💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هشتم
توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد .
نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود .
با ترس از ماشین پیاده شدم .
خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود.
به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم.
چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود .
حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم.
با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم .
- م ... من ، کجام ؟!
منو کجا آوردی ؟!
پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود .
- د حرف بزن لعنتی !
منو کجا آوردی .
خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن .
+ النجدة !
النجدة !
النجدة !
النجدة !
دوباره به سمتش رفتم .
- چی داری میگی ؟!
صداتو ببر !!!
همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون .
دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم .
هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد .
ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم .
به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم.
- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟
پس اینجا کجاست ؟!
منو کجا آوردید !؟
دوباره با صدای بلندی فریاد زدم .
- منو کجا آوردید !
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ...
&ادامـــه دارد ......
~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c