❤️قصّه دلبری ❤️۳۲
خیلی عجیب بود برایم.یکی دوبار تا رسیدیم اِن آی سی یو،مسئول بخش گفت:به تو الهام میشه؟همین الان بچه رو احیا کردیم.ناگهان یکی از پرستارها گفت:این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه ش شروع میشه.میگفت؛انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد.رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد.وفات حضرت ام البنین س مجلس گرفت. مهمان ها که رفتند،خودش دوباره نشست به روضه خواندن.:روضه حضرت علی اصغر ع.روضه حضرت رباب س.خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم .همه طلاها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات. میگفتند:نذر کنین اگه خوب شد،بعد بدین.قبول نکردیم.محمد حسین گذاشت کف دستشان که (معامله که نیست)،
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم،قطره ای شیر نداشتم.تا کمی شیر میآمد، زنگ میزدم که (الان بیام بهش شیر بدم؟)میگفتند(الان نه.اگه میخوای بده به بچه های دیگه).محمدحسین اجازه نمیداد،خوشش نمیآمد از این کار.دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت.مرخصش که کردند،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،در خانه تا نگاهش به او افتاد ،یک دل نه صد دل عاشقش شد.مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقه اش میرفت.اما این شادی و شعف چندساعتی بیشتر دوام نیاورد.دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد،هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند.تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت میگفت:از عمد بچه رو مرخص کردن که تو خونه تموم کنه.سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا نیاورده بودیمش خانه،این قدر به هم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت(این بچه یه شب اومد خونه ،همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت).
محمدحسین باید میرفت .اوایل ماه رمضان بود.گفتم:تو برو،اگه خبری شد زنگ میزنیم.سحر همان شب از بیمارستان به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد😭شب دیوانه کننده ای بود،بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم.دور خانه راه میرفتم،گریه میکردم و روضه حضرت رباب س میخواندم..😔مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد،عکس ها،سونوگرافی ها و هرچیزی که نشانه ای از بچه داشت ،گذاشت زیر تخت.😢
با پدرومادرش برگشت.میخواست برایش ختم بگیرد ،خاکسپاری،سوم،هفتم و چهلم ،خانواده اش،گفتند :بچه کوچیک این مراسما رو نداره..حرف حرف خودش بود،پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد،خیلی باهم رفیق بودند.از من پرسید :راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟چون دیدم خیلی حالش بد است،رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.گفت پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی در یزد است ).برای خاکسپاری.خودم همه کارهاش و انجام میدم.در غسالخانه دیدمش.بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.حاج آقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه میدهد بچه را ببینم،آن هم تنها.بعد از غسل و کفن چند لحظه باهم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر ع با او وداع کردیم،با آن روضه ای که امام حسین ع مستاصل ،قنداقه را بردند پشت خیمه.میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب😭سعی کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.میدانستم اگر بی تابی ام را ببیند،بیشتر به او سخت میگذرد و همه را میریختم در خودم.بردیمش قطعه نو نهالان. خودش رفت پایین قبر .کفن بچه را سرِ دست بود و خیلی بی تابی میکرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش میسوختند.حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد.کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون.یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت(دیگه بسه).فایده نداشت.من هم رفتم و بهش التماس کردم،صدقه سر روضه های امام حسین ع بود که زود به خود آمدیم.چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.برای سنگ قبر امیرمحمد ،خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را
طفلم فدای روضهء صد پاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را
😔😔😔😔😔
❤️قصّه دلبری ❤️۳۳
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.زیاد پیش میآمد که باید سرُم میزدم.من را میبرد درمانگاه نزدیک خانه مان.میگفتند فقط خانم ها میتوانند همراه باشند،درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا.راه نمیدادند بیاید داخل.کَل کَل میکرد.دادو فریاد راه می انداخت ،بهش میگفتم :حالا تو بیایی داخل ،سرم زودتر تموم میشه؟میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم. آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ،اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل.هرروز صبح قبل از رفتن سرکار،یک لیوان شربت عسل درست میکرد،میگذاشت کنار تخت من و میرفت.برایم سؤال بود که این آدم، در ماموریت هایش چطور دوام میآورد.از بس که بند من بود .در مهمانی هایی که میرفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند،همه اش پیام میداد یا تک زنگ میزد.جایی می نشست که بتواند من را ببیند .با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ،با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم.گاهی آن قدر تک زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خنده ام میگرفت.نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت ع.را نبش قبر میکند و میخواهد حرم ها را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف میکرد.خوب که تنورش داغ شد،در یک جمله گفت:(منم میخوام برم).نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم:(خب برو).فقط پرسیدم:چند روز طول میکشه،؟گفت:(نهایتا ۴۵ روز).
از بس شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم،مثل کمیته جست و جوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم .هرچه دم دستم میرسید، در کوله اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته.تا نسکافه و پاستیل.تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد. پسته و نبات ها لای لباس هایش پیچید و خندید.ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت:با هم اینا رو میخوریم.یکی را مسخره کرد که (مثه لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه).دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد،با شوخی و خنده بهش گفتم :(طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیممیشه.وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله،سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم.بهش گفتم:(اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟).انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:((ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم/روی تمام سینه زنانت حساب کن!))
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید .یک روز خبر داد که کم کم باید بارو بندش را ببندد.همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند،حالتی شبیه کلاغ پر.بهش گفتم:(خب حالا تو ام!خیالت راحت،جا نمی مونی.فقط یادم هست مرتب میپرسیدم:(کی برمیگردی،؟چند روز میشه؟نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها!).
❤️قصّه دلبری ❤️۳۴
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.خداحافظی کرد و رفت.دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم،نمیخواستم باور کنم که رفت.خنده روی صورتم خشکید.هنوز هیچ چیز نشده،دلم برایش تنگ شد.برای خنده هایش،برای دیوانه بازی هایش،برای گریه هایش،برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.محمدحسین بود،به نظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.تا جواب دادم گفت:(دلم برات تنگ شده)).تا برسد فرودگاه،چند دفعه زنگ زد.حتی پای پرواز که (الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم )میگفت:(میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم).من هم دلم خواست با او حرف بزنم.شده بودم مثل آن هایی که در دوران نامزدی،در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم.دلم نیومد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلک هایم را محکم چسبیده بود،زل زده بودم به اسمش.شب اولی که نبود،دلم می خواست باشد و خروپف کند.نمیگذاشتم بخوابد،باید اول من خوابم میبرد بعد او.حتی شب هایی که خسته و کوفته تازه از ماموریت برمیگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه میکردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم. صبح از دمشق زنگ زد.کد دار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرف ها چیست.خيلی تلگرامی حرف زد.آنتن نمیداد، چند دفعه قطع و وصل شد.بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.بعضی وقت ها باید چندبار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم.بعد از بیست دقیقه قطع می شد.دوباره باید زنگ میزد.روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمان طول بکشد.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامک هایی رد و بدل میکردیم.تلگرام که آمد،خیلی بهتر شد.حرف هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم
۴۵ روزِ سفر اولش،شد۶۳ روز.دندان هایش پوسیده بود،رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت:(چرا مسواک نمیزنی؟)گفت:(جایی که هستیم آب خوردن پیدا نمیشه ،توقع دارین مسواک بزنم؟).اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردند، میگفت:ناشکری نکنین.مردمِ اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن.
بعد از سفر اول،بعضی ها از او میپرسیدند که (تو هم قسی القلب شدی و آمدم کُشتی؟).میگفت:این چه ربطی به قساوت قلب داره؟کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب س تجاوز کنه،همون بهتر که کشته بشه!.بعضی میپرسیدند(چند نفر و کشتی؟)میگفت,:(ما که نمی کشیم ،ما فقط برای آموزش میریم،اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش می رسید، خیلی برایش لذت بخش بود.
❤️قصّه دلبری ❤️۳۵
خیلی عاطفی بود.بعضی وقت ها میگفتم:(تو اگه نویسنده بشی،کتابات پرفروش میشن)با اینکه ادبیات نخونده بود ،دست به قلمش عالی بود،یک سری شعر گفته بود.اگر اشعار و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود،الان به اندازه یک مطلب داشت.خیلی دل نوشته مینوشت. میگفتم:(حیف که نوشته هات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی ،تو قدوقواره آوینی شناخته میشی).با کلمات خوب بازی میکرد.
هردفعه بین وسایل شخصی اش ،دوتا از عکس های من را با خودش میبرد، یکی پرسنلی،یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود.در مأموریت آخری،با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد.گفتم:چرا برای خودم فرستادی؟گفت؛میخوام رو گوشی داشته باشم.هرموقع بی مقدمه یا بدموقع پیام میداد،میفهمیدم سرش شلوغ است.گوشی از دستم جدا نمیشد،۲۴ ساعته نگاهم روی صفحه اش بود،مثل معتادها،هرچند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت. خیلی هایش را که اصلا متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد.عکس سفرهایمان را میفرستاد که (یادش بخیر،پارسال همین موقع).فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است،مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد.گاهی به او میگفتم:(شاید تو ودیگران فکر کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره،ولی این طور نیست.هیچ جا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره 😔گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت، در خانه هم همین طور. خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد،به کسی نگو،حتی به پدرو مادرت.
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد، کلکی سوار کردم.بعضی از اطلاعات را که لو میداد،خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است.با این ترفند خیلی از چیزها دستم میآمد. حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم،باز لا تاکام حرفی نمیزدم.میدانستم اگر کلمه ای درز کند،سریع به گوش همه میرسد و تهش برمیگردد به خودم.کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم،اما به سختی اش می ارزید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید صدرزاده قبل از عملیات...
🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ
چه بسیارند عبرت ها
و چه کم اند عبرت گیرنده ها
#شهدا
#معرفت
#شهید_صدرزاده
شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از 🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥داستان شفا گرفتن شیخ حسین انصاریان توسط تربت باعبدالله
🔹درزمانی که بنده کرونا گرفته بودم، یک شب وضعیت ریه هایم وخیم شد و پزشک ها بنده را جواب کردند و گفتند که تا 12 شب بیشتر زنده نخواهم ماند. بچه هایم با مرحوم گلپایگانی تماس گرفتند و ایشان برای بنده تربت فرستادند.
🔹بنده فردای آن روز ساعت 10 صبح چشمهایم راباز کردم
#شهــــــدآء
🌷🍃🌷🍃🌷
🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟⃟🥳
•⧼مژده ای دل ڪه عیدقربان است
نفس خودذبح ڪنڪه قرب آن است
ڪن نظر برجهان به دیده ی جان
این جهان جلوه گاه جانان است⧽•
🎞|↫#استورے
🥳|↫#عیدسعیدقربانمبارڪ
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1
"خاکی که باشی
سرت را روی زمین هم که بگذاری
خوابت می بَرد !
نیاز به پَر قو نداری ...
#شبتون_آرام_بایاد_شھـــــدا 🌷
کانال مصطفی رسول هادی دلها👇
@shmostafa_rasol_hadi
-------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
#قرار_صبح_گاهی
#دعای_عهد
🔹آغاز روز با دعای دلنشین عهد🔹
✨بسم اللّه الرحمن الرحيم✨
اَللّـهُمَّ ربَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحَلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صاحِبَ الزَّمان.
#امام_زمان
🔹التماس دعای فرج🔹
🌷بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌷
به نام خدای مصطفیــ... ❤🥀
{•.🌿}
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
روزت رو با سلام و توسل به شهیدان🌸 بیمه کن🌸
باور کن شهدا زنده ان و عجیب🌸 دستگیرن🌸
فقط کافیه بخوایی...🌸
هر صبح فاتحه ای بخون برای یه شهید،
تا فاتحه ی روزت با گناه خونده نشه
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ...🤚✨
🌱سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوخته اند.
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
🤲🌱#اللهمعجللولیکالفرج
❤️#امام_زمان ارواحنا فداه
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
•[نعمتِآسمانفقطباراننیست
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند📿
بهزلالےباران...
مثلِ تُ♥(:
#شهید_مصطفی صدرزاده
#روزتون_مزین_به_لبخندشهید✨
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 عید شما مبارک 🌹🌹🌹
💐 #عید_قربان
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
وقتِ لبیک که شد
اسماعیل ها را ؛
به قربانگاه فرستادند
هاجرها ....
#اعزام_به_جبهه
#شهید_حسین_زارعی
#مادرانشهدا_هاجرهایزمان
کانال مصطفی رسول هادی دلها👇
@shmostafa_rasol_hadi
-------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه...
شهید مدافع حرم: بابک نوری هریس
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
#شهید_بابک_نوری
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋•°
اگہخۅاستےتعࢪیفےبراےشھیدپیداڪنے،
بگۅ: باࢪان :)💧
حُسنِبارانایناسٺڪهزَمینیسٺـ ،
ۅݪےآسمانےشدهۅبہامدادزمینمےآید !.
#شهید_نوید_صفری🌱
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
نیت کنید و روبی لینک زیر کلیک نمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f
https://eitaa.com/joinchat/3389194600Cf6b08c9d9f
🌱توی روستاهای محروم فریدن کار جهادی میکردند...
خودش مینشست پشت لودر و برایشان جاده درست میکرد یا انبار نگهداری گندم یا حتی زمین بازی برای بچهها ...
کارهای فرهنگی هم میکردند...
دیدم دختران روستا چادر به سر دارند، به جواد گفتم اینها که لباس محلی دارند...
گفت ما برایشان چادر آوردهایم...
#شهید_جواد_محمدی🌷
کانال مصطفی رسول هادی دلها👇
@shmostafa_rasol_hadi
-------»»♡🌷🌷🌷♡««-------
🌷شهید خلبان عباس بابایی
🌷تاریخ شهادت : #عید_قربان
با وجودی که قرار بود خود را به سرزمین وحی و مراسم صحرای عرفات کنار همسرش برساند اما صبح #عید_قربان از خواب بودن دوستش،استفاده کرد و به جای او به ماموریت رفت..
همسرش می گوید:
منتظر آمدنش بودم و او را کنار چادرهای عرفات دیدم... اما انگار زمان دیدنم با زمان شهادتش یکی بود او بعد از شهادت به وعده اش عمل کرد....
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯