خواهرم !
محبوب باش و باتقوا
که شماییددشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکشید.
سردار شهید رحیم انجفی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#من_حیا_را_دوست_داریم
🔗 منتظر (@sadrasadat97)
🌹صدرا🌹
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
راوی میگفت:
شهدای زیادی را
این رودخانه با خود بُرد
پس اینجا اروند نیست...
دستانت رابه آب بزن و فاتحه بخوان!
اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست.
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد.
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
هدایت شده از با شهدا گم نمی شویم
دختر دوم مون خیلی سر به هوا بود، همیشه کفشاشو گم میکرد
یه روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع، دیدم کفشاش نیست، برگشت به باباش گفت: بابا اگه پای من زخم بشه فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم؟
مهدی گفت: بیا بغل من.
گفتم: آخه یه حرفی به این بچه بزن بگو مواظب کفشاش باشه، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده، دعواش کن تا دیگه کفشاشو گم نکنه.
یه نگاه به من کرد و گفت:
نمیتونم چیزی بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه(س) است
"شهید عبدالمهدی مغفوری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت :
این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید ؟
مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد ؛ گفت :
(( من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام ،وقتی بیدار شد ، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت.))
تا وقتی شهید شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت :
((من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم.))
"شهید مصطفی چمران"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
عصر روز بیست بهمن توی سالن مدرسه ما که یکی از بزرگترین و مجهز ترین سالن های نمایشی وقت بود قرار
بود نمایش شهید قلب تاریخ است رو اجرا کنیم. منم باید نقش علی رو بازی میکردم که در نمایش شهید می شدم و باید دوستان بنده رو روی دستاشو حمل
میکردن و با خواندن سرود منو پیش مادرم می بردند.
چشمتان روز بد نبیند اتفاقی رخ داد که هنوز اون لحظات را و حتی صداشونو به یاد دارم .
تا دوستام منو بلند کردن قلقلکم اومد و از بالای دستاشون خودمو انداختم کف صحنه و بلافاصله بلند شدم.
یک مرتبه همه سالن یک صدا فریاد می زندند شهیدان زنده اند الله اکبر...
نمیدونستم چیکار باید میکردم برای اینکه خجالتمو قایم کنم خودم هم با اونها فریاد میزدم.
دیگه از اون به بعد شده بودم نقل دهن بچه ها و مسئولین تا منو میدیدن میگفتن شهید زنده چطوری؟
#دهه_فجر
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#رفیق_مثل_رسول
هنوز آفتاب نزده بود که من و حامد به فرودگاه رسیدیم. داخل هواپیما کمتر از بیست نفربودیم؛ یکی از فرماندههان گفت: چون این ماموریت کمتر از ده روز هست باید روزه هامون رو افطار کنیم.
به فرودگاه دمشق رسیدیم، با دو نفر که برای حمل وسیله و راهنمایی مسیر کمکمان بودند، راه افتادیم.
محسن به عنوان مسئول تمام کارها را تقسیم کرد و رسماً وظیفه ما شروع شد.
شهر هر روز در لاک جنگی بیشتری فرو می رفت. دشمن با راه انداختن جنگ روانی با پخش تصاویر شکنجه و اعدام اسرار تاثیر مخرب بروی افراد بومی گذاشته بود. نزدیک های اذان ظهر تصمیم گرفتم جای خود را با حامد که روی پشت بام بود عوض کنم. وسط پله ها بودم که صدای انفجار تمام ساختمان رو لرزوند. برای چند ثانیه نشستم؛ دستم را روی سرم گذاشتم، پشت دستم به شدت می سوخت، تازه یادم افتاد به حامد میخواستم سر بزنم وضع او هم بهتر از من نبود. هرطور بود کشان کشان به داخل خانه رفتیم. وضع محسن هم بهتر از ما نبود، بطری ابی اوردم و هر سه خوردیم. رو کردم به بچه ها و گفتم: نزدیک بود هر سه جانباز اعصاب و روان شویم فقط اینکه وقتی برگشتیم باید می گفتیم کجا جانباز شدیم، هنوز حرفمان تموم نشده بود که تماس گرفتند و گفتند: خوبید؟ سلامتید؟
بعد از تماس حامد گفت فردا ماشین می فرستند و می توانیم به نوبت برای زیارت بی بی جانم به حرم برویم.
خستگی این چند وقت با رفتن به حرم از تنمان جدا شد.
بین بسته ها و وسایل مایحتاج دو دفترچه یادداشت بود. حامد گفت برای یادداشت شخصی اوردم. یکی را برداشتم تا خاطراتم را برای خانواده ام به عنوان یادگاری بنویسم تا اگر قسمتم شهادت شد براشون یک یادگاری بماند.
#ادامه_دارد
@twiita
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم»
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش...
وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می اومد،
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
"شهید عبدالحسین برونسی"