#با_شهدا_تا_انتخابات
داشتم سفره را جمع می کردم که آمد. گفتم: صبحانه خوردی؟
گفت: آره، تازه رایم رو هم دادم، صبح زود رفتم پای صندوق، اولین نفری بودم که رایم رو انداختم.
کمی که نشست پیشم گفت: مادر کاری نداری؟ پرسیدم کجا میری؟
جک موتورش را داد بالا و گفت میرم یه دوری بزنم. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم استقبال مردم خوب بوده.
"شهید مرتضی طحان چوب مسجدی"
#انتخابات
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷علی رضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت.
ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد.
🌷طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید.
🌷بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست».
✍کتاب مسافر کربلا
"شهید علیرضا کریمی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
206.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خمینی (ره) :
شما اگر گمان بکنید که در تمام دنیا، رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها، یه نفر رو مثل آقای خامنه ای پیدا بکنید
متعهد به اسلام باشد و خدمتگزار، بنای قلبیش براین باشد که به این ملت خدمت کند پیدا نمی کنید....
#رهبر_انقلاب
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
روزی #شهید_بهشتی یک قاضی را توبیخ کرده بود. وقتی دلیل این کار را پرسیدند گفت: شنیده ام که درماموریت ها کیفش را می دهد دیگران بیاورند، توبیخ کردم تا دیگران راخفیف نشمارد.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹🕊🌹🕊🌹
🌷گاهی وقتها به شوخی می گفت درجه برای آبگرمکن است. به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش هم نمی رفت، روی لباسش هم نمیزد.
🌷میگفت درجه را باید خدا بدهد تا شهادت نصیبت بشود.
✍کتاب بی برادر
"شهید جواد محمدی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🕊🌹🕊🌹
متن عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. و بدانید هر که چهل روز زیارت عاشورا را بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه، در آخرت برای اون جبران کنم...
"شهید نوید صفری"
#شب_زیارتی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#سبک_زندگی_شهدایی
به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هر وقت وارد خانه می شد، صورت ما را می بوسید. خم می شد، دست مان را می بوسید.
شب عروسیش وقتی از تالار آمد جلوی در خانه، با همان لباس دامادی زانو زد. پای من و پدرش را بوسید. حتی با پدر خانمش همین کار را کرد.
گفت: «فرقی نمی کند ایشان هم مثل پدر خودم است چون همه زندگی اش را به من داده.»
🌷"شهیداحمدعطایی"🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷محمدعلی یک دفترچه کوچک داشت، که همیشه همراهش بود و به هیچکس هم نشونش نمیداد. یک بار دفترچه رو برداشتم ببینم چه چیزی داخلش مینویسه. فکرش رو کرده بودم. کارهای که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. مثلا سر چه کسی داد زده، چه کسی رو ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است و...همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
🌷نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند.
به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.»
گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه میخواهی تو هم بیا. زود میرویم و بر میگردیم.»
گفتم: «حالا کجا میخواهید بروید؟»
🌷برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف از او دلخور شده، الان هم میخواهد برود، از دلش در بیاورد.
گفتم: «حالا نمیشود بعداً بروی؟»
نگاهم کرد. نگران بود.
گفت: «نه، همین حالا باید برویم.»
✍کتاب یادگاران
"شهید محمد علی رهنمون"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷یکی از همکاران عباس دعوت مان کرده بود مهمانی. سالگرد ازدواج شان بود. گفته بود آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند.
وارد کوچه که شدیم، پر از ماشین بود. گفتیم شاید مهمانان همسایه ها هستند. وقتی وارد شدیم غوغایی بود. از سبک مهمانی های آن موقع، زن و مرد با هم می رقصیدند. سر میزها مشروب هم بودو … .
🌷نتواستیم زیاد طاقت بیاوریم. زدیم بیرون. در راه عباس بغض کرده بود. وقتی رسیدیم خانه بغضش ترکید. بلند بلند گریه می کرد و سرش را به در و دیوار می کوبید.
می گفت: امشب را چه طوری باید جبران کنم. قرآن را باز کرد و تا صبح قرآن خواند.
✍ کتاب آسمان
"شهید عباس بابایی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست سرش را بالا آورد.
از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟
معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخوام برم قم؛ حوزه.
🌷"شهید مصطفی ردانی پور"🌷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌷علاقه زیادی به نهج البلاغه داشت، زیاد هم آن را میخواند.
🌷به هرکس که میخواست هدیهای بدهد نهجالبلاغه در اولویت اولش بود. هدیهی اولین سالگرد ازدواجشان هم نهجالبلاغهای بود که به همسرش داد.
همیشه توصیه میکرد:
🌷سعی کنید مرتب این کتاب را بخوانید و با آن انس بگیرید که یکی از اثرات انس با نهج البلاغه پی بردن به بیارزش و پوچ بودن دنیاست.
"شهید پویا ایزدی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
🌹در شب اول محرم، پیکر مطهر اولین شهید روحانی مدافع حرم، شیخ محمدمهدی مالامیری، پس از هفت سال شناسایی شد...
محمدمهدی مالامیری در۲۶ خرداد ۱۳۶۴ در شهر نوشهر (کجور) استان مازندران به دنیا آمد. فضای طلبگی خانه پدری و علاقه محمدمهدی خیلی زود باعث شد که سال ۱۳۷۸ تصمیم خود را برای ادامه تحصیل در حوزه علمیه قم بگیرد.او به سرعت مراحل علمی را پشت سر گذاشت و در زمره طلاب موفق قرار گرفت و زودتر از هم درسهای خود سطوح درسی را گذرانده و در سن ۲۶ سالگی از اساتید سطح عالی در حوزه شد.
🌷پیشگام بودن این طلبه نخبه تنها به درس و حوزه محدود نشد و روزهایی که هنوز اسمی از مدافعین حرم نبود و داعش با پرچمی دروغین به جان مردم مسلمان یورش برده بود، تصمیم گرفت به سوریه برود.
🌷محمدمهدی ۱۹ اسفند ۱۳۹۳ به سوریه اعزام شد و ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ در عملیات آزادسازی منطقه بصری الحریر استان درعا، با فداکاری و از خودگذشتگی برای حفظ جان یکی از رزمندگان فاطمیون به شهادت رسید.
🌷این طلبه نخبه شهید شاگردان زیادی را در طول تدریس خود در حوزه پرورش داد. کسانی که این روزها مشتاقانه منتظر تشییع پیکر استادی هستند که نزدیک به هفت سال از وطن به دور بوده است.
🌷پیکری که تا همین محرم مخفی بوده است و با وجود تفحص شهدای دیگر، تا امروز تفحص این شهید طول کشیده است. فاطمه و بشری دو یادگار این شهید مدافع حرم در روزهای سیاهپوشی سالار شهیدان به انتظار دیدار پدر نشستهاند.
"شهید محمدمهدی مالامیری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم