🌹🕊🌹🕊🌹
شهادت هدف نیست
شهادت پاداش است؛
پاداشِ گذاشتنِ جوهرهیِ وجود به پایِ اعتلایِ اسلام
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
✍🏻امامحسین(ع)فرمودند
مھدیِمادرعصرِخودش مظلوم است!
تـامیتوانیددربـارهاوسخـنبگویید!
وزیـادبنویسید!
بیشازآنچهنوشتـهوگفتـهشده,
بایـددربارهاشنوشتوسخـنگفت!
📚صحیفهمھدیه،صفحه۵۹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#جمعه
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
☀️خورشید جمعه ای دیگر دارد به غروب ماتم می نشیند
و انگار ، داغ هجران تو همچنان بر دل ما می ماند. 😔😔
☢دوستان امام زمان ارواحنافداه جمعهها محزونند،
نه اینکه تحمیلی محزون باشند ولی در روز جمعه این حزن کمی خودش را نشان می دهد.😔😔
🔵آنهایی که بیشتر از ما منتظرند عصر جمعه بیشتر محزونند
و بیشتر از ما دلشان 💔میسوزد و بیشتر از ما در ارتباط با حضرتند و زیاد محزون میشوند.😔
💢یکی می گفت با اینکه عصرهای جمعه به تفریح میروم باز محزونم.
♻️ چون یک سیمی است که انسان را با اولیاءخدا مرتبط میکند.
🔱همه منتظرند و توقع دارند ظهور برسد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#جمعه
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
وقتی خدا دلش بخواد ببخشه؛
جای گناه ، ثواب مینویسه...!!
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
بمناسبت کوروش کبیر دیدنش خالی از لطف نیست
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چی بگم
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
اگه میخوای سرباز امام زمانعجل الله باشی، باید توانایی هات رو بالاببری ...
شیعه باید همه فن حریف باشه، و از همه چی سر دربیاره...
شهید روح الله قربانی🌷
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه39
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
حالا بذارید یه حدیث دیگه براتون بخونم حالش رو ببرید...
بازم جانم به امام صادق علیه السلام چه بزرگوارانی بودن آقایان ما...
میفرماید: إِذَا أَحْبَبْتَ شَيْئاً فَلاَ تُكْثِرْ مِنْ ذِكْرِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يَهُدُّکَ ..
آقا میفرمایند: وقتی چیزی رو خیلی دوست داری، "زیاد بهش فکر نکن!"
(بله میدونم دوستش داری ولی انقدر بهش فکر نکن! باشه خب دوست داری دیگه! اما هر موقع اومد میاد دیگه! انقدر نرو توی فکرش!)
خب آقا جان اگه زیاد رفتیم توی فکرش چی میشه؟!
حضرت میفرماید: فَاِنَّ ذالِکَ مِمّایَهُدُّکْ
اگه زیاد به چیزی که دوست داری فکر کنی این تو رو میشکنه... خوردت میکنه... نابودت میکنه...
به دوست داشتنی هات زیاد فکر نکن(علاقه های سطحی البته)
📚اصول کافی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_نهم
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_ام
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_یکم
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_دوم
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_سوم
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊🌹🕊
شب را بہ سحر بردم و بے تاب تو بودم
آواره ے آن صورت مهتاب تو بودم
در زیر لبم تا بہ سحر زمزمه ڪردم
اے ڪاش در این فاصلہ در خواب تو بودم
✨شبت بخیر زیباترین هدیه خدا✨
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام آقای جهان
اگر سلام به شما نبود
آفتاب هر روز صبح
به چه امیدی سر در آسمان میکشید...!
#السلامعلیڪیابقیةاللہ
#صبحتبخیرمولایمن
🏝 #جمعه گذشت و هفتهای نو
در رنگین کمان روشن یاد شما
آغاز شد و آسمان زندگی
از پرواز مرغکان سپید مهر شما
سرشار گردید...
... چه خوشبختند آنان که
در بیکران محبت شمابال میگشایند و
در آفتاب امیدبخش حضورتان
جوانه میزنند و سبز میشوند...🏝
⚘حَتَّى وَالَيْتُ وُلاَةَ أَمْرِكَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ وَ عَلِيّاً وَ مُحَمَّداً
تا آنكه من به هدايتت دوستدار واليان امر تو شدم كه آن واليان امر امير المؤمنين على بن ابى طالب است و حسن و حسين و على و محمد⚘
📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
-
امام على عليه السلام فرمود :👇
از غيبت بپرهيز،🚫
كه آن تو را با خدا و مردم دشمن مى كند و اجر و پاداش كارهاى تو را از بين مى برد.💫
-
| #حدیث•🌱
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه40
#قرآن
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه40
246 - آیا آن سران بنی اسرائیل را پس از موسی ندیدی آنگاه که به پیامبر خویش گفتند: برای ما امیری بگمار تا در راه خدا جهاد کنیم! گفت: آیا احتمال نمیدهید که اگر جهاد بر شما مقرر شد جهاد نکنید! گفتند: چگونه ممکن است که در راه خدا جهاد نکنیم در حالی که از دیارمان رانده شده و از فرزندان خود جدا افتادهایم امّا هنگامی که به جهاد دستور یافتند، جز اندکی از ایشان همه رویگردان شدند و خدا به ستمگران آگاه است
247 - و پیامبرشان به آنها گفت: همانا خدا طالوت را به امیری شما برگماشت گفتند: از کجا او بر ما حکومت داشته باشد، حال آن که ما برای این امر شایستهتریم و او از مال دنیا چیزی ندارد! گفت: خدا وی را بر شما برگزیده و او را در دانش و جسم فزونی داده است، و خدا فرمانروایی خویش را به هر که خواهد میدهد که خدا وسعت بخش داناست
248 - پیامبرشان به آنها گفت: نشانه امیری او این است که آن صندوق [عهد] سوی شما میآید که در آن تسکین خاطری از جانب پروردگارتان نهفته، و یادگاری از میراث خاندان موسی و هارون در آن است که فرشتگان، آن را حمل میکنند مسلما اگر مؤمن باشید، در این [رویداد] برای شما نشانهای است
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#دلتنگے_شهدایے 🖇✨
تو را هر لحظه یه یاد مےآورم...🍃
بے هیچ بهانه اے!
شاید دوست داشتن همین باشد :)♥️
#سلامعزیزبرادرم
#شهیدمصطفیصدرزاده