🌺سردار شهيد حسين املاکي در شب عاشورای سال هزار و سيصد و چهل، در روستاي کولاک محله، شهرستان لنگرود در خانواده ای مذهبي و کشاورز ديده به جهان گشود.
🔹موفقیت ها: تصرف مقتدرانه ارتفاعات ژاژیله و تصرف شهر ماووت عراق، طراحی عملیات والفجر ۹.
شرکت در عملیا تهای: ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجر ۹، کربلای 2، 4 و 5، نصر ۴، بیت المقدس ۶ والفجر ۸ و والفجر ۱۰.
مجروحیت ها:
۱. در عملیات کربلای ۵ از ناحیه فک
۲. در عملیات نصر ۴ از ناحیه دست راست با اصابت ترکش و مجروحیت های متعدد دیگر.
درجه: سرلشکر پاسدار
رسته نظامی: سپاه پاسداران
🔹مدت عمر: ۲۷سال
تاریخ شهادت: 9/فروردین/ 1367
محل شهادت: عملیات والفجر ۱۰، ارتفاعات باني بنوك
علت شهادت: مسمومیت بر اثر سلاح شیمیایی
مزار شهید: مفقودالاثر، مزارشهید به صورت نمادین در زادگاهش موجود است.
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪قهرمان یعنی این....
#سالروز_شهادت 🌷
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توبه کنندگان؛ یاران #امام_زمان عجل الله هستند
امام زمان عجل الله کار به گذشته تو نداره،
فقط کافیه توبه کنی و بهش ملحق بشی
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
بزرگۍمیگفٺ:
تڪیهڪنبهشہـداء
شہـداءتڪیهشانخداست ؛
اصلاڪنارگݪبنشینۍبوۍگلمیگیرۍ'
پسگݪستانڪنزندگیترابایادشہـدا :)♥️
شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
شهیدنویدصفری🌷
شهیدرسول_خلیلی🌷
#ماه_رمضان
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
اللهم صل علی محمدوال محمد و عجل فرجهم 🌹
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
. گفتہبود:
. اگردرماهرمضانشهیدشوم
. زحمتتشییعپیڪرمرا
. بہمردمنمےدهم
. در #ماه_رمضان شهید شد
. اماطبققرارےڪہباخداداشت
. پیڪرشبعدازماهمبارڪ
. تفحصوتشییعشد... :)
#شهید_جواد_محمدی..🌷
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
1_3756835530.mp3
5.27M
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
این #پاها برای چه رفتند⁉️
↵برای حجاب
↵برای امنیت
↵برای وطن
↵برای ناموس
↵برای آسایش بچه هایمان
یـــا
↵برای ماندگار شدن غیرت
به نظر شما اگه این پاها برای دفاع نمیرفتند چه بلایی به سرمان می آمد؟
.
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#شهیدانه
#شهید_سیدحسین_علمالهدی
روی جاده سوسنگرد بودیم. عجله داشتیم برای رسیدن به اهواز.
دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده اند منتظر ماشین.
حسین گفت: صبر کنیم ببینیم این ها کجا میروند؟ اهل روستای نعمه بودند.
حسین ایستاد کنارشان و کمک شان کرد سوار ماشین شوند و بار و بنه شان را هم پشت وانت چید.
راه که افتادیم،
گفتم: اینها که سر راه مان و تو مسیر ما نیستند اگر بخواهیم برسانیم شان، باید کلی در راه فرعی برویم و حسابی معطل می شویم.
حسین گفت: عیبی ندارد.
گفتم خودت گفتی که عجله کنیم. خودت گفتی که نباید فرصت را از دست داد.
گفت: همه این زحمت ها و عجله ها برای خاطر همین مردم است حالا که فرصت خدمتی پیش آمده نباید به این راحتی از دست داد تا اونجایی که میتوانیم و در حد توان باید هر کاری از دست مان بر می آید برای این مردم انجام دهیم
آنها را برد به روستا رساند و برگشت
📚 سه روایت از یک مرد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای روزه دار تشنه
تشنه فقط حسین است...
#حاج_مهدی_رسولی
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#مدافعحرمشدن📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 آقایمهدوی:بابکیکروزگفت: برایرفتنبهسوریهرضایتپدرومادرواجبه❓
#خداحافظی📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
خواهرشهید:🧕🏻
هرموقعبابکاسمسوریهرفتنرامیآورد🌱
منشروعمیکردمبهگریهکردنومیگفتمنرو😭
امابابکگفت:منتصمیمخودمروگرفتم؛✌️🏼
دیگهچندسالبرایشمازندگیکنم؟!⁉️
تااسمرفتنرومیارم🚶🏻♂
شماومامانشروعمیکنیدبهگریهکردن.🥺
لطفابزاریدبرایخودمباشم،برایخودمزندگیکنم.
بابکمیگفت:مادراصلیمااونجاتوسوریهاست.
منخوابحضرتزینب(س)رودیدیمبایدبرم😍
پدرشهید:بعدازاینکهبابکرفت،گفتمبرید
بابکروبدرقهبکنید،بابکدیگهبرنمیگرده،💔
اینآخرینباریهستکهبابکرومیبینید.🕊
بهبقیهگفتمولیخودمتواناینکهازصندلیبلندبشم
وبرمایوانبابابکخداحافظیکنمرونداشتم😔
ونهبابکتوانستبیادازمنخداحافظیبکنه.
ازترساینکهمنبگمنرووبابکهمبیادوبگمنرو
هیچکدومموننتونستیمباهمخداحافظیبکنیم
تنهاباچشمهایمانازهمخداحافظیکردیم.🖐🏼
ازپشتسرشبادقتنهایتاینکهسیراببشم💔
نگاهشکردمچونمیدانستم🦋
فرزندمناعتقاداتشچیه،باورهاشچیه،🧠
میدانستمفرزندمدیگهبرنمیگرده..🍃
خواهرشهید:وقتیمیخواستبره
منومادرمگریهمیکردیم؛😭
بابکگفت:لطفاگریهنکنید،اینجوری
اشکهاتونهمیشهجلویچشمامه،😢
سهباررفتوبرگشت🍂
ودفعهچهارمماروخنداندورفت..سوریه🚶🏻♂
ادامہدارد..
💯~ادامہدارد...همراهمونباشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت
9⃣
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفیق شهیدم
#شهید_بابک_نوری
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کار عجیب این دختر خانوم در روز بارانی
مدیون شهداییم
#شهدا
ثواب نشر این مطلب برسد به روح بلند شهدای عزیزمون علی الخصوص شهید والا مقام حاج قاسم سلیمانی عزیز
•┈••••✾🕊••✾•••┈•
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
حسین طاهری (2).mp3
20.31M
[🕌🕊]
#مداحے_تایم🎧|
●━━━━━────── ㅤ ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
ازلحاظروحینیازدارم
جلویضریحت
بشینموخیره
بهضریحتزیرلب
زمزمهکنم
اومدمتنهایتنها،
منهمونتنهاترینم(:💔
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ🌿
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
مزار شهدا شهریار کهنز بهشت رضوان
#ارسالی_مخاطبین
شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
مزار #شهید_صدرزاده تهران شهریار کهنز بهشت رضوان
#ارسالی_مخاطبین
#لبیک_یا_خامنه_ای
شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت81
✅ فصل هفدهم
💥 یک روز عصر همانطور که دو نفری ناراحت و بیحوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در میزند.
بچهها دویدند و در را باز کردند. آقا شمساللّه بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده.
💥 مادرشوهرم ناله و التماس میکرد: « اگر چیزی شده، به ما هم بگو. »
آقا شمساللّه دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانهی درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: « قدم خانم! ببین چی میگویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. »
💥 دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم میلرزید. تکیهام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: « یا حضرت عباس(ع)! صمد طوری شده؟! »
آقا شمساللّه بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: « ستار شهید شده. »
💥 آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمیدانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: « کِی؟! »
آقا شمساللّه اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت: « تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد. »
بعد گفت: « چند روزی میشود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. »
بعد، از آشپزخانه بیرون رفت. نمیدانستم چهکار کنم. به بهانهی چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری میکردم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.
💥 آقا شمساللّه از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرفشویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 82
✅ فصل هفدهم
💥 آقا شمساللّه کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود. تا مرا دید، گفت: « میخواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمیآیید؟! »
میدانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاجآقایم بزنم. دلم برای شینا یکذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کمطاقت شده. میگویند بهانهی ما را زیاد میگیرد. میآیم یک دو روز میمانم و برمیگردم. »
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباسهای بچهها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آمادهام. »
💥 توی ماشین و بین راه، همهاش به فکر صدیقه بودم. نمیدانستم چهطور باید توی چشمهایش نگاه کنم. دلم برای بچههایش میسوخت. از طرفی هم نمیتوانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصهها را که توی خودم میریختم، میخواستم خفه شوم.
💥 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچههای سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندهی خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم میپرسید: « چی شده. بچهها طوری شدهاند؟! »
💥 جلوی خانهی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاهپوش میآمدند و میرفتند. بندهی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداریاش میدادم و میگفتم: « طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده. » همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و میگفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چهطور بزرگ کنم؟! »
💥 سمیه دو ساله بود؛ همسن سمیهی من. ایستاده بود کنار ما و بهتزده مادرش را نگاه میکرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همهی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زنها به مادرشوهرم تسلیت میگفتند. پابهپایش گریه میکردند و سعی میکردند دلداریاش بدهند.
ادامه دارد...