eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.3هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
12هزار ویدیو
138 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 در آستانه روز زیارتی امام رضا علیه السلام پرچم سیاه بر فراز گنبد حرم مطهر ثامن الائمه به اهتزاز در آمد 🎙سید بن طاووس در کتاب الإقبال بالأعمال الحسنه، در ذیل اعمال روز ۲۳ ذی القعده آورده است که: در بعضی از کتاب‌های دانشمندان غیر عرب دیده‌ام که زیارت امام رضا(ع) در روز ۲۳ ذی القعده، از نزدیک یا دور، به وسیله یکی از زیارات معروف یا آنچه که شبیه زیارت است، مستحب است. 🔹 البته باید یادآور شد که در روایتی، امام رضا (ع) در این روز به شهادت رسیده‌اند از این رو زیارت امام، ثواب ویژه‌ای دارد. پنج شنبه مصادف با ۲۳ ذی‌القعده (ع) است ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پویش حجاب فاطمی: ♨️ بدحجابی بانوان و تحریک جوانان 👈 ببینید دشمن بابرنامه‌ریزی دقیقش چطور باعت فساد بین جوانان شده 😢 📛 تازمانی جلوگری میکنی که زیبا باشی امابعد۔۔۔۔۔۔۔۔۔ 🎞 استاد رائفی‌پور ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آمدم ای شاه، پناهم بده... 🔺لحظاتی از حضور شهید سلیمانی در حرم امام رضا(ع) همراه با نوای مرحوم کریمخانی 🏴 به‌مناسبت درگذشت استاد محمدعلی کریمخانی ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
•| که داشته باشی نیازی به عشق‌های دیگه نداری😊 میدونی یکی حواسش بهت هست... یکی که اومده تا وصلت کنه ✨ به خدا...☺️☝️ 🌹 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی خورشید رفته رفته داشت پشت افق ناپدید می شد. هواي گرم جنوب کم کم تبدیل می شد به خنکی. همراه بقیه وضو گرفتم و نماز خواندم. با این که آن وقتها بچه بودم، ولی حقیقتاً نماز آن جا، نماز دیگري بود. هنوز که هنوزاست ، فکر کدن به آن لحظه ها لذت خاصی برام دارد. آن شب، بعد از شام دور و بر پدرم خلوت تر شد. مرا نشاند کنار خودش. دستی به سرم کشید و پرسید: «می دونی براي چی قبول کردم که بیاي جبهه؟» با نگاه لبریز از سؤالم گفتم: «نه.» گفت: «تنها کاري که تو این سه ماه تعطیلی از تو میخوام، اینه که قرآن یاد بگیري.» پشت جبهه هم که بودیم، حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. بعد از این که کلی نصیحت کرد و حرف زد برام، آخرش گفت: «حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا براي کلاس قرآن، خودم هم هر دو سه روزي می آم بهت سر می زنم.» تا این را گفت، بی برو برگرد گفتم: «من اهواز نمی رم بابا!» «براي چی؟» «من اومدم این جا که پیش خودت باشم.» «گفتم که، می آم به ات سرم می زنم پسرم.» به حال التماس گفتم: «یک کاري کن که من بمونم.» کم مانده بود گریه ام بگیرد. دلم یک ذره هم به اهواز رفتن راضی نبود. یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته. به باباگفت: «چیه حاج آقا؟ می خواي حسن قرآن یاد بگیره؟» «بله حاج آقاي جباري، اصلاً جبهه آوردمش براي همین کار. «می خوام بفرستمش اهواز پیش آقاي فتح که اون جا به اش قرآن یاد بدن.» آقاي جباري نگاهی به صورتم کرد. انگار اضطرابم را گرفت. به بابا گفت: «نمی خواد بفرستیش اهواز حاج آقا.» «چرا؟» «من خودم همین جا به حسن آقاي گل قرآن یاد می دم؛ ان شاءاالله چند ماه می خواد بمونه؟» «دوماه، شاید هم دو ماه و نیم.» «به امید خدا، تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش می دم.» گویی همه ي دنیا را بخشیدند به من. از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. بابام خنده اي کرد و به ام گفت: «خدا برات رسوند.» آقاي جباري گفت: «اول از همه هم دعاي کمیل رو یادش می دم، از همین فردا هم شروع می کنیم.» بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین براي بعد از ظهرها.» «اشکالی نداره، کلاس ما باشه براي بعدازظهر.» خداحافظی کرد و از پیشمان رفت. به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگه صبحها می خوام چکار کنم؟» گفت: «منتقلت می کنم به گروهان.»«گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟» برام توضیح داد و گفت: «می خوام صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیري دستت و بري قاطی بسیجی ها آموزش ببینی.» صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توي خیاطی لباسها را پوشیدم. وقتی برگشتم به روستاي متروکه، بردم پیش آقاي محمدیان، فرمانده ي گروهان خیراالله.به اش گفت: «این بچه ي ما از فردا، صبحها در اختیار شماست. می خوام همچین آموزشش بدي که به قول خودمون عملیاتی بشه.» همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش مشکل بود، کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام. صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم. بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام سرو کله می زد. تو ظرف یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت: «حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم میخواد از روي قرآن براي شما بخونه.» ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!» «بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟» «آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»... رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.» دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش،حسابی به آدم می چسبید. بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است! نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي مشهد.»چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت می گفتم: «من دیگه از این جا نمی رم.» حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.» من هم زود می زدم زیر گریه و می