💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_نهم
که ناگهان موبایلم زنگ خورد...
آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد...
و سکوت بینمون رو شکست.
خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه...
مژده با تعجب سرشو بالا آورد ...
با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت
+مروا سریع قطعش کن.
با خنده گفتم
_ای بابا ،
مژی ول نمیکنی ؟!
حالا بیا یکم برقصیم.
راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود.
_ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟
مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟
+پ...پ...پشت...س...ر...ت
با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ...
لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم...
آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت.
بعد از رفتن حجتی...
مژده بلند شد و به طرفم اومد.
+چی شد مروا؟
بیا یکم چایی بخور ...
در حالی که داشتم سرفه میکردم
استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم...
_م...ممنون.
مژده ، خیلی بد شد ، نه؟!
+نه گلم عیبی نداره
اتفاقیه که افتاده .
البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ...
راحیل گفت
×نه بابا مژده چند بار صدا زد
شما نشنیدین ...
بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل...
پوفی کردم و بلند شدم.
+کجا میری مروا ؟!
صبحانه نخوردی که ؟
_اشتهام کور شد .
میرم بیرون.
+هرجور راحتی.
به سمت در خروجی راه افتادم...
ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ...
هوفففففف...
این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ...
حالا برای من زنگ میزنه ...
الله اکبر ...
آخه الان زنگ میزنن پدر من !
این مدت یه خبر نگرفتی ...
یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم...
گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم
و کفش هامو پوشیدم.
در همین حین سر و کله بهار پیدا شد.
+سلامی مجدد مروا خانوم
بچه ها کجان؟
_سلام ، هنوز داخلن
+خب تو میخوای کجا بری ؟
_برم یکم اطراف رو ببینم.
+خیلی خب منم باهات میام.
بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم .
بچه ها هم خودشون میان.
باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم .
بعد از چند دقیقه راه رفتن...
به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند.
یه مرد اونجا ایستاده بود
رو به جمع کرد و گفت :
بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید .
می تونید کفش هاتون رو در بیارید.
با تعجب به بهار نگاهی کردم
کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت.
به من نگاهی کرد و گفت
+کفشاتو در نمیاری ؟
_ن...نه
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
خیلی جالب بود خیلی زیاد...
همه جا فقط و فقط خاک بود...
دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند...
جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن.
تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند.
نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها...
(بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند
بخواه)
(مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم
مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم)
با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته...
حال و هوای عجیبی داشتم...
به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود
هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد...
داشتم نگاهش میکردم که
بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_ام
_اِع اِع بهار دستم درد اومد .
کجا داریم میریم ؟!
وایسا یه لحظه ...
بهار در حالی که داشت می دوید گفت
+مروا جونم .
بیا بریم اینجا یه لحظه ...
بدو بدو ...
الان میره هااا
درحالی که نفس نفس میزدم گفتم
_ کی میره ؟
+ اوناهاش ... اوناهاش...
بدو بدو ... مری جونم.
بعد از چند دقیقه دویدن ...
به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم
بهار با تک تکشون سلام کرد ...
بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری .
یه دختر قد بلند بود .
صورت نسبتا لاغری داشت ...
چشم و اَبروی مشکی و کشیده...
ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید...
بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ...
بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره.
+ وای آیه ، چقدر تغییر کردی !
میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت !
دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه
بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی .
اون دختره هم با مهربونی گفت
× ای جانم بهاری .
توهم خیلی تغییر کردی ...
دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود .
بعد هم رو به من کرد و گفت
×بهار جان معرفی نمیکنی ؟
+ خب آیه جونی ایشون مروا هستند
رفیق شفیق بنده ...
آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
×خوشبختم مروا جانم.
من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم
_متشکرم ، همچنین.
آیه با شیطنت گفت
×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه...
بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی.
و بعد چشمکی حواله بهار کرد
همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود
بعد از چند لحظه
بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت
+ خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ...
قول میدم زودی بیارمش ...
خب مروا جانم ، دیگه بریم ...
همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم...
=آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟.
به طرف صدا برگشتم
ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !...
حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ...
هوففف
حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه...
بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود
بدجور رفتم تو فکر
آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟
هووووف
_مروا...مرواااااا
+عهههههه
هااااا
چیه بهار ترسیدم
بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود...
با بهت گفت
_ببخشید عزیزم که ترسوندمت
دوساعته دارم صدات میزنم
+ببخشید حواسم نبود
کاری داشتی؟
_نه ،
ولی اخمات رفت تو هم
اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟
+نه چیزی نیست
برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم
+بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم
میرم یکم با جو آشنا بشم
_باشه گلم
پس همین اطراف باش
برای ناهار هم بیا نماز خونه
یادت نره ها...
+نه حواسم هست .
فعلا...
_یاعلی...
از بهار فاصله گرفتم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
از بهار فاصله گرفتم...
به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ...
حالم خراب بود ، خیلی خراب...
اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ...
هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ...
چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ...
اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ...
چند بار این کار رو تکرار کردم ...
بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ...
بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد...
شبیه صدای آیه بود...
اطراف رو نگاه کردم
همه درحال تکوندن لباساشون بودن
بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن...
یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن
کمی دقت کردم...
عه اینکه حجتیه
اونم که آیه اس
صداهاشون واضح نبود...
حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود
در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد
خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم
_آراد من نمیتونم
×ای بابا کاری نداره که
باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم
_آراد میدونی از من چی میخوای؟
من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم
×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه
فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید
همین!
_هووووف از دست تو
شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما
×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟
آیه با جیغ گفت
_آراااااااد
آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت
_برو برو دختر
مزاحم کارای منم نشو
الان یکی میاد میبینه دردسر میشه
×چه دردسری بابا؟
فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم
هر دو به خنده افتادن.
_خب آراد برو .
من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم
×باشه
عا راستی
_بله؟
×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن
تا دوتایی کار ها رو انجام بدید
_ای بابا
آخه من کیو پیدا کنم؟
اصلا کیو میشناسم؟
×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه
_رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه...
عه راستی
نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟
×کیه؟
_کی کیه؟
×همین اسمی که گفتی
آیه به زور جلو خندشو گرفت
منم خندم گرفته بود
آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت
_اسمش مروا فرهمنده
قابل اعتماد بهاره و مژده اس
×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره
یکی دیگه رو انتخاب کن
_وااااا یعنی چی شره؟
عیب نذار رو دختر مردم
دختر به این ماهی
خیلی به دل من نشسته
همونو انتخاب می کنیم
×آخه....
_آخه بی آخه...
میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه
×چی بگم والا
تو که آخر سر کار خودتو میکنی
_فعلا یاعلی
×یاعلی
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#منتظرانہ🕊🌱
از #علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرس امام زمان کجاست؟
فرمود:
آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است.
"فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر"
هرجا که صدق و درستی باشد،
هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد،
هرجا که یاد و ذکر خدا باشد،
#امام_زمان آنجا تشریف دارند.
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#سلام_امام_زمانم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد
در راه، عزیـزی ست که با آمـدنش
هر قطبنمـا، قبلهنمـا خواهـد شد
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلتنگے_شهدایے 🌿🕊
تو با خندہ دوا ڪردے تمام درد هـایم را...🖐🏻
ڪدام اڪسیر جاویدے درون خنـدہ ات پیـداست :)♥️
#سلامعزیزبرادرم
#شهید_مصطفے_صدرزاده
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه38
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
#ثواب_یهویی
همین الان به تعدادرقم یکان باتری گوشیتون صلوات بفرستید برای تعجیل درظهورمولامون
☺️😊
کتاب «گپوگفت حرفهای»، مجموعه نکات کاربردی برای مصاحبه در #خاطرات_شفاهی انقلاب و دفاع مقدس است.
دوران #دفاع_مقدس گنجینه تمام نشدنی افتخارات #انقلاب_اسلامی ایران است. یکی از توصیههای مستمر و اکید رهبر معظم انقلاب، ثبت و ضبط خاطرات ارزشمند آن دوران است که خود گنجینهای است، از آداب و فرهنگ ایثار و مقاومت و اخلاق و حماسه و عرفان. استخراج این گنج، نیاز به مهارت و تخصصهای لازم دارد که به دلیل تازه بودن این موضوع، کتاب و یا ابزار آموزشی لازم، در دسترس نیست.
اگر دنبال #کتاب خوبی در زمینه کم و کیف مصاحبه هستید، معطل نکنید و این کتاب خوب را که #نویسنده آن رضا مصطفوی است تهیه کنید.
#معرفی_کتاب
#مصاحبه
#شهدا
#آموزش
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
#خاطره_شهید ✨🎤
همیشه با ترس میگفت :
"نکند در زمان ما اتفاقے همانند عاشورا رخ بدهد و زمانے که باید برای دفاع به میدان برویم، شانه خالے کنیم!🖐🏻"
همیشه آرزو می کرد که ای کاش توفیق داشت و جزو یاران امام حسین (ع) در عاشورا بود...💔🍃
زمانے که به این مسائل فکر میکرد، میگفت : "مامان! تو را به خدا قسم دعا کن که عاقبت بخیر شوم."
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی مادر شهید 🌷🌹
#منتظرانہ🕊🌱
از #علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرس امام زمان کجاست؟
فرمود:
آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است.
"فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر"
هرجا که صدق و درستی باشد،
هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد،
هرجا که یاد و ذکر خدا باشد،
#امام_زمان آنجا تشریف دارند.✨
🍃⃟خاـدِݥُ اݪمَہْدے
🌷ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ «عج» ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮﺵ ﺟﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ...
🔷خیلی نمیخواهم ذیل این روایت امام صادق بنویسم فقط یادآوری دو نکته:
🌿دعا کنیم منتظر واقعی باشیم!
🌿 و اگر منتظر واقعی شدیم قدر خودمان را بدانیم!
🌸امام زمان سلام! قسم به منتظران واقعیت،ظهور کن...
#سلام
#دلنوشته_مهدوی
#امام_زمان
رفیقشهیدمابراهیمهادی
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
حداقلکاریکه
امروزمیشهانجامداد
براثباتانتظارمون،
برااومدنمهدیزهرا،
اینهکهیهامروزُگناهکمترکنیم..!!(:
-هزینه:
پاگذاشتنرونفسسرکش..
-نتیجهعمل:
لبخندرضایتمهدیزهرا..♡
میارزهبهلبخندیکهمیاد
روچهرهمبارکمولامون!
امروزیهگناهکمترکنیم☝️
#شهیدمصطفیصدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀بعضیا میپرسن برای امام زمانمون چیکار کنیم؟
#امام_زمان
#استاد_رائفی_پور
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
دوستان عزیز التماس دعا دارن براشون دعا کنید
برا سلامتی امام زمان عج و سلامتی بیمار مد نظر نفری 10 صلوات بفرستید خدا خیرتون بده
@rafiq_shahidam
بچـہبسیجی ڪـہ
یـہپاشیکسرهتوپایگاه
بسیجومسجدو... باشه؛
یـہپاشهمتوفضایمجازی
درحالِفیلترکردندشمن ..🖇
ویِکسرههمبگہشهادتــــ...🤲🏽
ولــــــــــــــــــــــــے☝️🏽
نمازشاولوقتنباشـہ ..🥀
احترامبهوالدینسرشنباشـہ ..🍁
بچـہبسیجےنیست!!🙂
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
گفتم:
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت: لباس شھادتــه!
گفتم:زده بھ سرت!
گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ!
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم
گفت:دیدے زد!!! ]•
#شهید_محمدمهدوے✨🕊
#شادیروحشهداصلوات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
🌸🕊️🌸🕊️🌸
*💠وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ(۲۲-نور)*🌼🌼🌼
🌻ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.👌🏻🌸
🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین
🕊️ اعتبار ابراهیم در محله 🧔🏻
🌸هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد👌🏻
🍃مثلاً یکی از همسایگان ما فرد شرور و اهل دعوا بود😡
🍃او هم باشگاهی آقا ابراهیم بود✋🏻
🍃یک روز در باشگاه دعوا کرد و دندان یک را شکست🦷
او هم از همسایه ما شکایت کرد🥺
🌻توی دادگاه من به شاکی گفتم رضایت بده اما قبول نکرد🙁
🌻همسایه ماه که متهم 😡بود به من گفت برو سریع ابراهیمهادی را صدا کن🗣️
🌻رفتمو هرطور شده ابراهیم را آوردم🧔🏻 شاکی و متهم هر دو به احترامش بلند شدند👌🏻
«🌻شاکی که دندان🦷 شکسته بود به قاضی گفت» 🗣️
اگه آقا ابراهیم بخواد من رضایت میدم من نوکر شم✋🏻
تااا ........
🗓️ 1400/8/6
@rafiq_shahidam96
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #علمدار_کمیل #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_رحمان_مدادیان #شهید_باکری #شهید_احمد_مشلب #شهید_مصطفی_صدرزاده #مصطفی_صدرزاده #سید_ابراهیم #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم #شب_زیارتی_ارباب #کربلا #بین_الحرمین #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #حضرت_عباس #جمکران #جمعه #مشهد #کانال_کمیل #راهیان_نور #فکه #محجبه #محمدحسین_پویانفر
https://www.instagram.com/p/CVk49PqDa6o/?utm_medium=share_sheet
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
*لِیَقتُلَ فی سَبیلِ اللهِ اَلَذینَ یَشرونَ الحَیوة الدُنیا بالاخرة و من یَقتُل فی سَبیلِ اللهِ فیقتُل او یَغلِبَ فَسوفَ نوتیه اَجرا عَظیما* »🌸🌸🌸
«مومنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی در جهاد به راه خدا کشته شود فاتح است زود باشد که او را اجری عظیم دهیم. »🌸🌸🌸
در این آیه ابتدا تکلیف مومنان را مشخص
می کند که در برابر کسانی که دنیای مادی را بر
آخرت ترجیح دادند، باید جهاد کنند.
و حالا اگر در این جهاد کشته شوند و چه فاتح
هر دو را پیروز می داند و پاداش عظیم می دهد.
در آیات فوق شهدا را انسان هایی برجسته و بیدار معرفی می کند و آنها را پیروز واقعی این دنیا و آن دنیا و روزی خور در نزد خداوند و سعادتمند و فاتح و دارای مقام بلند و شاهد بر دیگر امت ها معرفی می کند و پاداش شهدا را خداوند بر خود مفروض می داند.
🔸-احادیث💐💐💐
1- امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرمودند:
«سه طایفه شفاعت می کنند و شفاعتشان پذیرفته می شود: پیغمبران، علماء و شهدا. »
(جامع الحادیث الشیعه، ج 3، ص16)
1400/8/6
@shahid_rahman_medadian
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
🌹💝🌹💝🌹💝🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#شهید_رحمان_مدادیان #حمله_مرصاد #بهبهان #علمدار_کمیل #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_حسین_معزغلامی #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #شهید_باکری #شهید_احمد_مشلب #شهید_مصطفی_صدرزاده #مصطفی_صدرزاده #سید_ابراهیم #شب_زیارتی_ارباب #کربلا #بین_الحرمین #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #حضرت_عباس #جمکران #جمعه #مشهد #کانال_کمیل #راهیان_نور #فکه #محجبه
https://www.instagram.com/p/CVlCi_FI2FZ/?utm_medium=share_sheet
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_دوم
خود به خود شروع کردم به حرف زدن.
_من؟!
باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟!
مگه بقیه مُردن؟!
آدم مگه از مهمون کار می کشه؟!
همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که...
ناشناس:خانم!
در همون حال گفتم
_هوم؟
+خانم؟!
_هنننن؟
+خانمممم
_کوووووفت
دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ...
آخخخخخ نهههههه
مروای بی فکر...
مچتو گرفتن...
حالا خر بیار و باقالی بار کن.
خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش.
یه پسر ریشو...
با چشمای مشکی ...
و قد متوسط
هیکل متوسط و ورزشکاری
موهای بور...
شلوار ساده قهوه ای.
پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود...
با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم...
+شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟
با پررویی تمام گفتم
_بقیه اینجا چیکار می کنن؟
منم همون کار رو میکنم.
+اولا بقیه الان دارن نماز میخونن.
دوما...
با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه...
سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم...
به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد .
در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ...
با صدای بهار به طرفش برگشتم
×مروا جان
_جانم؟
مُهری به طرفم گرفت.
×بیا عزیزم
من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه.
_باشه، ممنون.
ولی...
کسی بیرون نبودا !
فقط آیه و آقای حجتی بودن.
×عه
ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه،
عجب آدمیه ها...
من برم ببینم کجا رفته.
_باشه ، مراقب خودت باش ...
×فدات ، یاعلی .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c