هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
📹 ببینید | لحظاتی قبل؛ حضور رئیس جمهور محترم آیت الله رئیسی در جوار مضجع نورانی شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید حاج حسین پورجعفری
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
📸 گزارش تصویری | روز جمعه؛ حضور رییس جمهور در گلزار شهدای کرمان
#رئیسی
#گلزار_شهدای_کرمان
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
❤️قصّه دلبری ❤️۴۰
مدتی باهم خوش بودیم ،باهم نشستیم از مفاتیح،آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود میرفتم کربلا.خودش قبلا رفته بود.آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد و نمیخورد.بیشتر با ماست و سالاد و برنج و این ها خودش را سیر میکرد.تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم.برخلاف مکه نرفتیم بازار،وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم.میگفت:(حاج منصور گفته تو کربلا خرید نکنید .اگه خواستین برین نجف).از طرفی هم میگفت:اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه،چرا بارمون رو سنگین کنیم؟حتی مشهد هم که میرفتیم ،تنها چیزی که دوست داشت بخریم،انگشتر و عطر سیدجواد بود.زرشک و زعفران هم میآمد تهران میخرید.همه همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد،در حرم بمانیم.زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل.سیری نداشت.زمانی که اشکی نداشت،راه میافتاد که برویم هتل.هتل هم میآمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان،رفیقی پیدا کرد لنگه خودش. هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دونفری انجام میدادند، ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود.میخواست دونفری باهم باشیم. میگفت:هرکی کربلا میره ،از صحن امام رضا میره😭
قسمت شد، خادم حرم حضرت عباس ع فیش غذا به ما داد،خوشحال بودیم ،رفتیم مهمان سرای حضرت.
🌸🌸
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم،جوابش مثبت بود.میدانستم چقدر منتظر است.ماموریت بود.زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد،میخندید.وسط صحبت قطع شد.فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل کرده.دوباره زنگ زد،گفت:قطع کردم برم نماز شکر بخونم.این قدر شادو شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید.
انتظارش را میکشید در ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح.در زندگی مراقبم بود ،ولی در دوران بارداری بیشتر.از نه ماه،پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.دست به سیاه و سفید نمیزدم.از بارداری قبل ترسیده بودم.خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم.تا اسمش میآمد یا هوس میکردم،در دهنم آب جمع میشد .پدرومادرم میگفتند:نخور فشارت میافته.محمد حسین برایم میخرید،داخل اتاق صدایم میزد،بیا باهات کار دارم، لواشک و قره قوروت ها را یواشکی به من میداد و باخنده میگفت:زن ما رد باش،باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم.
نمیتوانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .وقتی میدید مراعات میکنم،خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم میکرد.پابه پایم میآمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنها میخواند.زیاد تربت ،به خوردم میداد،به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها.خودش از کربلا آورده بود و میگفت,:،(اصل اصله).اسمبچه را ازقبل انتخاب کرده بودیم :امیرحسین،در اصل امیرحسین اسمبچه اولمان بود .به پیشنهاد یکی از علمای تهران،گذاشتیم امیرمحمد.
گفته بود:اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم،خدا نظر کند و شفا بگیره.
میگفت:اگه چهارتا پسر داشته باشم، اسم هرچهارتاشون و میذارم حسین.
❤️قصّه دلبری ❤️۴۱
با کمک مادرم،داخل ماشین نشستم.راه افتاد.روضه گذاشت،روضه حضرت علی اصغر ع سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین ع.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشه ای مینشیند و لام تاکام حرف نمیزند.برعکس،روی پایش بند نبود، هی قربان صدقه ام میرفت.برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدمی مذهبی و این قدر تقلا و جنب و جوش.با گوشی فیلم میگرفت. یکی از پرستارها میگفت:کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری،به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن.
قبل از اینکه بچه را بشویند،در گوشش اذان و اقامه گفت.همان جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان،جلوی دکتر و پرستارها روضه حضرت علی اصغر ع آنجایی که لالایی میخوانند،بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین ع برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.مدیر بخش میگفت:شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند،اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد .به زور بیرونش کردند.باز صبح سروکله اش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم؛روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم.راضی نشد.بهش گفتم:نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی،دلت نمیاد؟میگفت:حیفم میاد...امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب ع بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ.مدام به من میگفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیئت. خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درو دیوار هیئت..دوبار عقیقه کرد:یک بار یک ماه و نیم بعداز تولدش که عقیقه را ولیمه داد،یکی هم برد حرم حضرت معصومه ع.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ،پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.در تهران هم حاج آقا قاسمیان.حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.حرف هایی را که ردوبدل میشد،میشنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد، محمد حسین گفت:دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم.هری دلم ریخت.دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن.بعد که دعا تمام شد،گفتند:انشاالله خدا شما رو به موقع ببره،مثل شهید صدوقی،مثل شهید دستغیب.
داخل ماشین بهش گفتم؛دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟
سری بالا انداخت و گفت:همه این حرفا درست،ولی حرف من اینه:لذتی که علی اکبر امام حسین برد،حبیب نبرد.
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود.دل کندن از آن برایش سخت بود.چند قدم میرفت سمت در،برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.وقتی میرفت مأموریت، با عکس های امیرحسین اذیتش میکردم.لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش،میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم،ذوق میکرد.هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد. دائم می پرسید:چی بهش میدی بخوره؟چی کار میکنه؟وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا،میگفت:برو خداروشکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست،من که هیچ کی پیشم نیست.
میگفت:امیرحسین رو ببر تموم هیئتهایی که با هم میرفتیم.خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت، به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کدام را بردارم،چه یک ساک چه سه تا.به مادرم میگفتم؛ببین چقدر قُدّه.نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم.امیرحسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود،البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم،تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سخت تر میشد. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی،تب و لرز و همین مریضی های معمولی،حسابی به هم میریختم. هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم،چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود. میگذاشتم تا بهتر شود،آن موقع میگفتم:امیرحسین سرما خورده بود،حالا خوب شده.