#حجـــــابـــــــ🌸🍃
👈یادت بیاورم
#حجاب را من نخواستهام🙂
معبود و معشــ❤️ــوقت خواستهاست.
#عاشق هم که جز رضای معشوق، چیزی نمیخواهد ..😍👌
حجاب ظاهری 👈 ریشه در عفاف درونی دارد.
کسی که بخواهد #پاک باشد ، ظاهر و باطنش را باید یکی کند✨ .
آنان که بی قید و لاابالی اند ، ولی می گویند:
📛« دلت پاک باشد ! »
نمی دانند که...
پاکی دلــ💖 ، در پاکی رفتار و متانت و وقار ، نمایان می شود
و از دل پاک ، جز نگاه پاک برنمی آید👌 .
🌿«از کوزه همان برون تراود که در اوست» .
♨️نمی توان پذیرفت که از کسی عفونت گناه به مشام برسد ، ولی مدّعی باشد که دلش پاک است .
🌹صدرا🌹
خاطرات_شهدا🌷
💠مکاشفه
🔰یک بار خاطره ای از #جبهه برام تعریف می کرد.میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص، #مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم.
🔰گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم #محجبه، با چادری مشکیــ🍃! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.
🔰پیش خودم فکر کردم حتماً از این #زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند😕 و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را #نمی_دیدند.😟
🔰قضیه کار، عجیب برام سؤال ❓شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم⚡️ بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکتر.
🔰تا رعایت ادب شده باشد👌، سینه ای صاف کردم و خیلی با #احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما #مـــردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.🚫»
🔰رویش طرف من نبود❌. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه #برادرمن زحمت نمی کشید؟» 😦😦
🔰یک آن یاد #امام_حسین (ع) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد😭. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و #فهمیدم جریان چیست.
🔰بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن #خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که #یاورما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم👌.»
راوی:همســــر شهید🌷
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹صدرا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍی ﺷـﺮﺡ ﺷﻔﺎعت ﺗﻮ ﻣﺸﻬﻮﺭ، ﺳﻼم
ﺁﻣﯿﺰﻩ ﺍی ﺍﺯ کرﺍمت ﻭنوﺭ، ﺳﻼم
گویندﺯیارت ﺗﻮحج ﻓﻘـﺮﺍست
ﺑﺮ گنبد ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎهت ﺍﺯﺩﻭﺭﺳـﻼم
💐السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع
اللهم الرزقنا زیارت علی بن موسی الرضاع
🌹صدرا🌹
1_21034871.mp3
3.6M
🎙شاه پناهم بده، خستهی راه آمدم، غرق گناه آمدم... با نوای حاج محمود کریمی
💠روز زیارتی امام رضا(علیهالسلام)
🌹صدرا🌹
بعضی مسئولین ما فقط به عشق مردم اینجا هستند و کار میکنند وگرنه سرمایه و خانوادهی آنها همگی کانادا و آمریکا هستند.
اگر این علاقه به خدمت نیست پس چیست؟
طرح مباحث تربیتی ، اعتقادی ، مذهبی و مباحث مهم دیگر در #کانال_صدرا
@sadrasadat96
https://t.me/sadrasadat96/279
🌸🌸🌸
با ما همراه شوید.
https://eitaa.com/sadrasadat96
لینک کانال صدرا در #ایتا
✅ ماجرای کتک خوردن یک فقیه برجسته از همسرش!
شیخ حسین انصاریان در کتاب نفس، ماجرای کتک خوردن یکی از فقهای برجسته شیعه را روایت کرده است.
ماجرای کتکخوردن یک فقیه برجسته از همسرش!
🌷مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیع بوده است، در حدی که علمای بزرگ شیعه از قول او نقل کردهاند که فرموده بود: اگر تمام کتابهای فقهی شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینهام دارم، همه را بیرون میدهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود.
اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقی میکند ولی خیلی هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جستوجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهی، این فقیه عالیقدر گاهی که به داخل خانه میرود، همسرش حسابی او را کتک میزند.
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند و گفتند:
آقا ما داستانی شنیدهایم از خودتان باید بپرسیم.
آیا همسر شما گاهی شما را میزند؟!
فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قویالبنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد.
گفتند: او را طلاق بدهید.
گفت: نمیدهم.
گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم ادبش کنند.
گفت: این کار را هم اجازه نمیدهم.
گفتند: چرا؟
👌گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمتهای خداست چون وقتی بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند.
👌 گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد.
🌹همان وقت میآیم در خانه کتک میخورم، هوایم بیرون میرود! این چوب الهی است، این باید باشد.
🌹صدرا🌹
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
🌸 خاطره ژاکلین زکریا و شهید علمدار 🌷
✍ خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم ۲۸ اسفند ساعت ۳ نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.🌺
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». 💐
بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». 🌷
ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد.
آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس💖 رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.💞
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند:
❤️«شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند 🌷«علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم.💚
او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد.
خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام.
موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم.
بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.🌸
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند.🌸
درطی چند روزی که جنوب بودیم فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم.😔😭
گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.🌸
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام.💙💚❤️
منبع: تسنیم
🌺کانال صدرا🌺
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً
بدرستی ما او را به راه هدایت کردیم ،حالاخواه هدایت بپذیرد وشکر گزاردوخواه آن نعمت را کفران (انسان،۳)
#حجاب= #انتخاب_برتر
🌹صدرا🌹
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
یا علی اکبر امام رضا علیه سلام
افتاده بين حجره و آبش نمي دهند
ميگويد آب آب و جوابش نمي دهند
لب تشنه ، دست وپا زده و مانده بي پناه
اين حجره جلوه ايست ز گودال قتلگاه
😭😭😭😔😔😔
شهادت امام جواد علیه سلام تسلیت باد.
🏴صدرا🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
بزن کف مرتضی داماد گشته
بزن کف قلب زهرا شاد گشته
👏👏👏
بزن کف در قدوم ماه داماد
بزن لبخند تا حق را کنی شاد
👏👏👏
چنین داماد را باشد عروسی
که هستی آیدش بر پای بوسی
👏👏👏
عروسی دختر ختم رسولان
عروسی مصطفی را راحت جان
👏👏👏
عروسی مریم و هاجر کنیزش
عروسی کو خدا دارد عزیزش
👏👏👏
عروسی هستی هستی فدایش
عروسی خلق داماد از برایش
👏👏👏
چه دامادی که فخر کائنات است
چه دامادی خداوند ثبات است
👏👏👏
چه دامادی سراپا فخر و عزت
چه دامادی خدای عشق و غیرت
👏👏👏
چه دامادی محمد ساق دوشش
ملائک هم غلام حلقه گوشش
👏👏👏
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
خانهء مولا علی (ع) گلشن شده
دیده اش بر فا طمه (ع) روشن شده
شادمان باشید با این عز وجان
گشته شام وصلت خورشید و ماه
می دهد با شوروشادی مصطفی (ص)
دست زهرا (ع) را به دست مرتضی (ع)
مر تضی (ع) داماد، عروس او بتول (ع)
عاقد این عقد گردیده رسول (ص)
شامل عالم شده لطف الاه
می شوند این دو بر عالم تکیه گاه
این دو نور ذات حی داورند
دستگیر شیعیان در محشرند
با خدا کار خدایی می کنند
از همه مشکل گشایی می کنند
این دو تن یک روح در دو پیکرند
از همه خو بان عالم بر ترند
با نگاهی کار صد عیسی کنند
بی عصا کار دو صد موسی کنند
🌴🌸صدرا🌸🌴
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸
4⃣2⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
✍به قلم خواهر بزرگوار #شهیدمحمدرضادهقان🌹
🔰چند ماهی از #شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.من در حد #اسم دو شهید🌷 آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید 👥و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته ی💞 هر دو شده.
🔰یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی:📜
اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش #حسین_نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش #کوثره.
🔰می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز #تاسوعا چراغ های💡 حرم عمه ی سادات (س) رو #روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟😍
🔰چنان با هیجان 😃و با حوصله از #شهیدبیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فکر می کردم حتما باهاش آشنا بوده!
🔰آخرش گفت: ببین! من #سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری! من مات مونده بودم😦! #اطلاعات بگیرم برای چی؟!!
🔰گفت: چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من #آقارسول رو معرفی می کنم توی اینستا📱، تو هم آقا محمودرضا ؛و شروع کرد از غربت این دو شهید👥 گفتن...
🔰راست می گفت. با این که ماه ها از #شهادت این دو عزیز می گذشت، اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت.حتی یادمه یه روز ناراحت😔 اومد و گفت:امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)
🔰 یه بنر زده بودن برای #شهدای_مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود. زیر یکی نوشته بود محمودرضا #بیضایی؛ زیر یکی نوشته بود حسین #نصرتی!
🔰مردم حتی انقدر نمی دونن که این دو نفر یکی اند✔️!!! خلاصه خودش شروع به کار کرد. اسم صفحه ی منم عوض کرد📱؛ صفحه شد به نام #شهید_محمودرضا_بیضایی
🔰اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من. حدود #بیست روز از #شهادت_برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده🕊...
🔰حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم... کجای کار ما می لنگه😔؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟!
🔰همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: آقا محمودرضا یه #رقیه ی کوچولو داره...
چقدر گاهی دلتنگ 💔بود برای زیارت #مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید.
🔰محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت👌...گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای #محمدرضا کیه؟ این زنجیره⛓ ادامه داره؟!
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
🍃🌹🍃🌹