🌱🌻🌱🌻
#سوره مبارکه ی زمر آیه ۳۶
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
👈أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ وَيُخَوِّفُونَكَ
بِالَّذِينَ مِنْ دُونِهِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ
مِنْ هَادٍ .
👌آیا خداوند [در حمایت] بندهاش كافی
نیست؟ كه تو را از كسانی كه غیر اویند
میترسانند، و هر كه را خدا گمراه كند،
برایش هیچ راهنمایی نخواهد بود.
🌻🌱🌻🌱
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جانم
دِلتَنگے
دَردِ سَختیست!
دَردے ڪھ
نِمیتوانے آن را
براےِ هیچڪَس
تعریف ڪُنے...
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
✍ #نکات_دعای_عهد 16
«دفاع عاشقانه»💕
🍃عهد می کنیم که از امام زمان حمایت کنیم؛ وَالْمُحامینَ عَنْه؛خدایا مرا در زمره مدافعین ولایت و امامت قرار بده!
💖 حمایت از حریم "ولایت" در حقیقت دفاع از حریم خداوند است و این دو، از هم جدا نیستند.
📝 و از بهترین شیوه هاى حمایت و دفاع اینه که مردم را نسبت به «جایگاه و عظمت ولایت» آشنا کنیم.
🌴 مانند فاطمه زهرا(س)، آغازگر دفاع از حریم ولایت، که از این شیوه بهترین بهره ها را برد...
🌸و در قالب هاى مختلف، عظمت و جایگاه رفیع و بلند امامت را بیان کرد ودر راه حمایت از جایگاه ولایت به شهادت رسید...
#شهید_غلام_رضا_بنی_پری
🌷🌷🌷🌷🌷
👈به محضرشهید محراب آیت ا... دستغیب ( رحمه ا... علی) در هنگام بوسیدن دست ایشان گفت: آقا دست شما بوی بهشت می دهد و شهید دستغیب در جواب به ایشان گفتند :این خودت هستی که بوی بهشت می دهی.
بار سوم که می خواست به جبهه برود هنگام خداحافظی مادر به او گفت:مواظب خودت باش،
_هرچه خدا بخواد دل به خدا ببندید
مادر را در آغوش کشید و وصیت کرد که اگر به شهادت رسید در مراسم سوگواری زینب وار رفتار کند و اما از دیدن پدر امتناع کرد.
میگفت: *می ترسم مهر پدر دامن گیرم شود و از رفتن من جلوگیری کند* اما از دور برای آخرین بار به زیارت پدر رفت بی آنکه پدرش متوجه شود.👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۰۴ *═✧❁﷽❁✧═* منتظر شب🌌 بودیم تا یک طوری بچه ها را خب
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۲۰۵
*═✧❁﷽❁✧═*
کمی که گذشت، دست🖐 کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار👌»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده⁉️»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم💯
می دانم هرچی بود عظمت این قرآن بود
تیر 🔫از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود😱»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر🙏»
زیر چشمی نگاهم👀 کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت🤐 اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت🚶♂ و تا شب برنگشت.
بچه ها شام خورده بودند😋 و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت.
نشست وسط بچه ها👶👧 آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم😳انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید 😂و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم😍 می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷