اگـرقـراربودباآهنگ واستوری گذاشتن
آرومبشی
خـدادرقرآننمیفرمودکه:
اَلابـذکراللّٰهتطـمئنالقـلوب
بایادخداقلبهاآراممیگیرد✨
•• #آیه_گرافیツ
•• #مذهبیツ
«@Pollice|پلیس»
هدایت شده از سفینة المهدی
-قرارشبانه
تلاوت دست جمعی دعای فرج🤍
•• #شبتونشهداییツ
•• #اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرجツ
•• #التماسدعایفرجوشهادتツ
«@Pollice|پلیس»
هدایت شده از سفینة المهدی
-قرارشبانه
تلاوت دست جمعی دعای فرج🤍
•• #شبتونشهداییツ
•• #اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرجツ
•• #التماسدعایفرجوشهادتツ
«@Pollice|پلیس»
? نمره قبولی💗
قسمت13
نزدیک در خونه بودم که دیدم دو تا اقا با لباس رنگ خاکی جبهه با یه ساک تو دستشون، و چفیههایی که دارند، در خونه با بابا دارند حرف میزنند.
قدمهام رو خیلی آهسته کردم. بابا منو ندید غرق حرف زدن بودن.از فاصله بینشون دیدم اون اقا که چفیهش مشکی بود محکم دست بابا رو گرفته بود. انگار که یه چی بین دستشون بود
بابا: _ نه سید جان من نمیتونم
اروم از کنارشون رد شدم. رفتم تو حیاط ولی همچنان گوشهام به اونا بود. چرخیدم صورتهای دوستای بابا رو دیدم.اون اقا که حالا فهمیده بودم سید هست، لبخندی زد و دستش از دست بابا درآورد. خداحافظی کردند و رفتند.
بابا اومد داخل و در رو بست. با سلامی که دادم تازه متوجه من شد. سلامم رو جواب داد اما مشخص بود حواسش به من نیست.
جلو در حیاط کفش عمو محسن و خاله آیه رو دیدم این یعنی هنوز نرفتن پس سعی کردم مراعات کنم به زور لبخند کج و کوله ای زدم و وارد خونه شدم،
حرفهای دوستم ریحانه، اومدن دوستای بابا، وصیتنامه......فکرهام روز به روز بیشتر میشد ولی من باید ظاهر خنده رو بودنم رو حفظ میکردم که کسی نفهمه.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم فردا ۳ تا امتحان دارم و به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه بالشم رو به صورتم فشار میدادم تا صدام بیرون نره
یک ساعتی گذشت که محمد در زد و وارد شد ولی با دیدن ظاهر من زود در رو بست و کنارم پایین تخت زانو زد
_ چی شدی تو شیوا؟؟
دیگه طاقتم تموم شده بود. هرچی تو دلم بود گفتم:
+ چرا نگفتی بابا میخواد بره جبهه؟ چرا نگفتی چی تو کاغذ بوده که بابا داد به مامان؟یعنی اینقدر من غریبه هستم اینجا؟؟ چرا به من نگفتین که بابا وصیت نوشته؟؟
محمد نگاهی غمگین به من کرد
_ چی .... تُو .... تو اون نامه بودش خب.... من....
وسط حرفش پریدم و با غصه گفتم
+ فقط بگو چرا ..... کسی بهم نمیگفت ؟؟
محمد جدی شد و گفتم
_ اینبار مثل همیشه نیست ، بهتره تو این مدت فکرت رو درگیر نکنی
اشکام بند نمیاومد بریده بریده گفتم:
+ حال...ا... کی... می...ره ؟؟
محمد اروم و مهربون گفت
_ چهارشنبه همین هفته
+ ولی اون که گفت یک یا دو هفته دیگه
_ کاریه که شده شیوا
این رو گفت و رفت
آخه چطور فکرم رو درگیر نکنم؟ بابام داره میره جبهه، تازه اونجور که محمد گفت اینبار مثل دفعههای قبل نیست، یعنی قراره چی بشه؟
بیرون رفتم تا با عمو محسن اینا خداحافظی کنم ..
.
.
با صدای مامانم که بازم با تلفن حرف میزد از خواب بیدار شدم، عمه اینا قراره امروز بیان
چقدر مهمون دیگه خسته شدم
سرم داره از درد میترکه دیگه طاقتم تموم شده ، ای خدا خودت کمکم کن. این مدت همش تو خودم بودم اینو بابا و مامانم فهمیده بودن
این روز ها مثل برق و باد میگذشت و هر روز مهمون پشت سر مهمون از خاله و دایی گرفته تا عمه و عمو .......
بالاخره روز چهارشنبه رسید ...
دیروز از ستایش خواستم به خانم معلم بگه امروز رو نمیام مدرسه
همگی همراه بابا تا دم در رفتیم، مامان ، بابا رو از زیر قرآن رد کرد
رفتم در اغوش پر مهر بابا
_ بابا برمیگردی دیگه ؟؟
مکث کوتاهی کرد، روی سرمو بوسید
+ هرچی صلاحه بابا جون
و بعد خداحافظی از ما سوار ماشین دوستش شد، دوست بابا که همون اقاسید بود، وقتی من و مامان و محمد رو دید از ماشینش پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد با اشاره بابا که گفت ما بریم تو خونه، سوار ماشین شدن و سریع حرکت کردن.
ادامه دارد...
نویسنده: #حلما🌱
«@Pollice|پلیس»
💗 نمره قبولی💗
قسمت14
مامان کاسه آب رو پشت سرش ریخت، بغضش رو قورت داد. همه رفتن داخل ولی من تا لحظهی آخر تو کوچه ایستاده بودم. باد شدیدی میوزید و هوا کم کم طوفانی میشد ، بیشتر از این نمیشد بیرون ایستاد چون باد به قدری شدید بود که درخت ها رو خم میکرد ، وارد خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
خونمون ساکت شده بود. هوا دلگیر و طوفانی... انگار اونم میدونه خداحافظی با بابا چقدر سخته حوصله هیچ کاری نداشتم ولی یاده تکالیفم که افتاد رفتم سراغ گوشی. گوشیم رو برداشتم و شماره ستایش رو گرفتم تا تکالیفم رو بپرسم
امشب ، شام رو ۳ نفری خوردیم ،
لقمهها هیچ کدوم از گلو ی ما پایین نمیرفتن بدون بابا
غذا چی بود ؟؟ رشته پلو ، غذای مورد علاقه بابا ، چجوری این غذا رو بدون خودش بخوریم ؟؟؟ آخه بابایی نکنه دیگه مجبور شیم همیشه ۳ نفری غذا بخوریم ؟؟
نه به موقع رفتن که زمان زود گذشت نه به موقع آمدن که زمان ثابت مونده
تمام این مدت نبود بابا به وضوح حس میشد ، چشمای مامان از بس گریه میکرد قرمز شده بود و هر شب بالشش خیس از اشک .....
چقدر بابا رو دوست داشت و من نمیدونستم ، بیچاره مامان چه حالی داره ، پدرش شهید شده بود نکنه همسرش هم شهید شه ؟؟؟؟؟خدایا چرا این بار ما اینجوری شدیم؟؟ همیشه که بابا میرفت جبهه خیلی ناراحت نبودیم ولی این بار فرق میکرد
نکنه بابا شهادت رو بیشتر از من دوست داشته باشه ؟؟؟ نکنه شهدا طلبیده باشنش ؟؟؟؟ نکنه دیگه برنگرده ؟؟؟
تمام این مدت این فکرها مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیگذاشت نفس راحتی بکشم هر ساعت به اندازه سال ها طول میکشید
محمد اصلا تو حال خودش نبود ...
میخواست بره راهیان نور ولی مامان اجازه نمیداد بره..........
هر بار با اشتیاق جلو پنجره منتظر برگشت بابا مینشستم که از حیاط واسم دست تکون بده و احترام نظامی بگذاره...ولی اینبار منتظرم فقط سالم برگرده.....
اما چقدر زود ، دیر شد ...
.
.
.
اون روز تو مدرسه غوغا بود همه بچهها بال درآورده بودن از خوشحالی ، همه از آمدن پدرهایشان خوشحالی میکردن ، انگاری دیشب با پدرهایشان حرف زدن ،
چرا بابا به ما زنگ نزد ؟؟
ستایش به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت ، چرا خوشحال نیست ؟؟ ریحانه هم ساکت بود مگه باباش سالم نمیاد ؟؟ تو همین فکرا بودم که با صدای «کیانا» به خودم آمدم
کیانا:_ شیوا ، بابای تو کجاست؟
نگاه نگران ستایش و ریحانه برگشت سمت من
آمدم جوابی بدم که ستایش گفت :
+ هیس... کیانا مگه نمیدونی
_ چیو ؟
نیم نگاهی به من کرد و در گوش کیانا چیزی زمزمه کرد که کیانا شوکه شد......
ساعتهای کلاس برام بی معنی بود کاش زودتر زنگ بخوره برم خونه بابام رو ببینم. تو افکار خودم غرق بودم که دیدم همه بچهها ایستادن منم ایستادم و متوجه حضور خانم ناظم شدم
خانم ناظم : _بفرمایید دخترا ... دخترم شیوا هاشمی بیا
با ذوق وسایلام رو جمع کردم هوراااا بابا آمده دنبالم اونقدر ذوق زده بودم که توجه همه رو جلب کردم پلهها رو دوتا یکی پایین اومدم ، با دیدن شخص روبروم لبخند از رو لبام محو شد.
ادامه دارد...
نویسنده: #حلما🌱
«@Pollice|پلیس»
💗 نمره قبولی💗
قسمت15
عمه !!!! عمه اونجا چکار میکرد ؟؟ چرا گریه میکرد ؟؟ نکنه ؟؟؟؟
با تمام توان آخرین پله هارم پایین آمدم و دویدم سمت عمه
_ عمه .... عمه .... چی شده چرا گریه میکنی ؟..... عمه
خنده از رو لبام محو شد. همه ذوقم پر کشید. همهی سوالام بی جواب موند و فقط و فقط صدای گریه عمه تو سرم میپیچید
با عمه تا سر کوچه آمدم
چند تا ماشین یکم پایین تر بود انگار ماشین نظامی بودن .... عده ی زیادی از مردم با پیرهنهای سیاه تو کوچه بودن
یک آن ته دلم خالی شد
با تمام توان دویدم سمت در خونه. کلی کفش جلوی در بود و صدای گریه و ناله میومد. ولی چرا تو خونه ی ما ؟؟؟ یه اعلامیه نصب شده بود.
عمه دستمو گرفت که بریم داخل،
ولی گفتم:
_صبر کن عمه.... چی ؟؟... این که .... این که اسم بابای منه .....
🕊« .....شهید رضا هاشمی را تبریک و تسلیت عرض میکنم...»
فقط قسمت اخر اعلامیه رو دیدم.
چییی ..... بابا ....... نه .....
رو زمین زانو زدم و بی اختیار گریه کردم
مگه بابا قول نداد؟؟؟
نگفت میاد ؟؟؟ نه نگفت میاد...گفت هرچی صلاحه...یعنی #صلاح_خدا این بوده؟... صلاح خدا بوده من بی بابا بشم؟ درد دوری و غصه خوردنم همش صلاح خداست؟؟
الان دلیل کارای ستایش رو فهمیدم ،
الان دلیل گریه های مامان رو فهمدیم ، الان دلیل کلی مهمون رو فهمیدم ،
الان دلیل ماشین های نظامی ، این مردم و گریه ها رو از خونه شنیدم و من الان فهمیدم بابا دیگه نمیاد .... یعنی دیگه هیچ وقت نمیبینمش .....
وارد خونه شدم ...
وقتی صلاحه چرا #ضعیف باشم؟ رفتم تو اتاقم، بغض خیلی سنگینی تو گلوم بود، نه اشکم میریخت نه حرف میتونستم بزنم. سمت لباسهام رفتم. لباس سیاهم رو پوشیدم با چادر مشکیم از اتاق رفتم بیرون و به هال رفتم ،
مامان و عمه از بس گریه کرده بودن بیهوش شده بودن و عمو ها حالشون تعریفی نداشت ، محمدم اصلا خونه نبود
نشستم یه گوشه به یه جا خیره شدم چند دقیقه بعد رفتم تو حیاط کنار حوض تا از جمعیت دور باشم یه دستی رو شونم نشست برگشتم ، شیدا بود کنارم نشست. هرچی حرف میزد من نمیشنیدم. انگار کر شده بودم.
بدون توجه به حرفای شیدا به گوشه باغچه خیره بودم و بغض سنگینم بزرگتر میشد.
محمد بعد چند دقیقه وارد خونه شد با این پیرهن سیاه چقدر مظلوم شده بود .... اونم آمد کنار ما
شیدا یکم روسریش رو جلوتر کشید
چند دقیقه هر سه تا ی ما به گوشی ای خیره بودیم و حرفی نمیزدیم
بقیه تو خونه بودن و صدای قرآن و گریه مردم میومد خانوما طبقه ی بالا بودن که ما معمولا اونجا نمیرفتیم و آقایون طبقه پایین
مدتی بعد در با شدت باز شد و نگاه هر سه ما برگشت سمت در، ستایش با نگرانی که از چهرهش معلوم بود به سرعت وارد حیاط شد کنارم زانو زد
_ شیوا ...... شیوا ... شیوا چی شد ... کی آمد دنبالت ... اینجا چه خبره
+ تو .....
ساکت شدم و ادامه حرفم رو خوردم
ستایش: _من چی شیوا.....
با گریه گفت
_ یکی بگه اینجا چه خبره
ولی حال ما بدتر از این بود که بگیم بابا واسه همیشه رفته...ستایش اومده بود تسلیت بگه، میخواست من تنها نباشم، همدردی کنه اما من هیچکدوم رو حواسم نبود. حالم خرابتر از اونی بود که حرف بزنم و جواب محبتش رو بدم.
ستایش و شیدا گریه میکردن.
دقایقی بعد که ستایش یکم آروم شد. آمد نزدیکم و دستام رو گرفت هرچی میگفتن که من گریه کنم اشکم نمیریخت اما دور چشمم قرمز شده بود. همه نگرانم بودن که چرا گریه نمیکنم نکنه دیوونه شدم
محمدم که ما رو دید برای اینکه معذب نشیم رفت داخل
تا اینکه ستایش با اشک گفت
_حالا میفهمم حضرت رقیه چقدر درد کشید وقتی سر باباشو براش اوردن
انگار بنزین روی آتش شدم
سرم رو بلند کردم و زار زدم. بلند بلند جیغ میزدم و بابا، بابا میگفتم. بعد چند دقیقه با کمک بقیه منو بردن اتاقم.
چند ساعت بدون وقفه فقط گریه کردم و همه از گریه ها و حرف های پر از دردم گریه میکردن
تا بالاخره ما کمی که آروم تر شدیم مامان ستایش آمد دنبالش. نگاهی به ساعت مچی تو دست شیدا کردم ساعت 7:55 دقیقه رو نشون میداد، صدای اذان از مسجد کنار خونه بلند شد ،
همراه شیدا از تو اتاق محمد یه جانماز دیگه برداشتیم و بعد به اتاق من رفتیم و دونفری شروع کردیم به نماز خوندن
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود بخاطر همین عمو محمود اینا موندن اینجا و شیدا شب رو پیش من خوابید.
ادامه دارد...
نویسنده: #حلما🌱
«@Pollice|پلیس»
هدایت شده از سفینة المهدی
-قرارشبانه
تلاوت دست جمعی دعای فرج🤍
•• #شبتونشهداییツ
•• #اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرجツ
•• #التماسدعایفرجوشهادتツ
«@Pollice|پلیس»