زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
به هر قیمتی بود، دندان روي جگر گذاشتیم.
فرداي آن شب، چند تا اسیر گرفتیم.ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان
منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند.یعنی براي کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین
طور مین ریخته بودند روي زمین!
خدا رحمتش کند.بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) مفقود الاثر
باشم.»
آرزوش بر آورده شده بود.دو، سه ماه بعد روح پاکش را تو مشهد مقدس تشییع کردیم.
بود 9/2/1364 ،تشییع تاریخ- آن شب به یادماندنی
همسر شهید
زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار
زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده
ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که
بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از
قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها
را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام االله علیه).
رفتم سرخاك شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل
کردن.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم
می کنه.»
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد: «اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب
بود.»...
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم.
آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود.
هفته بعد، تو ایام عید " با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم:«دور و بر خونه رو جمع و
جور کنید، حتماً مهمونه.»
حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و
پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت:«آقا!....آقا!»
مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و
کمتر نه!
باورم نمی شدکه مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان
جواب دادم.از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو.
خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و
باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان " 1 ." بچه ها غرق گوش
دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا -جدا فرمایشاتی
داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان،
شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي
قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم.
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد.
پاورقی
1 -همان خاطره ي رفتن شهید برونسی به زاهدان، در دوران تبعید ایشان عید سال هزار و سیصد و هفتادو پنج