🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀 بسم رب الفاطمه علیه السلام🥀 🌺 امروز روز جمعه است برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا. 🎁هدیه به ا
سلام با عنایت خداوند مهربان و لطف شما همراهان عزیز یک ختم قرآن هم به پايان رسيد.
🌷__عکسی که بعد از ۳۱ سال اجازه انتشار یافت!
🌷__شب عملیات رمضان پشت میدان مین، رزمندهها زمینگیر میشوند از ۱۵۰ نفر داوطلب ۲۰ نفر انتخاب میشوند با گذشتن از میدان مین راه عبور بقیه باز شود.
۲۰ نفر نوبتی روی زمین غلت میزنند تا راه باز شود! این عکس، صبحِ همان شب است.!!
اینها که در این عکس اینگونه آرام خوابیدهاند و اینگونه معصومانه سر را بر زمین گذاشتهاند نه نان خواستند و نه نام...💔
☜شرمشان باد، کسانی که با ظلم به این وطن و مردم این کشور شهید پرور و خون پاک این شهیدان خیانت کردند و میکنند.
#رزمنده
#میدان_مین
#عملیات_رمضان
#شهادت
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
✅معجزه در فاطمیون زیاد میبینید💫
حاجی خوشحال شد و گفت: قبول کردند که از بچههای ما هم برای یگان زرهی استفاده شود ولی نیرویی میخواهند که واجد شرایط باشد. گفتم «چه شرایطی؟»
گفت: فوق دیپلم. حداقل مدرک تحصیلی است که مورد قبول قرارگاه برای یگان زرهی است. گفتم: مگر در بچههای ما چند نفر پیدا میشود که همچین مدرک تحصیلی را داشته باشند؟. حاجی خندید و چیزی نگفت.
خود حاجی شخصا لیست بچهها را تهیه کرد و به قرارگاه رفتیم. لیست را در مقابل مسئول زرهی قرارگاه گذاشت.
مسئول زرهی نگاهی به لیست انداخت و به ابوحامد گفت: «حتما داری شوخی میکنی، در این لیست که بالاترین مدرک تحصیلی دیپلم است و باقی همه یا سیکل دارند یا تا کلاس ششم و هفتم درس خواندهاند. این برادران از پس آموزشهای زرهی بر نمیآیند.» حاجی گفت: «شما با توکل به خدا شروع کن، خدا خودش کمک میکند!»
با اصرار فراوان ابوحامد بالاخره مسئول زرهی راضی شد که امتحان کند و در آخر گفت «ابوحامد من میدانم که نمیشود.»
چند روزی از شروع آموزش نگذشته بود که مسئول زرهی به نزد ابوحامد آمد و به حاجی گفت: «من در طی خدمت بیست و چند سالهام در زرهی، اولین بار است که همچین چیزی را میبینم که یک نیرو با این سطح تحصیلات پایین بهترین کادر زرهی شود.»
ابوحامد با لبخند همیشگی گفت: «این برادران سربازهای آقا امام زمان(عج) هستند. تعجب نکن از این معجزات در فاطمیون زیاد میبینید.»
#فاطمیون
#مدافعان_حرم
#شهیدابوحامد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
روایت شاگرد اولی که شهید اقتدار شد
شهیداقتدارموشکی شهرستان شهریار
🌹سیدمحمد حسینی فردوئی
🎞 مستندآبروی کوچه ها
🕕 امشب حوالی ساعت ۲۲:۲۰
🖥 ازشبکه ۵ سیما
برنامه آبروی کوچه ها این هفته جمعه داستان زندگی سید محمد حسینی فردویی«شهید اقتدار» را تصویر می کند.
به گزارش روابط عمومی شبکه پنج سیما شهید فردویی جوانترین شهید اقتدار کشور است.
وی به برگزاری سمینارهای علمی که در نوجوانی برای هم سن و سالهایش برگزار کرد مشهور بود. شهید فردویی همچنین توجه ویژه ای به کودکان اوتیسمی داشت. گفتنی است این قسمت از آبروی کوچه ها قصه شهادت شهید فردویی را نیز در کنار شهید حسن طهرانی مقدم روایت خواهد کرد.
این مستند کاری از گروه معارف شبکه پنج سیما است که جمعه شب ها روی آنتن می رود.
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔴زن با زن خیلی فرق دارد
🔹اگر معلم باشی ،مادر باشی، سالها سر کلاس درس ادب داده باشی ،سالها سختی های زندگی با مرد امنیت را بر جان کشیده باشی ،با هر خبر شهادت تمام تنت لرزیده باشد ،و آخر سرهم ،دو فرزند معصومت را بی مادر وپدر گذاشته و به خون خود غلتیده باشی ،برای اهالی زن زندگی مهم نیست که به خون خواهیت برخیزند.
🔹اینجا باید کومله باشی ،دروغ بگویی ،جوانان را تحقیر وتحمیق کنی ،به دشمنی با احکام خدا بر خیزی ،تا سلبریت ها با مرگطبیعی ات هم احساس غم وغصه داشته باشند و کشور را به هم بریزند.
🔹دنیای عجیبی است مگر میشود این زن با آن زن اینقدر متفاوت باشد .ما که توقعی از این آدمها نداریم اما لااقل خودشان در گرامیداشت آیین دین انسانی خودشان ،کمی انسانی تر عمل کنند.
شهیده نرجس صیاد زنی که کنار همسر بزرگوارش شهید شهرکی به شهادت رسید
به گمانم این معلم عزیز، هم شهید وفاداری بود .
#شهیده_نرجس_صیاد
✍عالیه سادات
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
پیام یکی از اعضای محترم کانال
👇👇👇👇👇
راستش میخواستم داستان پیوستن به کانال خوبتون رو بگم
من اصلا این شهید بزرگوار رونمیشناختم
یه روز همسرم صبح که از خواب بیدار شد گفت یه خوابی دیدم
گفت یه شهیدی رو توخواب دیدم اومد طرفم باهام روبوسی کرد
وگفت من مصطفی هستم
همسرم بهش گفته بودمصطفی کیه ؟
گفته بود شهید مصطفی صدر زاده هستم
منم سریع اسمشونو زدم گوگل
عکسشو آورد
به همسرم نشون دادم
گفت آره خودش بود
خیلی خوشحال شدم از این خواب
این خواب باعث ورود من به این کانال خوب شما وتوسل روزانه من به این شهید
واقعا این شهید عزیز خودش من ودعوت کرده
من اصلا تا این دوهفته پیش این
شهید عزیز رو نمیشناختم
حضور ما اتفاقی نیست
دعوت شده ایم😭😭
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
رابطه بسیار قوی با شهدا داشت و همیشه از شهید همت و شهید زینالدین یاد میکرد. بیش از ۱۲ سال در کسوت خادمی شهدا در مناطق عملیاتی حاضر شد و به خدمترسانی به زوار در این مناطق میپرداخت.❤️
اکثر خوبیهای که یک انسان میتوانست دارا باشد این جوان متواضع و با اخلاق دارا بود. برای فریضه نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بود و همیشه نوجوانان و جوانان را در مسیر معنویت و عبادت سوق میداد.✅
سرانجام همزمان با ایام تاسوعا و عاشورای حسینی سال 1394 به عنوان مدافع حرم، در محور حلب برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه حضور یافت و در سن ۲۹ سالگی در مقابل با تکفیریها به مقام رفیع شهادت نائل آمد.🕊🕊
پیکرش مدت ها در همان منطقه باقی ماند و به دست تکفیری ها قطعه قطعه شد.😭
سرانجام با رشادت همرزمان و آزادسازی مناطق تحت اشغال داعشی های تکفیری به آغوش خانواده و یارانش بازگشت و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد تا مزارش زیارتگاه عاشقان و دلدادگان باشد.
شهید مدافع حرم
سید میلاد مصطفوی
#سالروز_ولادت🌹
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌷شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگربنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند، میروند و تو جا میمانی...
"#حاج_حسین_یکتا"
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#جمعههایانتظار
🍂بعد از این "دوران حیرت"، جمعه ای خواهد رسید
بعد از این ایام غیبت، جمعه ای خواهد رسید
🍂جمعه ها با ندبه می خوانم خدا را "الغیاث"
ندبه دارد یک روایت: جمعه ای خواهد رسید
🍂مهدی موعودی ام خورشیدِ پشتِ ابرهاست
او برای مرگِ ظلمت، جمعه ای خواهد رسید...
🍂او وجودش ضامن اثبات حق است و شرف
منتظر! ، مهدی حجّت، جمعه ای خواهد رسید
🍂انتظـــــارش می کشــــم آیا قبولم می کند؟
خود برای این قضاوت، جمعه ای خواهد رسید
#أین_صاحبنا ...
#هذا_یوم_الجمعه ...
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿
یادت
به طغیان می کِشد
هر شب دل دیوانه را...(:
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم...
بام...
تو یکی از پیچها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم....
قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!!
هنوز صورتم درد میکرد.
چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!!
سعید😢
همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود...
اما
نه...!
چه ربطی به سعید داشت؟؟
باعث و بانی این زندگی خودم بودم!
اما
نه...!
منم تقصیری نداشتم...!
پس کی...؟؟
چرا؟
اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟
فکرم رفت تو گذشته ها...
از همون اول
تا همین جا که الان ایستادم...!
گوشی داشت زنگ میخورد
حتما مامان یا باباست!
مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه!
و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و....
و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون!
دخترم دانشجوی پزشکیه...
دخترم به چهار زبان مسلطه...
دخترم تو آلمان به دنیا اومده...
دخترم...
دخترم....
دخترم.....
و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن،
فرو ریخته بود!
شکسته بود...
حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن
این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...!
پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!
فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم،
رسیدم به مرجان!
مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!!
شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...!
آخ سرم درد میکرد
حالم بد بود
تپش قلبم شدید شده بود...!
رفتم تو ماشین
آیینه هنوز سمت صندلی من بود😣
صورتم...
صورتم....
صورتم.....😭😭
داشبوردو باز کردم
قرصامو آوردم بیرون...
خوبه!
همشون هستن!
مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید!
آرومم کنید!
یه قرص تپش قلب خوردم
یه مسکن
یه آرامبخش،
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
یه قرص قلب
یه مسکن
یه ارامبخش
ارامبخش ارامبخش ارامبخش.......
دوباره از ماشین پیاده شدم!
حالم بهتر بود!
چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...!جلومو نگاه کردم...
وحشت برم داشت!
یه چیز سیاه جلوم بود!!
پشتمو نگاه کردم...
سنگا باهام حرف میزدن...
درختا دهن داشتن!
ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!!
چرا همه چی اینجوری بود؟!
به اون موجود سیاه نگاه کردم...
خیلی دقیق داشت نگام میکرد!!
قدم به قدم باهام میومد....
سرم داشت گیج میرفت...
آدما با ترس نگام میکردن!
گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد....
بسه لعنتی!!بسه!!
دیگه همه چی تموم شد....!!
اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد...
عرق سرد رو بدنم نشسته بود!!
همه چی ترسناک بود...همه جا تاریک بود...
پشیمون شده بودمهیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود!تا بحال ندیده بودمش!
حتی تو فیلمای ترسناک...من پشیمونم...
من نمیخوام با این موجود برم...افتاد دنبالم...
دیر شده بود...😭خیلی دیر...!!
نفسم...سرم...بدنم....خداحافظ دنیا..
محدثه افشاری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت بیست و دوم
دستمو بردم سمت زخمم،
بخیه شده بود😢
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم...
دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد...
-جسارت نباشه دکتر!
شما خودتون استاد مایید!
حتما حالشو بهتر از من میدونید،
اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.
بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت
-ایرادی نداره
بمونه!
بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.
لعنت به این زندگی...!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم،
خبری از کیف و گوشیم نبود!
تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!
وای ماشینم!!
درش باز بود😣
یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒
ساعتو نگاه کردم،
عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!
یعنی صبح شده؟؟😳
یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟
اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!
چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام...
هنوز سرم درد میکرد...
این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!
هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!
اما اگر پام به خونه برسه،
نمیدونم چه اتفاقی بیفته!
باید قبل از اون یه کاری کنم!
چشمامو باز کردم
و به در نگاه کردم!
فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!
اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!
تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،
یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!
چشمام سنگین شد...
و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم...😴
ساعت سه چشمامو باز کردم.
گشنم بود...
اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!
دیگه سِرم تو دستم نبود.
سر و صدایی از بیرون نمیومد!
معلوم بود خلوته!
الان!
همین الان وقتش بود!
آروم از جام بلند شدم.
سرم به شدت گیج میرفت...
درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم.
خبری از دکتر و پرستار نبود...
سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم.
سرگیجه امونمو بریده بود😣
داخل سالن شلوغ بود،
قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم.
احساس پیروزی بهم دست داده بود!
داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم!!
لباسام!!😣
با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم!!
لعنتی😭
چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم؟!
بازم چشمام شروع به باریدن کردن...
چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین!
-خانوم😳
چیشد؟؟
سرمو گرفتم بالا...
نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم!
چشمامو بستم
-تورو خدا کمکم کن😭😭
نشست رو زانوش،
-حالتون خوبه؟؟
میخواید پرستار خبر کنم؟
-نه...
نمیخوام😭
-اتفاقی افتاده؟😳
چرا گریه میکنید؟
اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید
تو چشماش نگاه کردم
-واقعا میخوای کمکم کنی؟؟😢
سرشو انداخت پایین!
-بله...
اگر بتونم حتما!
-من باید از اینجا برم...!
-برید؟؟😳
یعنی فرار کنید؟؟
-آره بااااید برم
-چرا؟
نکنه بخاطر....
اممممم
مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟
-نه😡
من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم😠
منم برم بابام پولشو میده😒
-عذر میخوام...
ببخشید
خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید!
-نخیر😒
-خب پس چی؟
-آقا مگه مفتشی؟؟؟😏
اصلا به تو چه؟
میتونی کمک کن،نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم😠
-نه نه قصد جسارت ندارم
من فقط میخوام کمکتون کنم!
اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟
همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست!
-من خودم دانشجوی پزشکیم!
میفهمم حالم خوب هست یا نه!
کمکم میکنی؟؟
-آخه...
-آقا خواهش میکنم!!
حالم خوب نیست
لطفافقط منو از در این بیمارستان رد کن!همین!!
یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد...
میدونستم دو دله،
قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم
-خواهش میکنم...😭
اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد!
-باشه!باشه!
گریه نکنید!
الان باید چیکار کنم؟؟
-منو از در ببرید بیرون!
با این لباسا نمیذارن خارج شم!
-برم لباساتونو بیارم؟؟
-نه آقا...
وقت نیست!
تا نفهمیدن باید برم!!
-خب چجوری؟؟
-ماشین داری؟؟
-آره!
-خب خوبه!
من میخوابم رو صندلی عقب،
یه پارچه ای ،پتویی،چیزی بکش روم،
زود بریم!
-ها😳
باشه...
صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!
-ممنونم😢
رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت!!😕
چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم چی سوار میشه حالا😒
سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین،
یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!
حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد،
فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه!
-خانوم؟؟
بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!
-ممنونم آقا😍
-خواهش میکنم،همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم😅
-ببخشید ...
ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی🙏
-خواهش میکنم.
خب؟
الان میخواید کجا برید؟
موندم چه جوابی بدم!!
-نمیدونم...
یه کاریش میکنم!
بازم ممنون...
خداحافظ!
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یه جمله داره حاج قاسم
میگه اینقدر نگید شهید شم
شهید شم
نگو دعا کن شهید شم!
شهادت خوبه"ولی بهترشم هست
دعا کنید موثر باشید :)
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
شُهدا شدن یِ عکس و چسبیدن بھ
دیوار اتاقمون ، شُهدا شدن یه عکس و زیبایـے پروفایلمون ..!
حواسمون هست؟!
شهید شده یه اسم که همه ما رو بھ دوستی با اونا میشناسن ..
اما تو خلوت فکر کن ، ما واقعا رفیقِ شُهداییم؟!💔🚶🏻♂
| #شُهداشرمندهایم . #رفیقِشھیدم |
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
•💚🌱•
-
عجـیبدلـمگرفـته
دلـمیكدنـیامیخـواهدشـبیهدنیـایشـهـدایی
کـههمـهچـیزشبـویخـدابدهـد:))
•💚🌱•
-
عجـیبدلـمگرفـته
دلـمیكدنـیامیخـواهدشـبیهدنیـایشـهـدایی
کـههمـهچـیزشبـویخـدابدهـد:))
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
یاعالیُبِحَقِّعلیعَجِّللِولیِّکَالفَرَج:
🌓 #نماز_آیات
*امشب آخرین ماه گرفتگی نیمسایه تا ۱۹ سال دیگر*
🌗 در ایران، این ماه گرفتگی در ساعت ۱۸ و ۴۴ دقیقه آغاز میشود، لحظه اوج آن در ساعت ۲۰ و ۵۲ دقیقه خواهد بود و در ساعت ۲۳ و ۱ دقیقه شبانگاه جمعه به پایان خواهد رسید.
#طریقه_اقامه_نماز_آیات در تصویر بالا 👆👆
#نماز
#ماه_گرفتگی #خسوف
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
یاعالیُبِحَقِّعلیعَجِّللِولیِّکَالفَرَج: 🌓 #نماز_آیات *امشب آخرین ماه گرفتگی نیمسایه تا ۱۹ س
📚 ماه گرفتی نیم سایه
#نماز
#نماز_آیات
#ماه_گرفتگی
✅ ماه گرفتگی امشب از نوع نیم سایه ای است و نماز آیات ندارد
❓سوال: نماز آیات برای ماه گرفتگی نیم سایه واجب است؟
✅ جواب:
🔹 #مقام_معظم_رهبری: در مواردی که به آن نیم سایه می گویند، ماه گرفتگی عرفی نیست و نماز آیات واجب نمی شود.
🔹 آیت الله #مکارم:در صورتی که مشاهده تاریکی مذکور دشوار باشد نماز آیات واجب نیست.
🔹 آیت الله #سیستانی: اگر این چنین است نماز آیات واجب نیست. و نماز ایات زمانی واجب می شود که نور بخشی یا کل قرص ماه مخفی شود.
🏷 پینوشت:
سوالات سامانه جامع استفتائات مقام معظم رهبری/استفتائات سایت آیت الله مکارم/استفتائات سایت آیت الله سیستانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
#یاسیدالڪریم🍁
با نورِ تو راه مستقیمے داریم
در صحنِ تو جنة النعیمے داریم
دلتنگ ڪریم اهلبیتیم ولے
صد شڪر ڪه سیّدالڪریمے داریم
#شهادت_حضرت_حمزه🥀
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی🥀
#تسلیٺ_باد🏴
♨️کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
YEKNET.IR - vahed 1 - vafat hazrat abdol azim - 99.03.15 - hasan ataei.mp3
3.18M
🔳 #وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
🌴سید الکریمی و در خونه شما برو و بیاست
🌴برا ما جامونده ها شب جمعه حرمت کرببلاست
🎙 #حسن_عطایی
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1
نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯