السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
یک خواهش برادرانه از رفیقای شهید مون👆
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
صبحتون شهدایی
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
⚘﷽⚘
🌸هر صبـح
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه53
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه53
23 - آیا کسانی را که بهرهای از کتاب یافتهاند ندیدی که چون به کتاب خدا فراخوانده میشوند تا میانشان حکم کند، گروهی از آنان به حال اعراض پشت میکنند!
24 - این بدان سبب است که آنها گفتند: هرگز آتش جز چند روزی به ما نخواهد رسید، و دروغها که میساختند آنها را در دینشان فریب داد
25 - پس چگونه خواهد بود آنگاه که آنان را در روزی که در آن تردیدی نیست گرد آوریم و به هر کس نتیجه دستاوردش به تمامی داده شود و بر آنها ستمی نرود!
26 - بگو: بار الها! [ای] صاحب فرمانروایی! به هر که خواهی حکومت میدهی و از هر که خواهی باز میستانی، و هر که را خواهی عزّت میبخشی و هر که را خواهی خوار میکنی، [سر رشته] همه خیرات به دست توست و تو بر هر کاری توانایی
27 - شب را در روز و روز را در شب داخل میکنی، و زنده را از مرده و مرده را از زنده، بیرون میآوری، و هر که را خواهی بیحساب روزی میدهی
28 - مؤمنان نباید کافران را به جای مؤمنان دوست بگیرند، و هر که چنین کند او را با خدا کاری نباشد [و از او بریده است] مگر این که از آنان به نوعی تقیّه کنید و خدا شما را از خود بر حذر میدارد و [بدانید که] بازگشت [نهایی] به سوی خداوند است
29 - بگو: اگر آنچه را که در سینههای شماست نهان کنید، یا عیان کنید خدا آن را میداند، و هر آنچه را در آسمانها و زمین است میداند، و خدا بر هر چیزی تواناست بازگشت، سرنوشت ان تخفوا (خفی): اگر مخفی کنید ما فی صدورکم: آنچه در دلهای شماست او تبدوا (بدو): یا آشکار کنید یعلمه: میداند آن را
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده توپخانه، بدون توپ
فرمانده موشکی، بدون موشک
حاج حسن طهرانی مقدم
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🔰 #معرفیشهید | #سالروز_شهادت
#شهید_حسن_طهرانیمقدم
🔅 تاریخ تولد: ۶ آبان ۱۳۳۸
📆 تاریخ شهادت: ۲۱ آبان ۱۳۹۰
📌مزار شهید: بهشت زهرا
🕊محل شهادت : ملارد
💢 روایتی از حیات و جهاد و شهادت حسن طهرانی مقدم ...
#کابوسهمیشهزندهآمریکاواسرائیل
♻️ قد آدم ها به بزرگی آرزوهایشان است!
💠 حسن طهرانی مقدم ، قد و قواره و چهرهای معمولی داشت. از زمان تولدش در آبان 1338 در محله سرچشمه تهران تا زمانی که تنور جنگ باتهاجم دشمنان روشن شد، روزگاری گرچه سخت و پرماجرا ولی باز هم معمولی داشت.
➖ فقر و سختی ایام در کنار خانوادهای پرمهر و باایمان که با نان حلال پدر و مادری خیاط روزگار میگذراندند،گذشت.
🔘 مهمترین دانههای ایمان را مادر در دل بچهها کاشت وقتی برای احیای مسجد کوچک مخروبهای که روبروی خانه استیجاری شان بود با آیت الله لواسانی همکاری کرد.
🔸بچههای محل دوشادوش پسران خانواده طهرانی مقدم در آباد کردن این مسجد کوچک کوشیدند.
🔹مسجدی پانزده متری به نام زینب کبری سلام الله علیها. آن مسجد کوچک هم روح و جان این پسرها را آباد کرد.
♦️حسن در اوج عشق و علاقه به فوتبال، مثل دوستان دیگرش برای نماز اول وقت به مسجد میشتافت. معلمی بزرگ بنام آقا سیدعلی لواسانی با پسرهای شلوغ محل طوری برخورد کرد که آنها در محلهای که همه جور فساد و مشکلی در آن وجود داشت،زیبایی اسلام را دیدند و پسندیدند و طولی نکشید که مردان بزرگی برای جامعه
شدند.
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
1_917056964.mp3
1.39M
اذان شهید باکری..
به افق دلهای بیقرار
دلتون شکست التماس دعا🤲🤲🌾🌾
حی علی الصلاه
التماس دعا🌹
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🇮🇷 *مدیر بلند همت*
💬 رهبر انقلاب:
🔹 شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را میدید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود. ۱۳۹۰/۹/۱
🌷 انتشار بهمناسبت سالگرد شهادت شهید حسن طهرانیمقدم .🇮🇷
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
#فصل_دوم🌻
جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم .
چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد .
- رسیدیم .
پیاده شو .
دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد .
من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم .
همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم .
یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد .
با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد .
چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود .
با صدای آنالی به خودم اومدم .
+ مروا ...
آهای مروا .
چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم.
-ها ؟!
چی شده؟!
چیزی گفتی؟!
پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
+ کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم !
- ببخشید .
چی گفتی؟!
+ میگم برای چی اومدیم اینجا ؟!
-میخوام انتقالی بگیریم .
+ به کجا ؟!
لبخند دندون نمایی زدم .
-یه جای خوب .
دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم .
لبخندی از خوشحالی زدم .
دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود .
دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد .
به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه
رو به آنالی گفتم :
- بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟
آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت :
+ اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه .
آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم .
به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم .
- سلام آقای رستمی .
خسته نباشید .
آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست .
+ سلام آقای رستمی .
رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد .
×به به .
سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی .
چه عجب از این طرفا ؟!
کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب .
- راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
#فصل_دوم🌻
× بسیار هم عالی .
خب ، چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- اِهم .
راستش من میخواستم .
وای حالا چه جوری بهش بگم !
هوف !
زیر لب صلواتی فرستادم و سعی کردم جدی و محکم حرفم رو ادامه بدم .
- راستش من میخواستم انتقالی به دانشگاه شمال بگیرم .
رستمی ابرویی بالا انداخت و کمی سرش رو خاروند .
× جسارتا چرا ؟!
- شنیدم اونجا وضعیت شغلی خیلی خوبی داره .
× اما این خواسته شما توی این موقعیت اصلا امکان پذیر نیست !
با آرامش گفتم :
- بله میدونم .
فقط خواهشا شما یه جوری سعی کنید این انتقالی رو برای ما دو نفر بگیرید .
راستی پدر هم بسیار سلام رسوندند.
رستمی با شنیدن جمله آخرم خودش رو جمع و جور کرد و با صدایی که سعی داشت نلرزه گفت :
× بسیار خب .
پس تا فردا صبر کنید ، ببینم چی کار میتونم کنم .
لبخندی زدم .
- من این رو جواب خوبی تلقی میکنم .
پس منتظر جواب تون هستم .
با اجازه .
روی صندلی نشست و گفت :
× به سلامت .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی باز به سمتش برگشتم .
- آها راستی .
لطفا کسی از این موضوع چیزی متوجه نشه .
×چرا ؟!
لبخندی زدم .
- با اجازتون .
چه قدر از این رستمی بدم میاد !
میخوام سر به تنش نباشه .
مرتیکه فوضول .
نگاهی به آنالی کردم و با چشم و ابرو بهش فهموندم از اتاق خارج بشیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
بھمیدانگناھڪہرسیدے
مردانہقدمبردار !
میخواھمزودترببینمٺ . . .
امضا:↯
شهیدگمنام :)💔!'
#پسربسیجےمَـــــردباش🙃
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه54
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝