eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 شهید مصطفی چمران : ⚠️ کسانیکه فکر میکنند، باید گوشه‌ای بخوابند تا امام زمان (عج) بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند. 🔰 مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند؛💯 🌀 اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عج) در میان آنها زندگی می‌کند و شاهد اعمالشان است؛ 💓←رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا می‌کند و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود.👌 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی حاج_مهدی_سلحشور از سیدابراهیم 😍 شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️ ( با نام جهادی ) کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
پدر بزرگم میگفت از: پدرم میگوید از: من برای فرزندانم خواھم گفت از: نوہ ھایم خواھند شنید از: کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام فرمانده نسخه فرزندان شیخ ابراهیم زکزاکی ببینید چطور کسانی که در گذشته بخاطر رنگ پوستشان برده ی آنگلوساکسون ها، یانکی ها و بلوند های چشم آبی بودند امروز به همت انقلاب اسلامی به اوج شرافت و عزت و درجات معنوی رسیدند آری؛ إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ... ان شاءالله 🤲 عجل الله تعالی فرجه الشریف ❤️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💔 نگو کجای زمانی نگو اسیر غمی بدان میان دلی ،، دل که خانه توست....♡:) شاهرخ صفرنژاد ❤️ ❤️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هفت سین قرآنی: ۱- سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم. (یس/۵۸) " از جانب پروردگار [ی]مهربان [ به آنان]سلام گفته می‌شود. "   ۲- سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین. (صافات /۷۹) " درود بر نوح در میان جهانیان. "   ۳- سلامٌ علی اِبراهیم. (صافات/۱۰۹) " درود بر ابراهیم. "   ۴- سلامُ عـَلی موُسی و هارون. (صافات/۱۲۰) " درود بر موسی و هارون. "   ۵- سلامُ علی آلِ یاسین. (صافات/۱۳۰) " درود بر پیروان الیاس" (۱)     ۶- سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین. (زمر/۷۳) " ... سلام برشما، خوش آمدید، در آن درآیید [ و]جاودانه [ بمانید]   ۷- سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر. (قدر/۵) " [ آن شب]تا دم صبح، صلح و سلام است کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ما اینجور آزادی را نفی میکنیم!!! چون این آزادی نیست! 🎙شهید بهشــــتی کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئو را حتما ببینید👌 ✨مقام کسی که زیاد صلوات می فرستد 🌸اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد‌وَعَجِّل‌فَرَجَهُم🌸 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✨مومنین از حضرت زهرا سلام الله علیها عیدی بگیرید☺️ 🔶 حضرت ایة الله توکل (حفظه الله) یکی از علمای قم میفرمودند: اگر لحظه تحویل سال دو رکعت نماز حضرت زهرا (سلام الله علیها ) خوانده شود (بطوریکه در لحظه تحویل در نماز باشیم ) آن سال ؛ به عنایت حضرت( علیها السلام) سالی عجیب خواهد بود ازنظر رزقهای معنوی ومادی ..... نماز حضرت زهرا (سلام الله علیها) دو رکعت است :رکعت اول یک حمد وصدمرتبه سوره قدر و رکعت دوم یک حمد و صد مرتبه سوره توحید بعد از نماز دعای کوچکی دارد که در مفاتیح الجنان در قسمت اعمال روز جمعه این نماز و دعاامده است ☀️ 👇👇👇 تقریبا نیم ساعت طول میکشد ده دقیقه مانده به تحویل سال شروع شود که در لحظه تحویل در نماز باشد ؛ نشسته هم میشود خواند ☀️ 👈شما هم این نماز را به دوستان و اشنایان خود سفارش کنید وبعنوان عیدی معنوی بدهید🌸 🎁🎁 انشاء الله عیدی همه ما☀️ فرج امام زمان☀️ (عجل الله فرجه الشریف) به دعای حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد ؛ توسل بخانم ودعای ایشان برای فرج بالاتر از دعاهای شخصی ماست ؛ انشاءالله تحویل سال همه ما ؛در نماز حضرت زهرا سلام الله علیها باشیم ومتوسل به ایشان شویم ☀️ یکی از دوستان این نماز راخواندند دران سال پنج بار کربلا مشرف شدند 😊 برای تمام حوائج خوب است. 💠💫💠💫💠💫💠💫💠
به قول شهید‌حجت‌اللّٰہ‌رحیمے: « هرکس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه صلوات بفرسته . . ‌. »🍃🖐🏻 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
به قول شهید‌حجت‌اللّٰہ‌رحیمے: « هرکس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه صلوات بفرسته . . ‌. »🍃🖐🏻 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
علاقه عجیب به روضه داشت.. همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش می‏‏‌خواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر می‏‌شدیم می‏‌گفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان. اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است.. همیشه تلاش می‏‌کرد تا نشاط و شادابی در بین  نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل می‌‏کند. کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
SaberKhorasani-AmadomKeBogom(1).mp3
1.57M
امدم بگم ک گدا نمیخوای؟! :))) کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
شهید مدافع حرم مصطفي صدرزاده🌹 شهادت تاسوعاي حسیني ۹۴ 🕊🌹🍃 🕊🌹🌱 ✨با ولایت تا سعادت..... خاطره ای از سید ابراهیم... يه روز مرخصی خورده بوديم من وسایل سید و جمع کرده بودم و سوار ماشین شدیم تا ايشون و تا فرودگاه همراهی کنم یکی ديگه ار بچه ها هم همراهمون بود تا همراه سید به ایران بره سید برگشت به من گفت برادر من تو يه جای نوشابه يه عطر خالص از خادم حرم هدیه گرفتم ولی هر چی گشتم پیدا نکردم تو ندیدیش؟🤔 گفتم نه سید جان چه جوري بود؟ گفت تو يه جای نوشابه بود به رنگ چایی بود گفتم نه..... يه دفعه اون دوستی که همراهمون بود گفت سید يه چيز بگم ناراحت نميشی؟ گفت نه عزیزم بگو گفت من فکر کردم اون چاییه که سرد شده انداختمش دور......😱 فکر میکنید سید چه برخوردی کرد؟؟ دست کرد تو جیبش پنج هزار لیر سوری که معادل پنجاه هزار تومن الانه بهش داد گفت اينو دادم به عنوان هدیه فقط بخاطر صداقتت اشکال نداره برادر😊 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 حرف زدن با امام زمان (ع) ✍مرحوم آیت الله میلانی می‌فرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.‌ بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. 💫آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📚بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶ 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔴 شهیده... 🔹دخترها هم شهید می شوند... 🔹یا شهید پرور می شوند... 🔹خواهرم تو مانده ای که دفاع کنی. 🔹از آنچه که شهدا برایش خون دادند دفاع کنی از حجابت‌... 🇮🇷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯ ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شهید مصطفی صدرزاده کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌿🌼 خالی از هر قید و شرطی دوست دارم ، دوست را گرد این آتش به شوق سوختن پیچیده ام :) ❤️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
شهید مصطفی صدرزاده کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مصطفی صدرزاده کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
اقا امام رضا! میشه بغلم کنی💔💔 ╭─✨♥️─ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 7⃣3⃣ ✅ فصل دهم 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک‌دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می‌خواست صمد خودش پیش مهمان‌هایش بود و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. 💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق‌ها که به بشقاب‌های چینی می‌خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمان‌ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن‌داداش‌هایم رفتند و ظرف‌ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان‌ها میوه و شیرینی‌شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج‌آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. 💥 هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، مهمان‌ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن‌ها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! » خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از این‌جا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد برمی‌گردم. » 💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می‌ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می‌خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاج‌آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. » وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ‌ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. 💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، یا کارهای خانه بود یا شست‌وشو و رُفت‌و‌روب و آشپزی یا کارهای بچه‌ها. زن‌داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست‌تنها نمی‌گذاشت. یا او خانه‌ی ما بود، یا من خانه‌ی آن‌ها. خیلی روزها هم می‌رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم می‌ماندم. 💥 اما پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه‌ی روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه‌شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رُفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را ترو تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود.  غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به آن غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت. گاهی عصر که می‌شد، زن‌داداشم می‌آمد و بچه‌ها را با خودش می‌برد و می‌گفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. » 💥 این‌طوری روزها و هفته‌ها را می‌گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « می‌خواهم امروز بروم. » بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. » گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. » گفتم: « من دست‌تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه‌کار کنم؟ » گفت: « تو هم بیا برویم. » جا خوردم. گفتم: « شب خانه‌ی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! » گفت: « یک خانه‌ی کوچک برای خودم اجاره کرده‌ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می‌آید. » گفتم: « برای همیشه؟ » خندید و با خونسردی گفت: « آره. این‌طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت‌تر می‌شود و آمد و رفت هم مشکل‌تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. » 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 8⃣3⃣ ✅ فصل یازدهم باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد....🔰