eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ×گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟ لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ... اون... اون... منو زد ؟ انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟ فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی... ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ... &ادامـــه دارد ...... ~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀: 🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاهش کردم. به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روي سرم و مرا بلند کرد. گفت: «حالا بیا، ایندفعه عیبی نداره، ان شاءاالله از این به بعد خوب درس بخونی.» علملیات بی برگشت حجت الاسلام محمد رضا رضایی یک روز می گفت: آن موقع که من فرمانده ي گردان بودم، بین مسؤولین رده بالا، صحبت از یک علمیات بود. منطقه ي عملیات حسابی سخت بود و حساس. قواي زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ي ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی تو کمین ما نشسته بود. و انتظار می کشید. یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بی مقدمه گفتند:«برات یک مأموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟» پرسیدم: «چیه؟» «خلاصه اش اینه که تو این مأموریت، برگشتی نیست.» یکی شان زود گفت: «مگه اینکه معجزه بشه.» گفتم: «بگید تا بدونم مأموریتش چیه.» «تو این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروي دشمن، و از اینکه منتظر حمله ي ما هست، خودت خبر داري؛ بنابراین اگه ما تو این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.» لحظه شماري می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبدالله با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. «شما باید با گردانت بري تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوري دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهاي دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاري خدا، درصد پیروزي هم می ره بالا.» ساکت بودم. داشتم روي قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: «همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکی از شما هم برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رید تو محاصره ي دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟» گفتم: «بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.» شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه اي که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند.کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن. با ذکر و توسل، تو خط اول نفوذ کردیم. چهره ي بچه ها یکی از دیگري مصمم تر بود. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهاي دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم.بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست تو حلقه ي دشمن. یک طرف ما نیروهاي زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهاي پیاده ي عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید. ادامه دارد... کپی با ذکر منبع ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_سی
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📖عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 راوی: دکترمحسن نوری 💠به جرئت می توانم بگویم که احمداقا خودیت نداشت.نفسانیتی نداشت که بخواهد بین او و معبودش حجاب شود.برای همین به نظر می آمد که به برخی از اسرار غیب دست پیدا کرده. ✨گاهی اوقات مسائلی برای ما مطرح می کرد که در رابطه با هدایت ما مفید بود.پیش بینی ها و خبر از آینده می داد که برای ما بسیار با ارزش بود. ✨من از دوستان احمداقا بودم.خاطرم هست یک روز در این سال‌های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سرّ مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمداقا مخفیانه به من گفت: شما دوتا حاجت داری که این دو حاجت را از خدا طلب کردی. ☘اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه ، موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه‌ی خوبی از اعمال و نفس خودت داشته باشی یا نه‌. ✨من خیلی تعجب کردم.ایشان به من توصیه کرد: اگر می خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل عاشورا و یک روز بعد عاشورا مراقبه‌ی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. ☘بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت‌ها را خدا برای این عاشورا روا خواهد کرد به شرط مراقبه. 💠خداروشکر، من آن سال حال خوبی داشتم.خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. محرم آغاز شد.. در روزهای دهه‌ی اول مراقبه‌ی خودم را بیشتر کردم.در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. ☘بعد از دو، سه روز احمداقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشار داد و به من گفت: بارک الله وظیفه ات را خوب انجام دادی.خداوند یکی از آن حاجت هایت را به تو می دهد. ✨بعد به من گفت: می خواهی بگویم چه حاجتی داری؟! من روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه ای که به ایشان داشتم گفتم: نه نیازی نیست. ☘چند روز بعد حاجت اول من روا شد☘ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶 ... ↪️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖ @sadrzadeh1 ➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
🎊 خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می‌فهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره‌ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم. زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب‌خانه زندگی می‌کردیم در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت بود. حیاط خانه اجاره‌ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی می‌کردم و بچه‌ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم. چند روز به آخر سال و عید نوروز مانده بود زینب می‌گفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه‌ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می دانستم که با رفتن آنها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی می شود و کم کم به زندگی جدید عادت می کنند