🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
کمی جا به جا شدم و روی دست چپم خوابیدم .
اینقدر فکرم درگیر حرف های علیرضا شده بود
که خوابم نمی برد .
سر شب هم با هزار تا بهونه شام نخوردم و برای خوابیدن اومدم اتاقم .
تنها چیزی که میتونست از این آشفتگی ذهنی نجاتم بده ، حرف زدن با خدا بود .
قرآن کوچیکم رو از روی میز برداشتم و هدفون رو ، روشن کردم .
بعد از بیست دقیقه قرآن خوندن چشمام کم کم گرم شد و هدفون رو خاموش کردم .
پتو رو تا آخر بالا کشیدم و زیرش خزیدم .
با شنیدن صداهای داد بابا ، کمی تکون خوردم .
آخه پدر من سر صبحی گرگ رو تو خواب دیدی اینقدر داد میزنی !
بین خواب و بیداری بودم که با یادآوری اینکه بابا چند روزی رو قرار بود برای کارش بره سمنان خواب از سرم پرید و سریع از روی تخت خواب بلند شدم .
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت پنج صبح بود و من حتی برای نماز هم بیدار نشده بودم .
دوباره صداهای داد از پایین به گوشم رسید.
با ترس از اتاق خارج شدم و به سمت هال رفتم .
با دیدن مامان و بابا و کاوه ای که لباس هاش خونی شده هراسون به سمتشون دویدم .
با صدایی که رگه های خواب توش موج میزد رو به مامان گفتم :
- مامان چی شده !
کسی فوت کرده ؟!
چرا کاوه لباسش خونیه ؟!
قطرات اشک پشت سر هم از چشمای مامان پایین می اومدن .
به سمت بابا رفتم و با گریه گفتم :
- بابا تو یه چیزی بگو !
برای بی بی اتفاقی افتاده !
نگاهی بهم انداخت توی چشماش اضطراب موج میزد و دستاش هم میلرزید.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
- مامان تو رو خدا بگو چی شده !
اشکام سرازیر شد و هق هق هام توی دستام خفه میشدن .
بابا ، با داد رو به کاوه گفت :
+ مُرده یا نمرده !
به عباس زنگ بزن ببین چی میگه !
کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت روبه مامان گفت :
× ببین وقتی میگم خواهر زادت نمک به حرومه بهت بر نخوره !
با گفتن این حرف دوباره مامان اشکاش سرازیر شد .
بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت .
به سمت مامان برگشتم .
- مامان میگی چی شده یا نه ؟!
برای کامران اتفاقی افتاده !
سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست .
به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم .
- بیا این رو بخور .
لیوان رو به دهنش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم .
نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد .
+ ک ... کامران .
- مامان بگو دیگه !
کامران چی !
لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت :
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ک ... کاوه ...
دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد .
شونه هاش رو گرفتم .
- میگی چی شده یا نه !
تو که من رو دق دادی !
توی چشمام زل زد .
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده .
کلافه گفتم :
- خب مادر من این که چیزی نیست !
اینها مثل سگ و گربه به پای هم می پیچن .
دو روز دیگه هم یادشون میره .
مگه کم دعوا کردن !
با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد :
+ کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ...
سرش خورده به میز .
هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهنم گرفتم .
- وای خدای من !
مامان بگو که کامران نمُرده.
مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده !
اصلا کاوه چی کار کرده ؟!
رسوندش به بیمارستان یا نه ؟!
در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل .
+ خانوم بلند شو بریم.
عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده .
مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
#فصل_دوم•
بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید.
+ پاشو دختر .
سریع آماده کن .
با تعجب بلند شدم .
- منم بیام ؟!
به من چه ؟!
در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد .
+ بردنش بیمارستان خودتون .
به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم .
چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود.
به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت :
+ ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم .
توی اون لحظه خنده ای کردم .
+ مگه تو بهش شیر دادی ؟!
با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد .
در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق .
سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم .
در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم .
+ بله درخدمتم .
- سلام مرجان .
مروام .
+ عا تویی دختر !
خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟!
یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم .
- مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان .
وضعیتش چه جوریه ؟!
بابام میگه ضربه مغزی شده .
+ یک لحظه خانم همتی !
باشه اومدم ...
خب میام دیگه ...
مروا همتی داره صدام میزنه .
کی گفته ضربه مغزی شده ؟
مگه الکیه !
نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره .
من رو دارن صدا میزنن ، فعلا .
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم .
- بابا ، بابا .
شیشه رو آورد پایین .
+ بله .
در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم .
- به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ...
سرش یکم شکسته فقط .
چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟!
بابا عصبانیتش بیشتر شد .
+ مگه دستم بهت نرسه عباس !
با اون عقل ناقصت !
تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با دیدن قیافه کامران نمی دونستم بخندم یا گریه کنم براش .
دست داداشم درد نکنه چه قدر خوب حسابش رو گذاشته کف دستش ، اون روز که خزعبلات در می کرد باید فکر اینجاش هم می کرد .
مامان رفت کنارش و کلی قربون صدقش رفت .
بابا هم رفت که حساب عباس رو بزاره کف دستش برای اینجوری خبر دادنش .
خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت تختش رفتم .
- سلام ، خدا بد نده پسر خاله .
نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد .
مشخص بود مراعات حال مامان رو میکنه وگرنه حسابی از خجالتم در می اومد .
زیر چشماش حسابی کبود شده بود و گوشه ی لبش هم پاره شده بود .
مامان دستی روی سرش کشید که آخش بلند شد .
+ کامران جانم به مامانت چیزی نگی ها !
نگران میشه طفلکی .
خداروشکر که حالت خوبه عزیزم ، به زودی هم مرخصت میکنن.
نگاهی بهش انداختم .
- برای چی بحثتون شد ؟!
مامان چشم غره ای بهم رفت که بی تفاوت بهش به کامران زل زدم .
- مگه با تو نیستم !
میگم چرا دعواتون شد ؟!
نگاهی به مامان کرد و با چشم و ابرو بهم گفت که الان وقتش نیست .
پوفی کردم و گفتم :
- ببین کامران ، کاوه مثل تو بی غیرت نیست که راجب ناموسش اراجیف ببافی و اون مثل بز نگاهت کنه !
اون غیرت داره ، چیزی که تو و امثال تو ندارید !
اتفاقا باید بیشتر کتک میخوردی تا یاد بگرفتی
دفعه بعدی قبل از اینکه چرت و پرت بگی یکم فکر کنی !
البته با چی فکر بکردی ؟!
مردم با مغزشون فکر میکنن ولی مگه تو مغز داری !
زهی خیال باطل ، زهی خیال محال !
دستاش مشت شد و رگ های گردنش متورم شد .
این بار من پوزخندی زدم و بدون توجه به مامان از اتاق خارج شدم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_ام
#فصل_دوم🌻
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم .
- کاوه ماه محرم داره میادا !
کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟!
+ امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم.
اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا .
البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم .
شربت ها رو توی یخچال گذاشتم .
- میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا !
توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه .
کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت .
+ مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟
لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم .
- مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟!
این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه .
خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه .
پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد .
فقط شانس بیاریم که نیاد !
کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد .
ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم .
باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم .
هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#صرفاجهتاطلاع . .👇🏻
خوشبهحالِ
اونمُنتظرواقعی
کهالاندارهازبیقرارینالهمیزنه..!
دلشامامزمانشُمیخواد..(:•.😔
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر تلویزیونی
🌷 یادوارهی سردار سرلشکر پاسدار شهید مهدی زینالدین و ۶۰۹۰ شهید استان قم برگزار میگردد:
➖ زمان: پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۱۸.
➖ مکان: قم، گلزار مطهر شهدای علیبنجعفر(علیهالسلام)، مجتمع فرهنگی حضرت امام خمینی(رحمةاللهعلیه)
ستاد کنگرهی ملی شهدای استان قم
🌷نثار ارواح مطهر شهیدان والامقام استان قم صلوات🌷
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شھدا #بامعرفتند
حاضرندتاپایجانبروند
تاتوجـانبگیرے.....🌻🌻
@shahid_rahman_medadian
شھدا #رفیقبازند!♥
باورڪن...🌷
آنھا نیڪو رفیقانے براے ما راه گمڪرده هاهستند...:)👌💯
#بهخودمونبیایم
گناهدیروزتو!گناهامروزمن!💅
گناهاےفرداےما!
چہخبره؟!
پسقلبامامزمانچےمیشہ؟!💔
پستڪلیفچشماےزیباواشڪاے😭
مولامونچےمیشہ...💔
تاڪےبایدایشونبہخاطرگناهاے
مااشڪبریزن...!💐
هروقتخواستےسمتگناهبرے🚶🚶🚶
بگوامامزمانبہاندازهےڪافے.....
وحتےٰبیشتربہخاطرگناهاے😔
افراددیگہزجرمیڪشہ.....
واشڪمیریزه...😔
پسدیگہمنبہاشڪاےمولااضافہنڪنم.😭😭
@shahid_rahman_medadian
#شهید_رحمان_مدادیان #رفیق_شهیدم #حمله_مرصاد #بهبهان #کرمانشاه #کربلا #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #شهید_اسماعیل_دقایقی #شهید_باکری #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهیدصدرزاده_سیدابراهیم #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهدای_گمنام #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_مهدی_زین_الدین #قم #راهیان_نور #خادمین_شهدا #خادم_الشهدا #کانال_کمیل #شلمچه #شهید_مجید_بقایی #شهید_هادی_ذوالفقاری
https://www.instagram.com/p/CWaFo_iI3EX/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
چیزی که کمیتها را تبدیل
به کیفیت ها میکند، صفت
صابر بودن است . . .
[ شهید دیالمه ]
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
دائم الوضو بود موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه را میگفت
و نمازش را شروع میکرد میگفت:
زمین جای جمع کردن ثوابه حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره..؟!
شهید حسن طهرانی مقدم 🌷
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 نماهنگ | #شهادت_نامه
مروری برزندگی #شهید_مهدی_زین_الدین
♦️ فرمانده لشکر ۱۷ علیبنابیطالب علیهالسلام
🌹شهید زین الدین: هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردیدآنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند باز شب جمعه و یاد شهدا با صلوات
🗓 شهادت شهید مهدی زینالدین ۲۷ آبان ۶۳ براثر کمین دشمن در مسیر سردشت
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
#دلتنگے_شهدایے 🕊🌿
با هیچڪسم میلِ سخن نیست ولیڪن...
تـو خارج از این قاعده و فَلسَفہهایے!🖇♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
پیج شهید ابراهیم هادی دلها:
عباس علی که علم دار حسین بود،
چون احوال برادران بر آن منوال
مشاهده نمود،
@abalfazleeaam
سیل خون از دیده محنت بگشود:
آیا برادران و عزیزان کجا شدند
در دشت کربلا همه از هم جدا شدند
پس علم برداشته، پیش حسین آورد و بالای سر مبارکش بر پای کرد و گفت:
ای برادر،علم داری ما با قیامت افتاد،
عنایتی نما و اجازتی فرمای.
حسین ع بگریست💔
و گفت:
ای برادر ، نشانه لشکر من تو بودی
همین که تو بروی
همه جمعیت ها به تفرقه مبدل گردد.
عباس گفت: ای پسر رسول خدای،
جان من فدای تو باد.
دلم از دنیا به تنگ آمده
و آیینه سینه ،
از غبار آزار اغیار، زنگ گرفته،
می خواهم که داد خویشان
از ستمکاران بستانم
و به تیغ انتقام
بعضی از مدبران کوفه
و منکران شام
بی جان گردانم.
موسوعه،ص۲۲۵_۲۲۶،
به نقل از المناقب_ ابن شهر آشوب،ج ۴، ص ۱۰۸ با اندکی تسامح
1400/8/27
@abalfazleeaam
@rafiq_shahidam96
@asheghe__karbala
#ابوالفضلیم_افتخارمه #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #کربلا #بین_الحرمین
https://www.instagram.com/p/CWbKr2ZoinS/?utm_medium=share_sheet
کاشکی گلزار های شهدا خصوصی بود
می رفتیم گلزار مینشستیم زار زار
گریه می کردیم
کسی هم نمی دید.....
#پنجشنبههای_شهدایی
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه59
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
🌹233🌹:
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه59
71 - ای اهل کتاب! چرا حق را به باطل در میآمیزید و حقیقت را با این که میدانید پنهان میکنید!
72 - و دستهای از اهل کتاب گفتند: آغاز روز به آنچه بر مؤمنان نازل شده بگروید و پایان آن انکارش کنید، شاید آنها [از اسلام] بازگردند
73 - و جز به کسی که از آیین شما پیروی کند، ایمان نیاورید [و اعتماد نکنید] بگو: هدایت، هدایت خداست- [و گفتند: باور نکنید] که به کسی نظیر آنچه به شما داده شده است داده شود یا بتوانند در پیشگاه پروردگارتان با شما محاجّه کنند بگو: تفضّل به دست خداست، آن را به هر که خواهد میدهد و خدا گشایشگر داناست
74 - هر که را خواهد خاصّ رحمت خویش میکند، و خداوند صاحب فضل و کرم عظیم است
75 - و از اهل کتاب کسی است [که در دستکاری چنان است] که اگر او را بر مال فراوانی امین شماری، آن را به تو باز میگرداند و از آنها کسی [هم چنان] است که اگر او را بر دیناری امین شماری آن را به تو باز نخواهد گرداند مگر آن که پیوسته بالای سرش ایستاده باشی این بدان سبب است که آنها گفتند: ما در مورد کسانی که کتاب آسمانی و سواد ندارند مسئول نیستیم و بر خدا دروغ میبندند و خودشان هم میدانند
76 - آری، هر که به پیمانش وفا کند و پارسایی نماید، بیتردید خداوند، پرهیزگاران را دوست دارد
77 - بیتردید، کسانی که پیمان خدا و سوگندهای خود را به بهای ناچیز میفروشند آنان را در آخرت بهرهای نیست و خدا در روز قیامت با آنها سخن نگوید و به سویشان ننگرد و پاکشان نگرداند و آنها را عذابی دردناک است
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#فصل_دوم🌻
با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد .
+ الو ، بله .
- سلام عروس خانم ، حال شما ؟!
+ اِ مروا تویی ؟!
خداروشکر خوبم توخوبی ؟!
مامان ، بابا خوبن ؟!
- الحمد الله اون ها هم خوبن .
خنده ای کردم .
- آقا کاوه هم خوبه .
+ آی مروا باز شروع کردی !
با خنده گفتم :
- شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟!
+ آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم .
- کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن .
خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم .
+ نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی .
تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود .
هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت .
کلافه گفتم :
- مامان قطعش کن دیگه !
میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم .
با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد .
+ خب میشنوم .
کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم .
- ببین مامان جان ، راستش من اصلا ...
نمی دونم از کجا شروع کنم .
واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید.
نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم .
همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه .
از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم .
شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم .
ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم .
با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#فصل_دوم🌻
با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد .
در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم :
- کاوه چی شد ؟!
جوابش مثبت شد ؟!
خنده ای کرد و لپم رو کشید .
+ احتمالا تا آخر شب مشخص میشه .
بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش .
لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم .
موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم .
+ جانم .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟
- فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت .
هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه .
+ زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی .
نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید !
کلافه گفتم :
- آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی !
+ باز تو گفتی آنالی !
- وای !
بابا هشت سال برام آنالی بودی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_سوم
#فصل_دوم🌻
کتاب رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ، حوالی ساعت چهار صبح بود و هنوز نخوابیده بودم.
دو روز پیش جواب آزمایش مژده و کاوه اومد و جوابش مثبت بود ،
دیروز هم پیش مشاوره رفتند اما کاوه تصمیم داشت که هر چه زودتر مراسم برگزار بشه که به اوایل ماه محرم برخورد نکنه ، خانواده مژده هم روی این موضوع خیلی حساس بودند و از طرفی مژده و کاوه به این نتیجه رسیدند که همون یک جلسه مشاوره کافی بوده و نیازی نیست که ادامه بدن.
مامان هم با عمه زلیخا صحبت کرد و گفت که جوابم منفی هست ، بی بی بخاطر دیسک کمرش نمی تونست این همه مسافت رو بیاد و باهام صحبت کنه برای همین تلفنی تماس گرفت و یه جورایی قصد داشت که راهنماییم کنه که بیشتر فکر کنم و جواب مثبت بدم ، اما مرغ من یک پا بیشتر نداشت .
مهسا و عمه زلیخا هم دست کمی از بی بی نداشتند و حضوری اومدند اما با این وجود من همون جواب قبلی رو دادم .
امشب قبل از شام هم بی بی باهام تماس گرفت و با کلی دلخوری گفت که علیرضا رفته اصفهان و تا مدت ها میخواد اونجا بمونه و قصد برگشت نداره .
علیرضا دیر یا زود با این موضوع باید کنار بیاد چون با من یکی نمی تونست خوشبخت بشه .
اگر بگم نگرانی و بی خوابی امشبم برای شکستن دل علیرضا و عذاب وجدانمه دروغ گفتم ، بیشتر از همه نگران روبرو شدن با آرادم.
امروز صبح که برای خرید وسایلی همراه با مژده به بازار رفتم می گفت که قصد داره برای مراسم فردا دوستاش رو دعوت کنه .
با اینکه مراسم فردا قرار بود خیلی ساده اونم توی محضر برگزار بشه اما نظر مژده این بود که چند تا از صمیمی ترین دوستاش رو دعوت کنه.
استرس روبرو شدن با بهار و آیه و بیشتر از همه آراد امونم رو بریده بود و باعث شده بود عقد داداش یکی یدونم که سال ها منتظرش بودم توی دهنم زهر مار بشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c