفن. اما چه کنم ؟ زندگی خرج دارد؟. باز هم زنگ تلفن. باید کاری کنم تا داستان جذاب شود. باز هم زنگ تلفن. می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. باز هم زنگ تلفن. حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. باز هم زنگ تلفن. و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. باز هم زنگ تلفن. احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم.
سلام علیکم. بفرمایید.....
علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این به ظاهر مشکل، از صناعات داستانی برای پرداختن به خاطرات استفاده کنید و جای دست بردن در آن کاری کنید که خواندنی تر شود .
حیرت زده شده بودم. او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!!
شما؟
من زنگی آبادی هستم.
ببخشید. کی؟!
یونس زنگی آبادی.
خشکم زده بود. سریع گوشی را گذاشتم. با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شده بودم. زل زده بودم به دو چشم که در میان تاریکی هویدا شده بود. دو چشم پر فروغ و مهربان در طرح محوی از یک سر. دو چشم پر از لطافت و لبخند. حسی که داشتم حیرت بود نه ترس. فضا بسیار دوستانه بود. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. بی اختیار گوشی را برداشتم. من خوابم یا بیدار؟
دوباره همان صدا بود. سر تا پا گوش شده بودم.
من برای ترساندنت نیامده ام. بلکه برای ادای حقی که بر ذمه توست آمدم. هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی، شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر را در دست تو می گذارم. زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. به وقت عباس شدن بی دست شدم و به وقت حسین شدن بی سر. مرا از پاهایم شناختند. این ها را می دانی......خوانده ای ...
یعنی من انتخاب شده ام؟
ما خود را تحمیل نمی کنیم. بلکه در دل ها جا می کنیم.
باید چه کنم؟
حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یادها برانگیزد که در قیامت برانگیخته می شوم. کامل، نه شرحه شرحه، آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا که چون جسم دنیایی ام شرحه شرحه است، همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود، به اندام کن. با سر و دست . بخواهی می توانی .
می خواهم. پس حتماً می توانم.
مرا نه ناظر خود، که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید. به هر جمله ات قد می کشد. اگر کتاب تو جسم باشد، من روح آنم .
من مفتخرم .
از تعارف کم کن.
حرف دلم را زدم .
برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
آیا ارتباط یک طرفه است ؟
همین طور تلفنی ؟
تو اراده کن من می آیم. به هر صورتی که بخواهم. من اذن از خدا دارم . منبرای زینب شدن اجازه گرفته ام.
ناگهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن. گوشی را گذاشتم. حجمی از سوالات به من حمله ور شد. یعنی خواب می دیدم؟ واقعاً او سردار شهید، حاج یونس زنگی آبادی بود؟ درباره این واقعیت با چه کسانی مشورت کنم؟ چه کسی باور می کند شهید با من تماس تلفنی داشته است؟ چه کسی باور می کند خیره شدن من به دو چشم مهربان و خندان را؟ به هرکسی توضیح دهم باید برایش قسم جلاله بخورم. آخر باور کردنی نیست. باید اولین کاری که می کنم از مخابرات پیگیر تماس شوم.
تمام شب واقعه را مرور می کردم. صبح اولین کاری که کردم پیگیر تماس شدم. حتی در حوالی آن ساعت
هیچ تماسی ثبت نشده بود.! از طرفی 25 مرتبه زنگ خوردن گوشی اتفاقی غیرممکن
بود. از نظر قانونی اگر زیر 25 مرتبه تماسی گرفته شود و پاسخ ندهیم. گوشی اشغال شده و قطع می شود.
عقل و عشق حکم می کرد به اتفاقات آن شب اعتماد کنم. فصول کتاب در حال تکمیل است. با اتوبوس راهی روستای زنگی آباد شدم. روستایی در 20 کیلومتری کرمان. در جاده زرند. به روستا که رسیدم یک لحظه دوباره شک شیطانی به سراغم آمد. این چه کاری ست که من کردم. شاید خیال بوده شاید..... هنوز شاید ها کامل نشده بود که دوچرخه سواری جلوی من ایستاد.
سلام علیکم. آقای صفایی؟
علیکم سلام. بله. شما؟
چشمانش پر از اشک شد و گفت: من مرتضی هستم. برادر شهید حاج یونس زنگی آبادی. از دوچرخه پیاده شد و من را در آغوش کشید و گفت: بفرمایید برویم منزل. شما مهمان حاج یونس هستید. قدمتان سر چشم. دیشب حاج یونس به خوابم آمد و گفت: که این ساعت به پیشواز شما بیایم!
دیگر تمام اتفاقات عجیب داشت برایم عادی می شد. مطمئن بودم عجیب تر هم خواهد شد. مهمان همسر و فرزندان شهید شدم. مصطفی و فاطمه فرزندان شهید بودند. وقتی فهمیده بودند فرستاده ای از طرف پدر می آید برای دیدنم لحظه شماری کرده بودند. اکنون در فضای گرم و صمیمی حیاط منزل در کنار برادر شهید و دو فرزند شهید بودم. سر صحبت را با فرزندان شهید باز کردم. پرواز کبوتری که روی دیوار حیاط نشست توجه همه ما را به خود جلب کرد. با خود فکر کردم شاید حاج یونس این بار در کسوت کبوتری ظاهر شده. مصطفی و فاطمه همزمان گفتند: چه کبوتر قشنگی!. مصطفی سه ساله بود و فاطمه ده ماهه که پدر شهید شد. این جمله را مصطفی آنچنان با حسرت و سوزناک گفت که فاطمه زد زیر گریه. برای این که دختر شهید را آرام کنم، گفتم: پدر شما شهید است. شهداء زنده اند. دست پدران شما بسیار باز است. می توانند هر حاجتی که داشته باشید را برآورده کنند. ناگهان فاطمه وسط حرفم دوید و گفت: هر حاجتی؟ یکه خوردم. گفتم: تا آن جایی که بتوانند. البته بستگی به حاجت دارد. فاطمه گفت: تنها آرزوی من دیدن پدرم هست. ناگهان کبوتر پرواز کرد و روی شانه فاطمه نشست و نوکش را به گونه های فاطمه کشید. همه تعجب کرده بودیم. ولی من یقین داشتم که این کبوتر، سفیر شهید است.
خبر در روستا زود می پیچد. خبر ورود نویسنده ای که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد. آقا مرتضی گفت: که خبر از اینجا به کرمان هم رسیده و عده ای از دوستان و همرزمان حاج یونس پیغام داده اند که امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی، و نقل مجلسمان هم حاج یونس خواهد بود. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود. حضور همرزمان حاج یونس برای پی بردن به وجوه نظامی شخصیت او بسیار ضروری است.
دارم کلافه می شوم که چرا در این همه فصولی که از سر گذرانده ام، حاج یونس خودی نشان نداده است؟ آیا در این همه اشتباهی وجود ندارد که او تصحیح کند؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی؟ پس چرا خودی به من نمی نمایی؟ تویی که به جسم کبوتری در می آیی تا ....
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد :
بسم الله الرحمن الرحیم
1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متأسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هر آنچه قصور در زندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. همسرش نام او را صدا
می زد و فرزندانش بابا بابا می کردند. من که قادر به حفظ اشک هایم نبودم، به این فکر می کردم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول است
فاده می کند؟
آمدن به خواب امری طبیعی تلقی می شود ، اما تلفن زدن و بر کاغذ نوشتن و در جسم یک کبوتر حلول کردن هر چقدر هم که ملموس باشد و به چشم خود ببینی و به گوش خود بشنوی ، باز هم باورش برای کسی که ندیده است، سخت است. ناگهان صدای حاج یونس را شنیدم. نه از روبرو یا از پشت سر، که از همه جهات. به هر سو که می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نمی کردم:
بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است، اما تو که راوی منی، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد. تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است؛ نه دنیا، که آخرت است. پس تو روایت کن مرا، آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند....
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم. شروع کردم به گریه کردنی سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود... و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم : دریغا...
بعد از شام مجلس را با حضور حاج قاسم سلیمانی، خوشی، محمد زنگی آبادی و نجف زنگی آبادی آغاز کردیم. همرزمان حاج یونس حامل سلام از خیل دوستانی بودند که نتوانسته بودند در این جلسه حضور یابند. من توضیح دادم که اداره جلسه با خود شهید است. تمامی تصمیم گیری ها با اوست. در واقع او خود نویسنده خاطراتش است.
آقای خوشی گفت: اگر دستخط حاج یونس را ندیده بودم و اگر جوهرش به این تر و تازگی نبود هیچکدام از این اتفاقات را باور نمی کردم. اما حالا هر چه بگویید باور می کنم . اگر بگویید اینجاست، شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم، نشان می دهد. باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود. آنچه آقای خوشی گفت، مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قرار است حاج یونس ظاهر شود. به نظرم آمد که شدنی است. می شود. باور حضور فیزیکی شهید آن قدر جدی شد که همه بر خواستند. حاج قاسم گفت: ما شک نداریم. نجف آقا گفت: دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است. اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. .صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. همه بی اختیار نام شهید را صدا می زدیم. من می گفتم: حاجی ...حاج یونس عزیز. نجف آقا فریاد می زد: :یونس جان ... آقا مرتضی می گفت: برادر. حاج قاسم او را حاجی جان می خواند. صدای همسر شهید که او را حاج آقا خطاب می کرد اتمام حجتی بود بر باوری که تبدیل به یقین شده بود. و حالا فرزندان معصوم شهید پدر را صدا می زدند. فاطمه حین دویدن به سمت اتاق زن ها با چشمانی گریان می گفت: بابا...بابا... و مطصفی با دستهایش اشکهایش را پاک می کرد و زمزمه می کرد: بابا جان... بابا جان.... دیگر گریه زنان، شیون شده بود و صداهای ما فریاد. من فریاد زدم: :حاجی ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کن. حتی یک لحظه. که ببینیمت ...لمست کنیم ...متبرک شویم ...
ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کنند صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم: عنده ربهم یرزقون.
حاج یونس زنگی آبادی در سال 1340 در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد. پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. سنگ صبور یونس در سن هفتاد
و پنج سالگی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم، با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد. یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مش
هدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند. او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند. ارادت او به خانواده و مادرش در سال های بعد نیز تداوم دارد. آنجا که وقتی مادر سکته می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود. حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا به کرمان می برد. و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است.
حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتحالمبین، بیتالمقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند. با شکوه ترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال 1365 در شلمچه رقم خورد. او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون» شد. در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت: وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود.
برای شادی روحش صلوات
شهیدان زنده اند الله اکبر
بخون آغشته اند الله اکبر
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک