روایت سردار سلیمانی از آخرین دیدار با #شهیدهمت
جزیره مجنون تحویل لشكر ۲۷ محمد رسولالله ص بوده و حالا بعد از دو هفته هر چه زده بود به در بسته خورده و چند گردانش هم منهدم شده بودند😞 همین هم باعث شد بنشیند پشت موتور🏍 و برود مقر لشكر ۴۱ ثارالله ع و صحبت با فرماندهشان قاسم سلیمانی روایت حاج قاسم از این جلسه جالب است «بعدازظهر ۱۷ اسفند بود كه دیدم #حاجهمت با سر و وضعی كاملا خاكآلود و ژولیده به سنگر آمد از من درخواست تعدادی نیرو كرد تا بتواند خط خودش را نگه دارد گویا بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند یك گردان در انتهای جنوبی جزیره مجنون داشتیم به مسؤول اطلاعات عملیات لشكر گفتم با همت برود و یك گروهان را در اختیار همت قرار دهد » و این آخرین دیدار همت بوده💔
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
بی بی جان
خیلی ها چشم به دستان کوچک شما دارند
الهی بحق الحسین ....
📸ولادت نازدانه ارباب ، خانم حضرت رقیه س
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
⚘بسمرب الشهدا و الصدیقین ⚘
سلام بر ابراهیم پرستوی گمنام کانال کمیل 🌷🕊
دوستان این بار یه خبر خوب براتون داریم
قراره خاطرات شهید ابراهیم هادی رو همراه با
صوت آیات قرآن تقدیم شما عزیزان هر صبح ارسال کنیم
طبق روایات خاطرها این شهید عزیز 🕊🌷
پس مارو یاری کنید و بنر رو نشر دهید تا همه از خاطرات و زندگی این شهید عزیز بیشتر آشنا شوند
خیلی زیباست ✌
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان⤵️
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
در نشر این بنر کوشا باشید 🤲🌹
دوستان صبح خود را با صوت قرآن و خاطرات شهید هادی شروع کنید بسیار دل نشین و زیباست 🖐🌹
در نشر این بنر کوتاهی نکنید دوستان ⤵️
↙️↙️↙️
🇮🇷 @shahidmedadian
🇮🇷 @shahidmedadian
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
3.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی از مزار شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده چند لحظه قبل از تدفین 😔
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🍃 خیالٺ نہ ٺنها چشم من را . .
این هوا را هم بارانے کرده 🌧
چہ خیال پر برڪٺے ☺️
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#فرمانده_دلها
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
⸤ شهادت پایان نیست،آغاز است! ⸣
ـ 🕊♥️🌱 -
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
2.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگ_حـرم
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔹 همیشه آدم با چیزهایی که
خیلی دوست داره امتحان میشه...
«شهید صدرزاده»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#دلتنگی_شهدایی🌱🌸
در گلویم
گیر کرده زخم یک
بغض غریب
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
+ هر دو پاشون مجروح شده ولی بازم رفتن ماموریت 💔!
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
عکس کمتر دیده شده...
#سیدابراهیم
🍃در سجاده نمازتان
برای دل زنگار گرفته ما هم
دعا ڪنید
شاید نگاهتان
عایدمان شد
و برڪت شهادت
نصیبمان ...🥀
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#به_یاد_نمازهاےعارفانه_شهدا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت3⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بیمویاش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاقهای زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگهی مرخصیام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمدهام فقط تو را ببینم.»به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیام است. یک روز بود، ببین یک را کردهام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگهی مرخصیام را دستکاری کردهام، پدرم را درمیآورند.»
میترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف میزنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمیدانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز میشد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشهای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقهاش خوشم آمد. نمیدانم چطور شد که یکدفعه دلم گرفت. لباسها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کمکم داشتم نگرانش میشدم. به هیچکس نمیتوانستم راز دلم را بگویم. خجالت میکشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
🔰ادامه دارد....🔰