السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقایشهیدم 🍃🕊
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#شهیدانھ 🌱
دݪمان تنگ است!
تنگِ همان دقایقی که وقتی زمین میخوریم؛
زیرِ بازوانمان را بگیری و خاک از روحمان بتکانی
و آرام بگویی؛ برخیز و نترس
من پشت سرت ایستادهام !
•#شهیدمصطفیصدرزاده
#داداش_شهیدم
صبحتون شهدایی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
#دلتنگے_شهدایے 🌙✨
نعمتِآسمانفقطباراننیست...☔️
گاهےخداکسے رانازلمیکندبهزلالےباران :)♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
هدایت شده از ❤️اباالفضلیامافتخارمه❤️
حسین جانم
پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد
خم میڪنم براے تو با احترام،قد
هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم
تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد
سلام ارباب خوبم✋🌸
1400/8/28
#اربابـمـےحـسین
@abalfazleeaam
@asheghe__karbala
#ابوالفضلیم_افتخارمه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #کربلا
https://www.instagram.com/p/CWbquwPo2DE/?utm_medium=share_sheet
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه60
به نیت ظهور منجی عالم بشریت
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه60
78 - و همانا گروهی از آنها هستند که به هنگام تلاوت کتاب، زبان خود را چنان میپیچانند که گمان کنید [آنچه میخوانند] از کتاب خداست در حالی که آن از کتاب خدا نیست، و ادّعا میکنند که آن از جانب خداست در حالی که از جانب خدا نیست، و بر خدا دروغ میبندند و خودشان هم میدانند
79 - هیچ بشری را نرسد که خدا به او کتاب و حکم و پیامبری بدهد، آنگاه به مردم بگوید: به جای خدا مرا بپرستید بلکه [میگوید:] شما که کتاب آسمانی تعلیم میدادید و به درس و بحث آن میپرداختید، مردان خدایی [و موحد] باشید
80 - نه این که شما را دستور دهد که فرشتگان و پیامبران را به خدایی بگیرید آیا او شما را پس از آن که مسلمان شدهاید به کفر میخواند!
81 - و هنگامی که خدا از پیامبران [و امّتهای آنان] پیمان گرفت که چون به شما کتاب و حکمت بخشیدم، آنگاه پیامبری سویتان آمد که گواهی دهنده بر کتاب آسمانی شما گردید، بر شماست که به او ایمان آورید و حتما یاریاش دهید آنگاه گفت: آیا گردن نهادید و پیمانم را پذیرفتید! گفتند: آری، گردن نهادیم گفت: پس گواه باشید و من نیز با شما از گواهانم
82 - پس هر که بعد از آن [پیمان] پشت کند، پس آنان از فرمان خدا خارج شدهاند
83 - پس آیا آنها دینی جز دین الهی میجویند! حال آن که هر که در آسمانها و زمین است خواه ناخواه فرمانبردار اوست و همه به سوی او بازگردانده میشوند هم الفاسقون: پس آنان واقعا نافرمانند تولّی (ولی): پشت کرد، رو گردانید فاسق: نافرمان، کسی که از حوزه اطاعت خدا خارج شده یبغون (بغی): طلب میکنند، میجویند اسلم: تسلیم شد، تسلیم کرد طوع: میل و رغبت کره: اکراه و اجبار یرجع: بازگردانده میشود
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
دوستان و همراهان عزیز لطفا نظر بدین
⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️❤️❤️❤️
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2709743949733595843?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
@abalfazleeaam
پساز پرسش تو،
بشیر آرزو کرد که ایکاش نامش بشیر نبود!
اکنون او باید پاسخ میداد.
سرش را که بالا گرفت،
رنگ رخسار و شکستگی چهرهاش تو را بیشتر مضطرب کرد.
با زحمت بسیار و شکسته شکسته گفت:
"ای امالبنین خداوند صبرت دهد ماه زیبایت عباس کشته شد!"
ابروانش را گره کردی
نفس گرفتی و پرسیدی:
" ای بشیر آنچه گفتی پاسخ من نبود. از حسین بگو!"
گفت:
" ای امالبنین یکایک پسرانت کشته شدند! دیگر ای مادر پسران،برایت پسری نماندهاست."
آنگاه خروشیدی،بغضآلود و با صلابتی حیدری زبان گشودی که:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است فدای حسین. پاسخ مرا بده؛ از حسینم خبر داری؟"
ناشکیب و بیتاب خروشیدی
و با نوای حزنانگیز پرسیدی:
"همه فرزندان من و هر که زیر آسمان کبود است
فدای حسین.
پاسخ مرا بده؛
از حسین خبری داری؟"
چشمانش به لرزه درآمد و تو دیدی که چگونه بیچاره شد!
و سربهزیر و با صدایی بغضآلود و لرزان گفت:
"مولایت حسین را با لبتشنه به شهادت رساندند!"
منبع:
کتاب ماه تمام من،مرتضی اهوز
با تلخیص
1400/8/28
@abalfazleeaam
@asheghe__karbala
#حضرت_زهرا #حضرت_ام_البنین #حضرت_اباالفضل #جمکران #جمعه
https://www.instagram.com/p/CWdpBn8okZN/?utm_medium=share_sheet
*❤️گروه شهید مهدی زین الدین*❤️
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://chat.whatsapp.com/HoIRymBAzO67aHggqoXdki
#مهدی_زین_الدین #جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشت مقلدانخامنهاے
چیزی جز شهادت نیست ✨
•••🌱
#استوری
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#فصل_دوم🌻
با لکنت گفت :
+ گ ... گارسون .
چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم .
باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم .
بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود .
درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم :
- باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم .
آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست .
خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم .
اون خانومه هم نامزدشه .
آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت :
+ ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی .
- کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید .
بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست .
اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه .
چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم .
نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود .
آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد .
لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم .
آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد .
با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم .
پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن .
آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو .
راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد .
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد .
× برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
- عروس خانوم داره قرآن میخونه .
دوباره حاج آقا گفت :
× برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟!
بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت :
+ با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله"
با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد .
لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن .
راحیل چشمکی به من زد و گفت :
= بعدی دیگه تو هستی ها !
با خنده گفتم :
- با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم .
این بار آیه گفت :
× نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم .
با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت .
دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان به سمت در حیاط رفتم .
کاوه و مژده هم بعد از عقد رفتن گلزار شهدا انگار عجله داشتند هر چی زودتر عقد کنن بعد برن گلزار .
مامان در حیاط رو باز کرد وگفت :
+ تو خوبی ؟!
- آره خوبم .
+ اینجور که نشون نمیدی !
رنگت خیلی زرد شده .
- نه خوبم چیزی نیست ، یکم سردرد دارم .
+ برو استراحت کن .
باشه ای گفتم و کلید ها رو از دستش گرفتم و به سمت هال حرکت کردم .
به اتاقم که رسیدم لباس هام رو عوض کردم و با بی حوصلگی روی تخت خواب نشستم .
دستی به پیشونیم کشیدم که ناگهان قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
با دستم پَسش زدم که دوباره چشمام شروع کردن به باریدن ، سرم رو بین متکا قایم کردم و پتو رو ، روم کشیدم .
هق هقم بلند شد که بیشتر سرم رو بین متکا چپوندم تا کسی صدام رو نشنوه .
خدایا چرا اینجوری با دلم بازی میکنی ؟!
خدایا قسمت میدم نزار عروسی کسی عزای دل کس دیگه ای بشه .
و باز چشمام شروع کردن به باریدن ، پ ... پس فردا عروسیش بود ؟!
یعنی واقعا قرار بود مال یکی دیگه بشه ؟!
یعنی دیگه همه چیز تموم شد ؟!
به همین راحتی !
دوباره اشک مهمان صورتم شد و من بیشتر صورتم رو بین متکا قایم کردم .
خدایا این الان تقدیرمه یا تقصیرمه.
خب معلومه که تقصیرمه ، معلومه !
اصلا به درک ، به جهنم که قراره عروسی کنه.
اون اصلا لیاقت من رو نداره به جهنم که ازدواج کرده به جهنم ...
موبایلم رو از جیبم در آوردم و یکی از فایل های صوتی رو به خیال اینکه صوت قرآنه پلی کردم .
عشق دلت باشه .
پاش میمونی و دلت کوتاه نمیاد .
عشق دلش باشی .
پات میمونه ، قول مردونه نمی خواد ...
عشق نه درمونه و نه بیماریه .
درد پنهونی که بدجوری دوسش داریه .
دشمن جونته اما دیدنش چه عالیه .
واسه بی قراریات انگاری یه دلداریه .
( سهیل مهرزادگان )
با شنیدن صدای در اتاق آهنگ رو قطع کردم و پتو رو ، روی سرم کشیدم .
+ مروا جان ، اجازه هست ؟!
صدای مامان رو شنیدم که گفت :
× بیا دخترم مروا یکم سرش درد میکنه رفته اسراحت کنه .
چند ثانیه ای گذشت و دیگه صدای در نیومد .
پتو رو از روم در آوردم و کلافه روی تخت نشستم .
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم .
- بله عروس .
مژده با صدایی پر از انرژی گفت :
+ سلام خواهر شوهر گل .
تو هنوز خواب دیشبی ؟!
پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟!
دستی به سرم زدم و گیج گفتم :
- چرا باید آماده کنم ؟
خبریه ؟!
+ وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه !
بابا امروز که عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر !
آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره !
پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من توهم همراهش بیا .
بی حوصله گفتم :
- خب به من چه که عقدشه !
خوشبخت بشه ان شاءالله .
ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بزار به درد خودم بسوزم .
+ چی میگی تو !
بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی !
اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم :
- خیلی خب میام .
تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم :
- کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم .
منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم .
موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم .
دست و صورتم رو با آب سرد شستم و کمی آبرسان به صورتم زدم .
مانتوی مشکی بلندی پوشیدم و همینطور روسری مشکی لمه ای پوشیدم .
انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت .
زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
از روی میز یه تکه کیک برداشتم .
- مامان کاوه رفت ؟!
مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت :
+ دم در منتظرته .
کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#فصل_دوم🌻
با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم .
مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم .
پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم .
کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم .
حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود .
درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود.
چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند .
کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد .
به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد.
حجتی با تته پته گفت .
+ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم .
خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام .
با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم .
مژده تشکری کرد و گفت :
+ مروا جان یکم میری اون ورتر .
درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل .
سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه .
با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم .
با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم :
- سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید .
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم .
+ مروا خوبی تو ؟!
چت شد یهو ؟
لبخند بی روحی زدم .
- هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم .
نگاهم رو به خونه دوختم .
وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود .
دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود .
نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم .
در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد .
لبخند پهنی زدم .
- سلام بر آیه جان .
چه خوشگل شدی عزیزم .
آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم .
× سلام عزیزم ، خوش اومدی .
از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت :
× چرا اومدین اینجا ؟!
اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن .
همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم .
روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر .
وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد .
•
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویستم
#فصل_دوم🌻•
چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند.
بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن .
مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم .
با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود .
چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم.
با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد .
لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم .
- سلام .
تبریک میگم .
ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید .
با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم .
برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم !
آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم .
میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام .
نتونستم خوب هضمش کنم .
دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم .
یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟!
اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم .
من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم
هر دقیقه عصبانیش کنم .
من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟!
این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد .
الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن !
دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟!
صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت :
+ داماد اومد داماد اومد .
برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم .
نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام دوستان✋
ببخشید که الان رمان رو گذاشتم واقعا موقعیتش نبود تا زودتر بزارم
بازم معذرت می خوام🙏
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──